آرشیف فکاهات و قصه ها

 

گوینده در یک تالار بزرگ :
دوستان در شرایط فعلی کشور را باید از چنگال رادیکالیسم , کپیتالیزم , کمونیزم, فاشیزم, سوسیالیزم و امپریالیزم رها سازیم .
(پیر مردی از بین مردم بلند شد گفت ) روماتیزم , روماتیزم یادتان نره که پای و کمر برم نمانده .


روزی معلمی به شاگرد خود گفت: از روی درس 10 بار بنویس!
روز بعد شاگرد از روی درس شش بار نوشت. معلم به او گفت چرا از روی درس شش بار نوشتی؟!
شاگرد گفت: بدبختی اینجاست که ریاضی مان هم ضعیف است!!! 
**********************
سر درس دستور زبان معلم از شاگردش می پرسه: اگر تو همین حالی بگوی "از مکتب خوشم ميآيد" این جمله دارای چه حالت است؟
شاگرد : حالت استثنايي! 
**************************
معلم: رضاجان به حیدر یک جمله بساز؟
رضا: رفتم خانه حیدر شان، دروازه را زدم ، زدم، حیدر امد، حیدر را هم زدم.!! 
*************************
معلم: شش صورت فعل « زد» رابگو؟
شاگرد : زدم، زدي، جنگ شد
***********************
معلم: الفباي فارسي را بخوان. 
شاگرد: الف – ب – پ – ت – ث – چهار – پنج – شش – هفت...
معلم: الفباي انگليسي را بخوان.
شاگرد: ای – بي – سي – چهل – پنجاه – شصت – هفتاد...
معلم: الفباي يوناني را بخوان . شاگرد: آلفا – بتا – ستا – چهارتا – پنج‌تا ... 
معلم: نخواستم بابا يه شعر بگو.
شاگرد: نابرده رنج گنج – پنج – شش – هفت



باشین که زیاد سر اطرافی ها گفتین حالی مه سر شهری ها میگم
یک بچۀ شهری و اطرافی ده کابل ده مکتب هم صنفی بودند ... در وقت های رخصتی بچۀ شهری اطرافی ره مهمان کد و خانه خود برد . اول برایش خانه ره نشان داد گفت ایی صالون ماست ... ایی آشپز خانی ماست ، ایی اتاق های خواب ماست یک اتاق دگه ره باز کرد همی که داخل شد بادش خطا خورد و گفت این هم اتاق پینگ پانگ ماست خو ایی بچه اطرافی چند روز مهمان شان بود و ده دگه رخصتی ها بچه شهری ره همرای خود ده قریه خود برد ... و اول زمین ها ره نشان اش داد که ایی زمین های ماست ایی طویلۀ حیوانات ماست ... ایی خانه ماست و ایی کُرد های ماست و دگه بیادر ما اتاق پینگ پانگ نداریم هر جای که دلت میشه پینگ پانگته بزن .. اینجه زمین ها

زیاد است


مینی بوس و مرد مست 
مینی بوس پر از مسافر به سوی مقصد در حرکت بود ، یک مردی رو میبینن که تلو تلو میخورد و منتظر تاکسی بود رو میبینن

فکر میکنن حالش بده وامیستن و مرد بیچاره رو سوار میکنن

همینکه راه میافتن ، مرد مست به دور و ورش یک نیگاهی میکنه و میگه 

عقبی ها بی شرفند ، جلویی ها بی ناموسن ، سمت راستی ها بی همه چیزن و سمت چپی ها بی پدر و مادرن 

راننده مینی بوس شاکی میشه و همچین میکوبه روی ترمز که همه ی مسافرا روی همدیگه میافتند ! راننده میاد مرد مست رو از زیر دست و پای مسافرا میکشه بیرون و میگه: مردک اگه جرات داری یک بار دیگه بگو کی بی شرف و بی همه چیز و بی ناموس و بی پدر و مادره 

مسته با کمال خونسردی میگه : من از کجا بدانم ! … با اون ترمزی که تو کردی ، همه قاطی شدند 

 

 

 

دو تا خر 
یک روز
 ملانصرالدین و دوستش دوتا خر میخرن
دوست ملا میگه: چه طوری بفهمیم کدام ماله منه کدام ماله تو؟
ملا میگه خوب من یک گوش خرم رو میبرم اونی که یک گوش داره مال من اونی هم که دو گوش داره مال تو
فرداش میبینن خر ملا گوش اون یکی خره رو از سر حسادت خورده
دوست ملا میگه :حالا چیکار کنیم ملا میگه: من جفت گوش خرمو میبرم
فرداش میبینن بازم قضیه دیروزیه
دوست ملا میگه :حالا چیکار کنیم ملا میگه: من دم خرمو میبرم
فرداش بازم قضیه دیروزی میشه..
دوست ملا با عصبانیت میگه: حالا چیکار کنیم ملانصرالدین هم میگه:عیبی نداره خب حالا خر سفیده مال تو خر سیاه مال من

 
قیمت این تلویزیون  

یک وردکی داخل یک دوکان می شود و به فروشنده می گوید برادر قیمت این تلویزیون چند است دوکاندار میپر سد برادر وردکی هستی؟ وردکی قهر می شود و از دوکان بیرون میرود و با لباس شیک و پاک بر میگردد و باز میپرسید برادر این تلویزیون قیمتش چند است؟ دوکاندار باز میپرسد برادر از وردک هستی؟ وردکی باز قهر می شود که باز شناخت می رودو مدت سه سال اروپا می رود تا تغیر لباس طرز گفتار و همه و همه اش دهد .وقت بعداز سه سال می اید و میپرسد باز همان دوکاندار می گوید که وردکی هستی؟ وردکی این بار از حد بیشتر قهر می شود و میپرسد که شما از کجا مرا شناختید ؟ دوکاندار می گوید برادر این را که شما می گویید تلویزین این تلویزیون نیست ماشین کالا شویی است

 

 

 

 انعام
روزی پسربچه ای وارد بستنی فروشی شد و پشت میزی نشست. خدمتکار برای سفارش 
گرفتن سراغش رفت. پسر پرسید بستنی با شکلات چند است؟ خدمتکار گفت 50 سنت پسر 
دستش را در جیبش کرد وتمام پول خردهایش را در آورد و شمرد. بعد پرسید بستنی ساده چند 
است؟ خدمتکار با توجه به اینکه تمام میزها پرشده بود و عده ای هم بیرون منتظر خالی شدن 
میز بودند با بی حوصلگی و با لحنی تند گفت 35 سنت. پسر: لطفا یک بستنی ساده بیاورید 
خدمتکار بستنی را آورد و صورتحساب را روی میز گذاشت و رفت. پسر بستنی اش را تمام 
کرد و پولش رابه صندوقدار پرداخت 
هنگامیکه خدمتکار برای تمیز کردن میز بازگشت، گریه اش گرفت. پسربچه روی میز کنار 
ظرف خالی، 15سنت برای او انعام گذاشته بود

 


در کلاس درس استاد دانشگاه خطاب به یکی از دانشجویان میگه انواع استرس رو توضیح بده و استرس واقعی کدومه
دانشجو میگه دختر زیبائی رو کنار خیابان سوار میکنی.  اما دختره کمی بعد توی ماشینت غش می کنه.  مجبور می شی اونو به بیمارستان برسونی. در این لحظه دچاراسترس آنهم از نوع ساده‌ میشی

در بیمارستان به شما می گن که این خانم حامله هست و به تو تبریک میگن که بزودی پدر میشی. تو میگی اشتباه شده من پدر این بچه نیستم ولی دختر با ناله ای میگه چرا هستی. در اینجا مقدار استرس شما بیشتر میشه. آن هم از نوع هیجانی

در خواست آزمایش دی.ان.ای می کنی. آزمایش انجام میشه و دکتر به شما میگه : دوست عزیز شما کاملا بیگناهی ، شما قدرت باروری ندارید و این مشکل شما کاملا قدیمی و بهتر بگویم مادرزادیه. خیال تو راحت میشه و سوار ماشینت میشی و میری. توی راه به سمت خونه ناگهان به یاد ۳ تا بچه ت میفتی … و اینجاست که استرواقعی

شروع میشه


دیوانه ای سر رفیقش را از تنش جدا و در زیر تخت پنهان کرده بود . آمر دیوانه خانه وقتی از موضوع باخبر شد ، از دیوانه پرسید : ای خو دوست و رفیقت بود چرا سر یشه بریدی ؟ دیوانه گفت : میخاستم ببینم که وختی از خو بیدار میشه آیا سر خوده پیدا کده میتانه یا نی ؟ !!!

 

چند خارجی که با هم نشسته بودند و سخت مصروف لاف و پتاق در مورد کشور خود بودند. هر که در مورد بلند منزل های خود صحبت میکرد. یکی میگفت که ما چند سی چهل منزله داریم دیگری میگفت از ما به شصت و هفتاد رسیده و دیگری ادعای از آن هم بلند تر داشت.در بین فقط افغان بیچاره بود که سکوت اختیار کرده بود. به طعنه از افغان پرسیدند که شما چطور، بلند منزل دارین؟ افغان با جراُت و بلا درنگ جواب داد بلی چرا نی. سی،چهل،پینجاه حتی بلند تر. همه به تعجب به او نگاه کردند و پرسیدند.چطور امکان دارد ما که چنین چیزی ندیدیم. بلی چون شکل ساختمانی ما از شما فرق میکند. در کشور های شما منازل روی هم قرار دارند ولی در کشور ما منازل را پهلوی هم قرار داده در یک ردیف ساخته اند.
 
فکاهی اینگلیسی.
یک جنتلمین اینگلیسی از یک دهقان که مصروف کار سر زمینهای خود است میپرسد:اقا اجازه است،که از سری زمینهای شما تیر شوم و خود را به استیشن ریل برسانم،زیرا عجله دارم و ریل 18:45 را باید بگیرم؟دهقان بدون اینکه توجه به او کرده باشه میگه:چرا نی مهربانی کنید،اما اگر سگیم شما را دید،حتآ میتوانید ریل 18:30 را هم بگیرید. 
 

 

مورچه نر 
یک یک معلم برای شاگردان خود گفت که فردابرای کار عملی یک مورچه نر بیاورید
روز بعدصرف یکی از شاگردان یک مورچه همراه یک مورچه اورده معلم پرسید بچیم تو چیطور فهمیدی که این مورچه نر است شاگرد گفت معلم صاحب بخاطریکه در دهن مکتب دختران ایستاده بود


یک طالب زنش راطوری لت وکوب میکردکه فریادوناله زن بیچاره به اسمان بلند بود.یکی ازان طالب پرسید:زنت چه گناه کرده که وی رامیزنی. طالب گفت:گناهش راخونمیدانم اگرنی میکشتمش

 

معلم تازه کاری در صنف از آموخته های پیداگوژیک خود میخواهد استفاده کند:
بچه ها! هرکسی که فکر میکنه، لوده اس، ایستاده شوه.
یک دقیقه همه آرام بودند. تنها گل احمد ایستاده شد.
معلم: گل احمد، تو فکر میکنی لوده استی؟
گل احمد:‌ نی معلم صایب، گفتم شما تنها ایستاده نمانین !



يك چرسى ميره در مسجد بعد از نماز شروع ميكند كه خدايا چرس ندارام چرس بتى ملا ميشنود ملا ميگه همه ايمان ميطلبند تو چرس چرسى ميگه هر كى هر چيز كه نداره همان راميطلبد


ﺩﻭﻧﻔﺮ ﺍﺯ ﺩﺍﮐﺘﺮﺍﻥ ﮐﻪ ﺳﺎﺑﻖ ﻫﻤﺼﻨﻔﯽ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﭼﻨﺪﯾﻦ ﺳﺎﻝ ﯾﮑﺪﯾﮕﺮ ﺷﺎﻧﺮﺍ ﺩﯾﺪﻧﺪ . ﺍﻭﻟﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﺗﻮ در ﺷﻬﺮی ﻗﺒﻠﯽ ﻣﺮﺍﺟﻌﯿﻦ ﺯﯾﺎﺩﯼ ﺩﺍﺷﺘﯽ ﻣﮕﺮ ﭼﺮﺍ ﺍﻭ شهره ﺗﺮﮎ ﮐﺪﯼ ؟ ﺩﻭﻣﯽ ﺁﻫﯽ ﮐﺸﯿﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺑﻠﯽ ﻣﺮﺍﺟﻌﯿﻦ ﺑﯿﺸﻤﺎﺭﯼ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻣﮕﺮ ﺁﻫﺴﺘﻪ ، ﺁﻫﺴﺘﻪ ﻫﻤﻪ ﺍﺯ ﺑﯿﻦ ﺭﻓﺘﻨﺪ ﻭ ﺷﻬﺮ ﺑﮑﻠﯽ ﺧﻠﻮﺕ ﺷﺪ !!!


خرکاری با خرخود از راهی میګذشت . عسکری شوخ طبع بنزدیک خرکار آمد وګفت: هی ؛ این برادرت را خوب نګهدداری میکنی 
خرکار حاضر جواب ګفت: بلی؛ اګر خوب نګهداری نمی شد حالا مانند خودت به عسکری میرفت


چرسی در قبرستان مصروف چرس زدن بود که پولیس آمد و پرسید
چی میکنی؟
چرسی: به پدرم دعا میکنم
پولیس: این قبر خو از یک طفل است
چرسی: پدر من هم در طفولیت فوت کرده بود


ﯾﮏ ﻧﺮﺱ ﺑﻪ ﻋﺠﻠﻪ ﻧﺰﺩ ﺩ ﺍﮐﺘﺮ ﺟﺮﺍﺡ ﺭﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺩﺍﮐﺘﺮ ﺻﺎﺣﺐ ! ﻫﻤﻮ ﻣﺮﯾﻀﯽ ﺭﻩ ﮐﻪ ﺩ ﯾﺮﻭﺯ ﻋﻤﻠﯿﺎﺕ ﮐﺪﻩ ﺑﻮﺩﯾﻦ ، ﭘﻨﺲ ﻭ ﻗﯿﭽﯽ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﺗﺎﻥ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺩﻩ ﺑﯿﻦ ﺷﮑﻤﺶ ﻣﺎﻧﺪﻩ ! ﺩﺍﮐﺘﺮ ﮔﻔﺖ : ﻫﻮﺵ ﮐﻮ ! ﺗﺎ ﮐﻪ ﻧﻤُﺮﺩﻩ ، ﭘﻮﻝ ﻗﯿﭽﯽ ﻭ ﭘﻨﺴﻪ ﺍﺯ ﭘﯿﺸﯿﺶ ﺑﮕﯿﺮین

چهار نفر چرسي در ماه رمضان چرس دود مي كردند.واز هرچمني تعريف مي كردند.
گپ سر مسايل ديني آمد، يكي پرسيد: در افغانستان چند دين وجود دارد؟
ديگري پاسخ داد: يكي مسلمانها است ، دوم هندو ها است واينه سومش ما وشما هستيم


یک نفر رفت پیش داکتر گفت؛ من هر شب خواب میبینم که همرای خر ها فوتبال بازی میکنم، کدام دوای چیزی نداری بتی تا بخورم و ازین خواب ها دیگه نبینم، داکتر گفت این دوا را بگیر وامشب بخور دیگه باز این خواب ها را نمی بینی، نفر گفت داکتر صاحب نمیشه از صبا شب بخورم، بخاطریکه امشب فاینل هست


پدر يك نفر فوت كرد بچه اش كه مسافر بود بعد از چندين سال خانه آمد لوده ره روان كدن كه به شیفر بفامانيش كه پدرش فوت كرده لوده رفت پيشش گفت در طول اي چهار سال پدرت را ديدي بچه گفت نخير لوده گفت اگه ازي به بعد أم ديدي ده رويم تف پرتو...
 


فضلو روزگاري در پاکستان زندگي مي کرد. بعد از مدتي از آنجا به وطن خودش بازگشت. مردم به ديدنش آمدند و گفتند: جناب فضلو! بگو بدانيم آنجا چه کار مي کردي؟

فضل جواب داد: فقط عرق مي کردم

*******

از یک مورچه پرسیدند که نظرت در باری عشق چیست مورچه گفت هیچ نپرس جوانی ام را در انتظار دختر همسایه حیف کردم آخرش فهمیدم که چای خشک بود

*********


یک افغان پسر خود را روان میکند به انگلستان که انگلیسی یاد بگیرد، چون در افغانستان یاد نمیگرفت و بعد از 5 سال رفت که احوال بچه خود را بگیرد که چقدر انگلیسی یادگرفته ؟
وقتی در کوچه رسید بچه های انگلیس همسایه های شان صدا میکند احمد بیاکه پدرت آمده 

 


میگه که ملا ده کدام خیرات اشتراک کرد وقت نان غوری مرغ پلو را ماندن اما تصادفاْ مرغ طرف نفر همکاسه ملا برابر شد. ملا که ای ره دید دفعتاْ‌ غوری ره دور داد و مرغ طرف خودش آمد. نفر پهلو اعتراض کرد که ملا صاحب ای چی کار بود که کردی؟‌ ملا به قهر جواب داد که اولاد کافر...ندیدی که پای های مرغ طرف قبله بود؟


کنترولر در سرویسهای شهری برای کنترول بالا شد،و از یک نفر میپرسد:لطفآ تکت تان را نشان بدهید؟مرد میپرسه:خودیتان تکت دارید؟کنترولر میگه:نی،مه کنترولر هستم.مرد:چی دیگه،مه هم برقی هستم،پس باید پیسی برقه نتم.

 
روبا از یک قسمت تنگ جنگل می خواست بگذرد دید که شیر ببر زیر درخت لمیده ، 
با هزاران عذر و زاری و اشک در چشمان از شیر تقاضا کرد که اولاد هایم 
گرسنه اند مرا بگذار سلامت خانه بروم ، در اینده این جرعت را نمی کنم که گستاخانه از مقابل خودت بگذرم .
شیر چشمانش را بست و روبا خیز زد و رد شد . 
فردا به این فکر که شیر هر روز خو در همین منطقه نمی خوابد باز از همان نقطه می خواهد رد شود که دید شیر ببر همانجا لمیده ، باحیله و مکر ، گریه و زاری گفت دیروز از اینجاه که رد شدم چیزی را گم کرده بودم ، امروز سخاوت دیروز شما مرا بر آن داشت که باز از همین جاه بگذرم ، 
شیر چشمانش را بست ، یعنی اجازه داد . 
روبا چاپلوسانه به شیر میگه : پاچا صیب شما چرا نمی روید برای شکار ؟؟؟
شیر گفت : سه روز پیش از بالای همین درخت افتاده ام ، دست هایم ، کمرم ، گردنم پاهایم شکسته ، 
روبا نزدیک امد و خوب دو سه سیلی محکم به روی شیر زد و گفت :
بی ناموس قوخ داشتی که سر درخت بالا شده بودی ؟؟؟؟
 

 

یک اطرافی دیدن دوست شهری اش رفت :
دوستش بعد از چند لحظه با غرور ګفت بیا بچیم که خانه را برایت نشان بدهم ا زګل خانه داخل صالون وبلاخره همه خانه را نشانش داد ، در یک اطاق که میز پینګ پانګ ګذاشته بودن در عین تعریف کردن اطاق بود که بادش خطاخورد به عجله ګفت بچیم این جا پینګ پانګ میزنیم ،
بعد از ګذشت زمان شهری به خانه دوست اطرافی اش رفت دوستش ګفت بچیم بیا که من هم قلای خوده نشانت بدهم همه اطاقهارا نشانش داد ودراخر طرف کناراب (تشناب)رفتند ،
ګفت : بچیم ما همه اینجا پینګ پانګ خوده میزنیم.
 


یک آدم خور با پسرش رفته بود که آدم شكار كنند، يک زن خیلی چاق مقابل شان آمد، پسر ميگه پدرجان، پدر جان اینرا بخوريم؟ پدرش ميگوید: نه اين همه اش چربی است، به درد نمیخورد. در پالیدن شکار استند که یک زن لاغر را پسرش میبیند و میگوید پدر جان اینرا بخوریم؟ پدرش ميگوید: نه بابا اين خيلی لاغراست فايده ندارد. بعد از مدتی که پسرک آدمخور زیاد گرسنه هم شده بود یک زن خیلی مقبول واندامی را میبینت و میگوید پدر جان اینرا بخوریم؟ پدرش میگوید: نه پسرم، اينرا میبريم خانه، مادرت را مي‌خوريم


خانم و مرد جوانی در یک تصادم موتر گیر کردند. موتر ها مکمل صدمه دیدند، اما معجزه آسا هردو، زن و مرد، سلامت از موتر هایشان بیرون خزیدند. زن به مرد گفت:‌ ببین چی روز چانس است، موتر های ما کاملا تخریب شدند، اما ما هردوی ما سلامت نجات یافتیم و باید اینرا علامه رضای خدا بدانیم و باهم تا اخیر عمر یکجا زنده گی کنیم. از همه جالبتر اینکه این بوتل واین هم نشکسته. میشود این خوشبختی را جشن بگیریم
سر بوتل را باز کرد و به مرد جوان داد. او هم با رضایت نیم آن بوتل را سر کشید و بوتل را به خانم داد
خانم کارک بوتل را دوباره در جایش گذاشت. مرد به تحقیق پرسید:‌ مگر شما نمینوشید و تجلیل نمی کنید؟
خانم:‌ نی تشکر، من منتظر پولیس استم

یک فکاهی برگردان از آلمانی:
در یک میخانه : آغای مایر: خانم من کتاب « لوتشن دوگانگی» را خواند ودرست پس از
 ۹ماه ۹روز و۹ گری ، دوگانگی به دنیا آورد، این بسیار جالب وعجیب نیست؟
آغای مولر: این چیست ؟ خانم من کتاب « شنی وتشن وهفت گانگی کوتاه قد ها » را خواند ودرست
 ۹ ماه پس۹گانگی به دنیا آورد ، اینی ره می گویند عجیب.
آغای کیلر که کمی نشه هم شده بود . کرتی اش را پوشید وعاجل به طرف خانه روان شد ، ازش پرسیدند: که کجا ؟ چی عجله داری ؟ گفت : مه باید عاجل خانه برم که زنم کتاب « علی بابا وچهل دزد »را می خواند.

 


پسر : كجا ميري ؟
دختر : ميرم خودكشي كنم 
!پسر : پس چرا اينقدر آرايش كردي ؟
دختر : ديوانه فردا عكسم در روزنامه ها چاپ ميشه .. اگه کدام بچه مقبول ببینه باز ؟

  

 


دختر کوچکى با معلمش درباره نهنگ‌ها بحث مى‌کرد
معلم گفت: از نظر فيزيکى غيرممکن است که نهنگ بتواند يک آدم را ببلعد زيرا با وجود این که پستاندار عظيم‌الجثه‌اى است امّا حلق بسيار کوچکى دارد
دختر کوچک پرسيد: پس چطور حضرت يونس به وسيله يک نهنگ بلعيده شد؟
معلم که عصبانى شده بود تکرار کرد که نهنگ نمى‌تواند آدم را ببلعد. اين از نظر فيزيکى غيرممکن است
دختر کوچک گفت: وقتى به بهشت رفتم از حضرت يونس مى‌پرسم
معلم گفت: اگر حضرت يونس به جهنم رفته بود چى؟
دختر کوچک گفت: اونوقت شما ازش بپرسيد

*****

کدام لوده را گفتن شنیده ام که آدم شدی لوده گفت: نه پدر لعنت  ها تهمت می کنند 


روزي براي پادشاهي جوان گفتند كه در شهر مردي به او شباهت دارد. پادشاه گفت تا مرد را به قصر بياورند. وقتيكه مرد را اوردند پادشاه از او پرسيد كه ايا مادرت در قصر كار نميكرد؟ مرد جواب داد نخير مادرم سالهاست كه بيمار است، اما پدرم چندين

سال پيش در قصر باغبان بود

***********

روز از روزها یکی از مفتشین وزارت معارف از یکی از مکاتب شهر بازدید میکرد، بمجرد داخل شدن به یکی از دهلیزها وقتی از پهلوی یکی از صنوف درسی عبور میکرد، صدای چیغس و غالمغال و خنده های شاگردان به گوشش رسید، با اعصاب خرابی زیاد به همان صنف داخل شد و یکی از آنها را که سر و صدای زیاد را براه انداخته بود از گوشش محکم گرفته و از صنف خارج ساخت خودش دوباره به صنف داخل شد و از شاگردان پرسید: معلم تان کی است؟
شاگردان گفتند: صاحب! همو ره که از صنف کشیدین معلم ما بود

********


يک نفر خانه کرايي گرفت چوب هاى چت خانه چرق چرق ميکرد.کرايه نشين به پيش صاحب خانه رفت وشکايت کرد صاحب خانه در جواب گفت خانه ذکر خداوندج را ميکند . کرايه نشين گفت: ذکر را خیر است که یکدفعه سجده نکند

 

 

 


میگن بسیاری از زن ها نام شوهر خود را نمیگیرن که بی احترامی میشه در مقابل شان ... از یک زن نام شوهرش رحمت الله بود و هر دفعه که نماز میخواند و سلام میگشتاند میگفت اسلام علیکم دماشومانو پلار ... اسلام علیکم د ماشومانو پلار 

 


پدر داماد در جریان محفل عروسی نزد آواز خوان آمد و گفت: سابق آوازت بسیار خوبش بود ولی حالی بسیار سر آدم بد میخوره چرا؟
آواز خوان گفت: کاکا جان ایکوی ما سوخته
پدر داماد گفت: ایی ایکو چیست دیگه؟
آواز خوان گفت: همو دستگاهی که صدا ره خوبش میسازه و ایفکت میته
ولی هر چه کوشش کد نتوانست به پدر داماد بفهمانه
یکدفعه بیادش آمد و گفت: کاکا جان! ده حمام عمومی خو رفته باشین نی؟
پدر داماد گفت: بلی آ، چرا نرفتیم
آواز خوان گفت: دمی حمام که صدا میکنن انعکاس میکنه و چند بار صدای آدمه تکرار میکنه و از همی خاطر یگان تا ده حمام خوششان میایه که آواز بخوانن
پدر داماد: بلی بلی
آواز خوان: اونموی ما سوخته کاکا جان که آوازه حمام واری میسازه
پدر داماد: خو از اول میگفتی ظالم که همی عروسی ره ده حمام میگرفتیم 

 


یه خانومی واسه تولد شوهرش پیشنهاد داد که برن یه رستوران خیلی شیک
وقتی رسیدن به رستوران , دربون رستوران گفت: سلام بهروز جان ...حالت چطوره ؟؟؟
زنه یه کم غافلگیر شد و به شوهره گفت : بهروز , تو قبلا اینجا بودی ؟؟
شوهر: نه بابا این یارو رو توی باشگاه دیده بودم
وقتی نشستن , گارسون اومد و گفت: همون همیشگی رو بیارم ؟؟؟
زنه یه مقدار ناراحت شد و گفت : این از کجا میدونه تو چی میخوری ؟؟؟
شوهر : اینم توی همون باشگاه بود یه بار وقت خوردن غذا منو دید
خواننده رستوران از پشت بلندگو گفت : سلام بهروز جان ... آهنگ مورد علاقتو میخونم برات 
زنه دیگه عصبانی شد و کیفشو برداشت از رستوران اومد بیرون
شوهره دوید دنبالش . زنه سوار تاکسی شد 
بهروز جلو بسته شدن در تاکسی رو گرفت و خواست توضیح بده کهحتما اشتباهی پیش اومده و منو با یکی دیگه اشتباهی گرفتن 
زنه سرش داد زد و انواع فحشارو بهش داد 
یهو راننده تاکسی برگشت گفت :بهروز اینی که امشب مخشو زدی خیلی بی ادبه ها

 

رستورانت
یک نفر یک رستورانت باز میکنه، ولی هر روز چاشت میرود به دیگه رستورانت نان میخورده. ازش می پرسن چرا در رستورانت خودت نان نمی خوری ؟ میگه آن پدر نالت خیلی قیمت میفروشه

 

 

خواب


زن به شوهرش میگه : آخ نمیدانی دیشب چی خواب خوبی دیدم
شوهرش میگه چی خواب دیدی ؟
میگه خواب دیدم که در بهشت هستم، همه چیز عالی و زیبا و
شوهرش میگه، پس چرا آمدی همانجا می ماندی


 

 


از مردی میپرسند پارسال تولد زنت تحفه چه برایش دادی؟ میگوید بردمش خانه پدرش . میگویند حالا امسال چه کار میکنی برایش ؟ میگه میرو م میارمش

 

 


به یک مرد میگویند بی غیرت وقتی تو نیستی بیست نفر مرد میروند خانه ات پیش زنت  مرد میگوید خوب خدا را شکر که حد اقل زمانی میروند که من خانه نیستم چون من اصلا حوصله بیست نفر را درآن خانه کوچک ندارم

 

 


دزدی میرود خا نه شخصی اسلحه اش رو درمياره و ميگه : يا زنت را ميدهي يا ميكشمت. شخص هم زن ا ش را ميدهد به دزد .... بعداز مدتی دزد ميزنه زير خنده وميگه هه هه هه اين اسلحه تقلابي بود. شخص هم ميگه هه هه هه هون هم خواهرم بود

 

 


يك ملا در سينما فلم سيل ميكرد يك نفر ديديش گفت ملا صاحب تو خو مردم را نصيحت ميكني حالي خودت فلم ميبيني ملا گفت من طرفش بد بد سيل ميكنم

 

 

 

 

حوا از آدم ميپرسد : مرا دوست داري؟ آدم ميگوید : مگر چاره ديگه اي هم دارم؟


 


آیا می دانستید که ان زنی که برای اولین بار عبارت مرد ها همه مثل هم اند را به کار برد، یک زن چینی بود که شوهرش را در بازار گم کرده بود؟

 

 

 


یک نجاری در اثر زلزله چپه شد. تعداد زیادی از نجار ها و کارگر ها شروع به چیغ و داد کردن, یکنفر نجار از آخر نجاری صدا میکرد که وای گوشم کنده شد. شخصی دیگری دید که یک گوش روی زمین افتاده, گوش را برداشت و گفت این گوش شماست؟ نجار نگاهی به گوش انداخت و گفت : نه خیر پشت گوش من یک پنسل بود

 

 


مرد خانه آمد و از زن خود پرسید عزیزم اگر مه لاتری ره ببرم تو چی میکنی؟
زن :نصف پیسه ره میگیرم و ترا ایلا میکنم و میرم

شوهر :خی مه امروز ده روپیه در لاتری بوردیم اینه پنج روپیه
ره بگیر و جل و پوستک خوده جم کودیگه نبینمت

 

 

تازه عروس در خانه كار نميكرد يك روز خشو و دخترش باهم گفتند كه بايد كارى كنم تا عروس ما نيز كار كند همين بود كه مادر صبح ميخواست خانه را جاروب كند كه دخترش گفت مادر جان جاروب را بمن بده شما پير شده ايد بايد استراحت كنيد من و عروس تان باهم كار ميكنم ، ولى ماردرش جاروب ميكرد ٠٠ دخترش جاروب را ميخواست از خاطري بيگرد ولى مادرش نميداد تا اينكه تازه عروس از نزاع شان خبر شد گفت : مادر جان شما دعوا نكنيد پروا ندارد يك روز شما خانه را جاروب كنيد و روزى ديكر دختر تان ههههه اى كه دعوا ندارد

 

 

 

 

یک نفر که از گوش تکلیف داشت یانی که (کر) بود ده طیاره سفر داشت و در اخیر سفر به نفر که در چوکی پهلویش شیشته بود گفت. بسیار زیاد ببخشی که در طول راه بسیار قصه های شیرین کردی اما مه از گوش کر هستم. نفر پهلویش گفت بسیار زیاد ببخشی مه قصه نمیکردم ساجق می جویدم

 

 


عینو از یک ملا پرسان کرد که نامت چی است. چون ملا ها حرف را غلیظ تلفظ میکنند گفت:عععععینو: ملا از عینو پرسان کرد که نام تو چی است. عینو به ملا گفت که نام مه هم عینو است مگر اینقدر کون پاره گی ندارد

 

 

 

عکس زن
یک آدم برفیق خود گفت که همیشه عکس خانمت را در جیب خود داشته باش رفیقش گفت که چرا؟ گفت  بخاطریکه بهر مشکل که سر خوردی طرف عکس سیل کنی و به یاد بیاوری که بزرگترین مشکل در خانه خود داری و همه چیز بریت آسان خواهد شد

 

روزی مرد دهاتی به صرافی بالا شد و از صراف پرسید ببخشید شما چی میفروشید صراف با تمسخر برایش گفت ما خر میفروشیم مرد دهاتی که نمیخواست کم بیارد گفت بجز خودت کدام نمونه دیگر هم داری 

 



 

یکروز در جنگل شیر دمبوره میزد و تمام حیوانات میرقصیدند به جز از فیل. شیر قهر شده از فیل پرسید: تو چرا نمی رقصی؟ فیل جواب داد: منتظر آهنگ کمر باریک من هستم

 

 

شخصیکه از سگ هراس شدید داشت نزد ملا رفته تا جهت رهایی از شر سگها تعویض بگیرد 
ملا بعد از تحریر تعوض و اویختن ان در گردن او علاوه کرد که جهت محافظت با خود چوب دست یا عصا نیز داشته باشد .شخص با عصبانیت سوال کرد که با داشتن تعویض چرا به سوته چوب ضرورت داشته باشد؟ 
ملا جواب داد که تعویض بزبان عربی تحریر بافته و برخی از سگها... به زبان عربی بلدیت ندارند

 


فتح ساعت سه شب به نوکریوالی تلویزیون ملی زنگ زد و گفت : ببخشین به نظر شما همی لحظه رئیس صاحب جمهور خو هستن ؟ نوکریوال تلویزیون گفت : درست نمیفامم . مگر احتمالاً شاید خو باشن ! فتح گفت : وزیر اطلاعات و فرهنگ چطور ؟ او هم خو اس ؟ نوکریوال تلویزیون گفت : نمیفامم . شاید خو باشن ! فتح گفت : خی به ای حساب رئیس پارلمان و دیگه وزیرا و مقامات دولتی هم شاید خو باشن  نوکریوال تلویزیون گفت : بلی ، بلی ! نا وخت شو اس دیگه . شاید اونا هم خو باشن . مقصد شما از ای سوالها چی اس ؟ فتح گفت : خی بادار گلم  وختی کلگی مقامات خو هستن از خیریت یک فلمک جانانه ای هندی ره بان که یک ساعت کیف کنیم
 

 

 

یک نفر از دهات خانه دوست خود آمده بود دوستش هارمونیه خوده برایش نشان داد و گفت که همرای از این آله موسیقی هم خواندن میشه و هم ساعت را نسان میته ... دوستش که هارمونیم را خوب تماشا کرد گفت ده ایی خو هیچ چیزی مثل ساعت معلوم نمیشه تو بگی یک بیت بخوان .. که مه ببینم چه میشه ... همی که ایی آدم آواز خوده کشید یک دقیقه تیر نشده بود که همسایه روبرو کلکین خوده باز کد و با صدای بلند فریاد زد ... باز ده ایی ده بجۀ شب آواز بی سُرته کشیدی ؟

 

 

ميگن در زمان گلم جما و گوپيچه پوشا كدام يكى اش از پيش كدام دكان در كابل تير ميشد اي دكاندار مزاقى هم يك طوطى داره ايره ياد ميته كه هر بار كه اي گلم جم كل تير شد صدا كنه " كجا ميرى او كل بى ناموس" خو يك روز ، دو روز آخر اعصاب همى گلم جم خراب ميشه كلاشينكف دمى شكم دكاندار ميمانه ميگه اگه طوطيته قرا نكنى غار غاريت ميكنم دگه روز كه باز از پيش دكان كه همطو بد بد سيل كده تير ميشه خوب يك چند قدم كه دور ميشه پشت خوده باز يك سيل ميكنه يك دفعه همى طوطيگك صدا ميكنه خودت ميفامى دگه

 

 


روزی مردی پیش ملا رفت و گفت : دیشب خواب شیطان را دیده ام و خیلی می ترسم 
ملا گفت : بگو شیطان چی شکلی داشت ؟
مرد گفت : مثل خر 
ملا جواب داد : نترس ، شیطان نبوده به احتمال زیاد از سایه خودت ترسیده ای

 

 

شترها
مرد چرسی مشت خود را بند نموده وبه چرسی دیگر گفت: بگو درمشت من چیست؟ چرسی دومی گفت: شترها 
چرسی اولی گفت: ای حرامزاده دیده بودی


نصیحت
پیرمردی به جوان احمق نصیحت میکرد ضمن گفتگو به او گفت: توباید به حرفهای من خوب گوش کنی چون از تو عاقلترم و چندین پیراهن از تو زیادتر پاره کرده ام 
جوان احمق گفت: اگر عاقلتر میبودی چرا پیراهن هایت را پاره میکردی
 

 


یک پيرزن اطرافی تمام دندان هایش بکلی خراب شده بود . روزی نزد داکتر دندان رفت و به جز یکی متباقی همه دندان هایش را کشید. کسی پرسید: چرا او یکدانه دیگیشه نکشیدی ؟ پیرزن گفت: آخه همرای ازو چادر خوده ماکم میگیرم 
 

 


دل تان را میسوزاند

سلطان : به خانه ای یکی ازدوستان مهمانی رفت صاحبخانه مسکه ونان وعسل برای او آوردسلطان مسکه را با نان و عسل خورد و باقی عسل را هم با انگشت می لیسید صاحبخانه به او گفت: عسل خالی نخورید دلتان را میسوزاند. مهمان در حالیکه کاسه را می لیسید کفت: خدامیداند دل کی را می سوزاند

 

 
بیماری را از معاینه خانه داکتر بخانه آورده بودند در حالیکه داکتر او را جــواب داده بود بیمار با ناله گفت : زن بلاخره داکتر درد مـرا نگفت ؟
زنش گفت : چیزی مهمی نیست کمی ضعیف شدی باید تقــــویت شوی 
بیمار گفت : خوب همان گوسفندی که در حولی نگهداری میکنی کباب کن تا بخورم وقوت گیرم
زنش گفت : نی بابا آن گــوسفند مال مـــراسم فاتحه تو است 

ملا سکه طلایی در دست داشت و مشغول بازی کردن با سکه بود . شخصی که شنیده بود ملا مرد ابلهی است پیش آمده و گفت : اگر این سکه را به من بدهی در مقابل هشت سکه زرد مسی به تو می دهم 
ملا گفت : به شرطی این کار را می کنم که تو سه بار مثل خر عرعر کنی
آن شخص طماع سه بار عرعر کرد 
ملا گفت : عجب خری هستی تو با این خریت فرق طلا و مس را فهمیدی اما من نفهمیده ام که طلا را نباید با پول مسی عوض کنم 
 

 

  • روزی ملا میخواست موزیک بشنودتیپ خود را روشن کرد و میخواست که کست بگذارددر جای کست موش بوده و فرار کرد ملا نیز بدنبال موش میدوید وقیتکه به کوچه رسید همسایها گفتند ملا صاحب خیریت باشد چرا میدوی ملا گفت:نطاق رادیوی ما فرار کرده او را باید بگیرم
 

 


باعث قحطی انگلستان
برنارد شاو خیلی لاغر بود یک روز یک نویسنده بسیار چاق وتنومند با وی شوخی کرد وگفت: وقتی انسان چشمش به تو می افتد فکر میکند که در انگلستان قحطی روی داده است
شاو جواب داد: وقتی هم چشم ادم به تو می افتد تصور میکند تو باعث این قحطی شده ای
 

 

 


فقیر و ثروتمند
فقیر به ثروتمند : سلام علیکم کجا تشریف میبرید ؟
ثروتمند گفت : قد م میزنم تا اشتها پید ا کنم ، شما کجا میروید ؟
فقیر گفت: من اشتها د ارم قدم میزنم تا خوراکی پید ا کنم 

 


مرد دوستی را کشف کرد و عشق اختراع شد
زن عشق را کشف کرد و ازدواج را اختراع کرد 
مرد تجارت را کشف کرد و پول را اختراع کرد

زن پول را کشف کرد و « خرید کردن » اختراع شد
از آن به بعد مرد چیزهای بسیاری را کشف و اختراع کرد
ولی زن همچنان مشغول خرید بود

 


انشتین
  • دانشمند معروف انشتین روزی در رستورانت میخواست غذا بخورد پیشخدمت لست غذا را به او داد، انشتین چون عینک خود را همراه نیاورده بود به پیشخدمت گفت: خودت برایم بخوان پیشخدمت آهسته در گوش او گفت : ببخشید آقا من هم مثل شما بیسوادم
 

 


معلم


طفلک خوردسالی که نو به مکتب شامل شده بود وقتی به خانه آمد مادرش پرسید : بچیم در مکتب درس ها را یادگرفتی؟ طفلک جواب داد: بلی مادرجان اما فکر میکنم معلم ما چیزی یاد ندارد. مادرش پرسید: چطور؟ طفلک جواب داد بخاطریکه از صبح تا چاشت چهار مرتبه از من پرسید یک و یک چند میشود

 

زن اولی : این مرد ها واقعآ کله شق و یک دنده هستند 
زن دومی : چی گپ شده ؟
زن اولی : مثلا این شوهر من، دیروز دقیقآ چهار ساعت برای توضیح دادم، آخر هم قبول نکرد.
زن دومی : خوب چی را توضیح دادی که قبول نکرد ؟
زن اولی : این را توضیح میدادم که من زن پر گپ نیستم

 

  •  
  • جمعى از دختران جوان مشغول رقص و پاى گوپى بودند يك پير زن هم در بين شان ميرقصيد . يكى از دختران كه مشغول رقص بود به او گفت بى بى جان شما بنيشن بخاطريكه هيچ كس طرف شما نگاه نميگند . زن پير با ناز و اداى گفت خير است بچيم من خاص به رضاى خدا مى رقصم 

 

 

تاثیر چشم
درمجلسی صحبت از تاثیر چشم بود یکی از حاضرین گفت من شخصی را دیدم که روزی دریکی از جنگلهای افریقا باشیری روبرو شد همینکه چشمش به چشم شیر دوخته شد شیر پیش پای او زانو زد ونشست
همه اهل مجلس گفتند: عجب است باید چنین شخصی را دید حالا کجااست؟ گفت : داخل شکم شیر

 

 


یک فامیل کابلی در قندهار زندگی میکردند و بچه گک شان 
در همونجه مکتب میخواند وقتی امتحانات شان تیر شد و پارچه 
گرفتند بچه گک شان ده زبان پشتو ناکام مانده بود 
مادرش به بچه گک گفت : خاک ده شکلت شوه از بچه های همسایه 
یاد بگیر که عین ده تاریکی پشتو گپ میزنن ... بلا زدیت ... ؟

 


از يک معتاد که در حال دود کردن دو دانه سگرت بود پرسيدند چرا دو دانه سگرت
همزمان می کشيد
ميگه: یکی از طرف خودم و دیگرش از طرف دوستم که در زندان است
بعد از یک مدتی ميبينند که یک دانه سگرت در لب دارد می پرسند حتمآ دوستت
ا ز زندان رها شده ميگه: نی خودم سگرت را ترک کرده ام 

 

 

 

شخصی خبرنگار را تحت ضرب مشت و لگد قرار داده بود و دشنام میداد.شخصی نزدیک آمد و پرسید او برادر ای بیچاره خبرنگار ره چرا لت و کوب میکنی/؟؟؟
شخص جواب داد: بخاطریکه خبر را غلط نشر کرده در خبر گفته که من سی هزار افغانی را سرقت کرده ام در حالیکه بیست هزار بوده و حال در غم مادر اولادها ماندیم که مره مورد لت و کوب قرار داده میپرسد ده هزار دیکرش را چه کرده ام

 

 

روزی زن شوهرش را گم کرده بود همرای برادرش به ماموریت پولیس رفت به مامور پولیس گفت مامور صاحب شوهرم گم شده مامور پولیس گفت نشانی شان را بگوید زن گفت شوهر مقبول است سفیدو قد بلند دارد موهای مقبول دارد همین لحظه برادر ش گفت دروغ چرا می گویی شوهرت خو اینطور نبود زن گفت چپ باش بان که یگان تا خوبش را پیدا کند به از او خو گم شده  

 


یک روز همسایه ها دیدند که یکی از کوچه گی های شان که یک آدم بسیار سخت و ممسک بود ، یک دست ، یک چشم ، یک سوراخ بینی ، یک گوش و یک پای خودرا بسته است . همه به عیادتش رفتند و به دلسوزی پرسیدند : حاجی صاحب ! نصیب دشمنا ، بلا دور باشه . چرا چی گپ شده ؟ چی تکلیف دارین ؟ حاجی با لبخند گفت : خاطریتان جمع باشه . مه کاملاً جور و سالم هستم ، هیچ تکلیفی ندارم . منتها بخاطریکه صرفه جویی کده باشم و همه اعضای بدنم بی جهت به استهلاک نرسن ، یک ، یکی از اونا ره بسته کدیم 

 

 

یک بس مسافربری در یک سرک سرپایینی روان بود و مردی به دنبالش می دوید . رهگذری برایش گفت : فکر نمی کنم گیر کده بتانی . مرد درحالیکه هنوزهم می دوید با نگرانی گفت : دعا کو که گیرش کنم چراکه مه خودم دریور بس هستم
************* 
 

یک روز یک بچه به یک دختر زنگ میزنه میگوید: جانم در گرفتم چرا تلیفون را جواب نمی دهیی؟ دخترک میگه: می بخشید این شماره اطفایه نیست اشتباه زنگ زدید 

 

 

· مجلس عروسی یکی از بزرگان بود و ملا نصرالدین را نیز دعوت کرده
بودند . وقتی می خواست وارد شود،در مقابل او دو درب وجود داشت با اعلانی بدین مضنون: از این درب عروس و داماد وارد می شوند و از درب دیگر دعوت
شدگان. ملا از درب دعوت شدگان وارد شد. در انجا هم دو درب وجود داشت و اعلانی دیگر : از این درب دعوت شدگانی وارد می شوند که هدیه آورده اند و از درب
دیگر دعوت شدگانی که هدیه نیاورده اند. ملا طبعا از درب دو می وارد شد. ناگهان خود را در کوچه دید،همان جایی که وارد شده بود

 


یک ملا به تکسی بالا شد راننده را ګفت رادیو را بند کو که موسیقی حرام است در وقت بیغمبران موسیقی نبود راننده عصابش خراب شد موتر را ایستاد کرد و به ملا ګفت : پایین شو لوده در وقت پیغمبران تکسی هم نبود منتظر شتر باش

 

 

روزی از روزها فتح در یکی از رستوران های شهر غذا میخورد . در وقت آخر یک مادر کیک ها را از جیبش کشید ودر بشقاب انداخت . بعداً گارسون را صدا کرد و با مکاره گی زیاد ، داد و فریاد را براه انداخت و گفت : ای چی رقم رستوران کثیف اس که ننه ای کیکها از مابینیش می برایه ؟ 
متصدی رستوران با شنیدن داد و فریاد مشتری فوراً نزدیک آمد و دستور داد که غذای دیگری برایش بیاورند . خودش از فتح بار ، بار معذرت خواست و گفت : شما امروز مهمان ما باشین و هیچ پول غذا ره نپردازین
پهلوی فتح یک نفر دیگر قرار داشت . او که جریان را از اول تا آخر مشاهده کرده بود ، آهسته به فتح گفت : ببخشی بیادر ! یک ننه کیکهای دیگام داری که بریمه بتی ؟ 
فتح گفت : نی والله ! فقط یکدانه مگس دارم که میخایم کتی ازی چای بخورم 

دختری بالای بام خانه نماز می خواند،چند نفر از کوچه تیر می شدند گفتند چی یک دختر نماز خوانی ،بریم خواستگاری کنیمش ! یک دفعه دختر نمازش را قطع کرد ، گفت روزه هم دارم 

 

يك لوده شب خواب ديد كه فردا صبح كشته ميشود صبح وقت از خواب برخاسته رفت و بولهاي خودرا از بانك كشيد مدير بانك سوال كرد جرا همه بولترا كشيدي لوده كفت شما درلوحه تان نوشته نكردين كه
ما خواب شما را به حقيقت تبديل ميكنيم

 *************

 

موش نو نامزد شده بود ده گیر پشک افتاد به پشک گفت او پشک مه نو نامزد شده ام مره نخور بانکه پیش نامزادم بروم پشک گفت نامزادت ده کجاست مام می روم موش گفت مه نامزاد بازی کردن می روم تو کجا می روی گفت می روم ببینم شما چطور نامزاد بازی می کنید موش گفت مثل پشک ها پشک گفت ما مثل پلنگ هاذ موش گفت ما مثل فیل ها وبلاخره پشک گفت خی خرها موش گفت خر ها هیچ نامزاد نمی شن همو خری که هستند هستند
*************

میگن روزی در بغداد دزدی را به جرم دزدی به دار کشیدن دزد در بالای دار اشاره کرد که یک لحظه پائین بیارنش وقتی که پائین آوردنش قاضی ازش پرسید که کدام وصیت نا گفته داری دزد در جوابش گفت نی قاضی صاحب قاضی پرسید که پس چه کار داشتی .. دزد جواب داد گفت قاضی صاحب نزدیگ بود مره با ای تناب خفه کنین

 


یک نفر پیر شده بود و هرروز نزدیک کلکین می
نشست و به کوچه نگاه میکرد که چوقت عزرائیل
میآید، تصادفاً یکروز دید که عزرائیل در کوچه
آمد و نفر دفعتاً در کودکستان پهلوی خانه شان
رفته در یک چپرکت دراز کشیده و چوشک شیر

را بدهن کرد عزرائیل همانجا نزدش آمد و پرسید
که اینجا چه میکنی گفت که ( جی جو) میخورم
عزرئیل گفت که جی جویته بخور که جاجا میبرومت


قندی گل به شیرو گفت: بچیم هر وقت مهمان آمد اگر من گفتم چاینک بیار بگو کدامش را، اگر گفتم رادیو بیار بگو کدامش را، خلاصه هر چیزی را خواسم تو پرسان کو کدامش را؟
تصادفأ در همان روز چند نفر مهمان شدند
قندی گل: بچیم پدرت را صدا کن
شیرو: با آواز بلند گفت: کدامش را مادر جان؟

 *************

 

 *************

یکل وده زنگ زد به رفیق دختر خود، گفت بیا خانه ما امروز کسی نیست، دختر هم خوشحال شد وقت رفت و هر چی دروازه زنگ زد دید که راستی هم کس خانه نیست

 

 ************

 

ملا نصرالدین در ماه رمضان هرشب سحر می خیست و مکلف طعام سحر را میخورد ولی روزه نمی گرفت .زنش به ملا گفت : « او مردکه امی تو که روزه نمی گیری چرا سحر میخیزی و نان میخوری .باز چای صبح را هم میخوری ». ملا در جواب زنش گفت : « او زن می بینی که مه نماز نمی خانم ، روزه نمی گیرم ، دروغ هم میگم .امی یک سحر هم نخیزم که بیخی کافر شوم ؟ »

******************

 


دو دوست چرسی که مست بودند یکی به دیگرش گفت: من امشب خواب دیدم که فرانسه سفر کردم، و دیگرش گفت که من امشب خواب دیدم که مردم را مهمان کردم. در همین اثنا اولی به غضب شده و گفت اوپدررا خی چرا مره دعوت نکردی؟ گفت اوبادار تو خو فرانسه رفته بودی

************** 

 

 

يك شخص بسيار چاق شكمبو نزد داكتر رفت تا وزن خود را كم كند.داكتر گفت تو بايد نان كم بخوري كه
لاغر شوي گفت چيطور نان كم بخورم گفت روزي يك نان بخور به سه وقت يعني يك نان را سه توته كن نصف انرا صبح بخور نصف آنرا چاشت و نصف ديگر آنرا شام .بعد ازيك مكس گفت داكتر صاحب اين نيم نان كه شما گفتيد قبل از غذا بخورم يا بعد از غذا 

 ****************

 

يك نفر مادرش فوت كده بود به كدام لوده گفتن "برو به شفر برش بگو كه مادرت مرد " او

 

هم خانه نفر رفت و تك تك زد نفر آمد دروازه ره باز كرد ايى لوده برش گفت "او آدم به شفرميگومت مادرت مرد"

 

 

*************

 


روزي مردي به منزل خود مي آيد از همسر خود مي پرسد براي شب چه داريم زن با عصبانيت مي گويد زهر مار مرد مي گويد نوش جانت من مهمان هستم

 

 ************

 


كفاره گناه
ملا را زن بد شكلي نصيب شده بود. شبي به چهره او خيره شد. زن پرسيد: سبب اين همه نگاه چيست؟ ملا گفت: امروز چشمانم ناگهان به صورت زن خوشروي افتاد، لهذا امشب كفارهً میپردازم تا خدا عفو کند

**************** 

 

جنگ و سپر
جنگی در گرفت. سرباز ها خواستند قلعه را فتح كنند. ملا هم با چوب و سپر به قصد حمله رفت. دزدان از بالای قلعه یک سنگی را بر سر ملا پرتاب کردند. سنگ از كنار سپر گذشت و بر سر ملا فرود آمد و سرش را شكست. ملا درحال فرار میگریست و ناسزا ميگفت که نامردها کورهستند سپر را نمی بینند و بر سر میزنند

**************** 

 


مفکورۀ منطقی
ملا پس از مرگ خانم خود همسايه ها را جمع كرد و خواهش نمود تا برایش زني پيدا كنند كه داراي چهار صفت باشد:1 دختر باشد، 2 پولدار باشد، 3 زيبا باشد، 4 خوش اخلاق باشد. يكي از همسايه ها گفت: این همه صفات در يك زن ممکن نیست، بهتر است چهار زن بگیرید كه هر يك داراي يكي از اين صفات باشد. ملا از این نظر خوش شد و گفت که این هم یک مفکورۀ منطقی و عاقلانه است

 


یک نفر در دادگاه محکمه میشده، وکیل مدافع هنگام دفاع اش میگوید.. قاضی صاحب، مرد را که شما محاکمه میکنید، پدری مهربان، انسان شریف، آدم با وقار، مرد دست کار و پاکدامن است... نفر درین هنگام به وکیلش میگوید... وکیل دیوانه تو از من پول گرفتی و حالا از یک نفر دیگه دفاع میکنی ؟؟؟؟

 

 

قیمتگذاری

ملا مفلس شد، تصميم گرفت الاغش را به شهر ببرد و بفروشد. خانمش گفت: الاغ را که میفروشيد سر چه كار میکنید؟ ملا جواب داد: بی غم باش، من سراش قيمتي میمانم كه هيچ كس خریده نتواند

 
خر فروختن ملا
ملا به دلال گفت که این خر را بفروشید. دلال در نخاس شروع به تعريف کرد که این خر، بی نظیر و بی جوره است، از ذات اسپ، و از نسل قاطر است. کمخور، تیز و چالاک است... ملا که این صفات را شنید به دلال گفت: جوربیا که خودم میخرم. ملا پول داد و خر خود را از دلال خرید و خانه رفت. خانمش خنده کنان شیر آورد و با خوشحالی گفت بیا که امروز چه چالی زدیم. از شير فروش یک کيلو شير گرفتم. فکرش نبود در ترازويش دستبند خود را انداختم، یک کاسه شیر گرفتم

 
ملا پرسيد: دستبند را پس گرفتی؟ 
خانمش جواب داد: چطور میگرفتم همه میدیدند

 
نامه براي ملا
ملا برای خانواده خود نامه نوشت. چون کسی پیدا نشد که آنرا ببرد، خودش به شهر رفت، همین که زنگ زد و دروازه باز شد، نامه را داد و برگشت. خانواده او هرچه داد زد که حداقل چای بنوشید، گوش نداد و گفت من فقط براي رسانیدن نامه آمدم

 

 

ملا و دخترش

 
ملا كوزه جدید را به دست دخترش داد و به رویش یک سيلي زد و گفت
زود بروید، از چشمه آب بیاورید، احتیاط کنید که كوزه را نشکنید
خانمش پرسید: چرا چه گناه، چه خطا که او را میزنید؟ 
ملا گفت: تو نمی فهمی کوزه را که شکستاند باز زدن فایده ندارد

جواني ملا
ملا براي دوستانش تعريف ميكرد که من از جواني تا حالا تغیيري نكرده ام. يكي با تعجب پرسيد: چطور؟ ملا سري جنباند و گفت: در جواني هم این سنگ را از جايش شور داده نمی توانستم و حالا هم نمیتوانم

 
گپ مردها، يكي است
از ملا پرسيدند که چند ساله هستي؟ گفت: چهل ساله
گفتند که ده سال قبل هم چهل ساله ميگفتي
ملا گفت: حالا هم ميگويم، گپ مردها يكي است

 
كدام گپ را باور كنم
يك روز صبح ملا به خانمش گفت که برای مهمانان پنير بياورید كه بخورند. پنير اشتها را زياد ميكند. انرژی و نيروي زیاد دارد، براي بدن خيلي مفيد است. خانمش گفت که


پنير در خانه نداريم
ملا گفت: خوب است که نداریم، زیرا پنیر خون را كثيف و چربي را افزايش ميدهد و هيچ فایده ندارد. خانم به حیرت رفت و پرسید که گپ اول شما را باور كنم يا دوم را؟ ملا گفت: اگر پنير در خانه باشد، اول را و اگر نباشد، دوم را 


كشيدن مهتاب از چاه
شبي چشم ملا به عكس مهتاب در چاه افتاد. ریسمان آورد و به چاه انداخت که مهتاب را از غرق شدن نجات می بخشد. از قضا چنگک به تخته سنگي گير كرد. ملا به خيال اين كه مهتاب سنگینی میکند، كش کرد. طناب خطا خورد و ملا به پشت خورد و نقش زمين شد. دید که مهتاب بالای سرش در آسمان ميدرخشيد. با خوشحالي گفت: نام خدا چقدر سنگین بودی


دفع سگ
به ملا گفتند: اگر با سگ درنده یي مصادف شدي آيهً اصحاب كهف را بخوانید، سگ فرار ميكند. ملا گفت: عجب، همه سگها که قرآن نميفهمند، براي دفع آنها يك کتک كار است


گم شدن ملا
ملا خرش را گم كرده بود. در كوچه و بازار مي گشت و فرياد ميزد و شكر خدا میگفت. مردي پرسيد: سر چه شكر ميکشی؟
ملا گفت: سر این که خودم سوارش نبودم، حالا مرا کی می پالید؟


آخرین نصيحت 
ملا دختر خود را به يك مرد دهاتي داد. آنها عروس را سوار خر نموده، بردند. ملا به دنبال شان دوید و رفت. از ملا پرسيدند که خیرت باشد؟ ملا نفسک زده گفت: يادم رفته بود که بايد به دختر خود آخرین نصيحت را مي گفتم. او دهانش را نزديك گوش دختر کرد و گفت: بچیم يادت نرود وقتی چيزي میدوزي تار را که داخل دفعه سوزن كردي، آخرش را گره بزني که نگریزد


كار كردن شكم 
يك روز ملا در خانه خوابيد و به كار نرفت. خانمش پرسید که چرا به کار نرفتی؟
ملا گفت: سالها کار کردم، شكم خورد، بگذار يكروز شکم هم كار كند


غلام
ملا غلامي خريد، گفتند: عيب او اين است كه شبها در بسترش ميشاشد. ملا گفت: اگر بستر يافت مختار است هر چه خواست در آن بكند

 

 

دوکانداری پسر نوجوانش را به طرق و شیوه های دوکانداری آشنا می ساخت . پس از بیان یکسلسله راز ها و رمز ها گفت : بچیم ! همیشه متوجه باشی که مشتری ها دست

خالی از دوکان خارج نشون . اگه چیزی می خواستن که همو لحظه ده دوکان نداشتی ، فوری یک چیزی دیگه ره بریشان نشان بتی و تعریف کو . مثلاً اگه بادام نداشتی بگو خسته خوبش داریم . اگه چاکلیت نداشتی بگو که شیرینی گک خوبش داریم . روزی پسر تنها در دوکان بود که یک مشتری به دوکان داخل شد و کاغذ تشناب کار داشت . چون کاغذ تشناب تمام شده بود پسر چهار طرف دوکان را از نظر گذشتاند و چند لحظه ای مکث کرد تا یک جنس دیگر را پیشکش نماید . ناگهان صدا کرد : کاکا جان ! کاغذ تشناب خلاص شده مگر ریگمال بسیار خوبش داریم 

 

 


زرنگي
ملا به نام پسر خویش مهري میساخت. نزد حكاك رفت. دید که براي كندن هر حرف يك دينار ميگیرد. حكاك گفت: اسم پسرت چيست؟ ملا گفت: (خس) حکاک گفت: دو دينار بدهيد. ملا دو دينار داد و حكاك شروع به كار كرد. ملا بعد از حکاکی كلمه (حس)، دست حکاک را گرفت و گفت: نقطه سر(ح) را داخل شكم (س) بگذارید

گوشت یا گربه
يكروز ملا يك من گوشت به خانه آورد و به زنش داد و گفت که اين را كباب كنید، امشب مهمان دارد. زنش كباب كرد و با خواهر خوانده ها نوش جان نمود. شب ملا به سراغ كباب آمد، زن حيله کرد که مصروف تازه کردن ذغال شدم، گربه گوشتها را برد و خورد. ملا گربه را از گوشه حويلي گرفت و در ترازو نهاد و گفت: اگر این یک من، گربه است، پس گوشت کجاست و اگر این گوشت باشد، گربه کجاست؟ 

 

 


لحاف ملا
ملا در خواب بود كه از ميان كوچه صداي داد و فرياد بلند شد. خانمش او را مجبور کرد که باید جویای احوال شود. ملا چون شب سرد و بارانی بود، لحافش را بر شانه کشید و به کوچه رفت. لحاف او را ربودند، سر و صدا خاموش شد. هرکس به خانه خود برگشت. خانم ملا پرسيد، چه گپ بود؟ او گفت: خیر و خیریت بود، کل دعوا سر لحاف ما بود

 


جايی نروید
پسر ملا به چاه افتاد. او فرياد ميزد و کمک ميخواست. ملا به لب چاه رفت و داخل نگريست و گفت: بچیم صبر کنید جايی دیگر نروید که من از ده بالا زينه میاورم

 

 

مردی عادت داشت که حین صحبت همیشه بگوید .... از خیرات سر شما)
مثلا ٬ اگر می پرسیدی .. فلانی خان چطور هستی ..؟ 
می گفت : خوب هستم از خیرات سر شما 
روزی کسی از او پرسید 
فلانی خان چند طفل داری .....؟ گفت 
 از خیرات سر شما چهار طفل 

 

شوخي كد خدا
يكروز ملا به اتفاق كد خدا به حمام رفت. كد خدا از ملا پرسيد: راستي اگر من كد خدا نبودم و فقط يك غلام می بودم چند می ارزیدم. ملا گفت: ده دينار
كد خدا عصباني شد و گفت: بی انصاف ده دینار که صرف لنگ دور کمرم قيمت دارد
ملا بلافاصله گفت: من هم قيمت لنگ را گفته ام 

 


دروازه مسجد
دروازه خانه ملا را دزدان کندند و بردند. ملا دروازه مسجد را كند و برد. مردم گفتند که چرا چنين كردي؟ ملا گفت: دروازه خانه مرا دزد برده و خداوند اين دزد را ميشناسد. هروقت که دزد را به من نشان داد، من هم دروازه خانه او را پس میاورم

 
آش سرد
از ملا پرسيدند که در زبان عربي آش سرد را چه ميگويند؟ ملا که نمی دانست، پس از مکثی گفت: عربها هيچوقت نميگذارند که آش سرد شود


خسته خوردن 
ملا مقداري خرما خريد. خرما را با خسته میخورد. خانمش پرسيد كه چرا چه شده که با خسته ميخوري؟ ملا گفت: دكاندار سرم با خسته فروخته است 

 


اطرافی پیش مار گیر رفت و گفت: کاکا مره یک دانه مار کفچه خو بتی؟ مار گیر گفت: او بچه تو ای ماره چه میکنی خطرناک اس
اطرافی گفت: رفیقم بریم زنگ زد گفت به دیدنم بیا مه بیمار هستم. حالی میرم دیدنش ای مار بریش میبرم که بی مار اس 

 


شرم نیستی 
دزدان به خانه ملا رفتند. ملا خود را در یک گاو صندوق پنهان کرد. دزدان تمام خانه را گشتند و چيزي نيافتند. به طرف صندوق رفتند و سر پوشش را که بلند کردند، دیدند ملا خوابیده است. آنها پرسیدند که اینجا چه میکنید؟ ملاگفت: از شرم نیستی پت شده ام

 


مشوره و چاره جويي 
روزي گاوي سرش را داخل خمره آب كرد، کله اش بند ماند. مردم جمع شدند. از ملا کمک خواستند تا یک چاره بسنجد. ملا گفت: زود شوید سر گاو را ببريد تا خفه و حرام نشود. گردن گاو را بريدند، و لی سر گاو بازهم از دیگ بیرون نشد. از ملا پرسيدند که بگو حالا چي كنيم؟ گفت: دیگر چاره نيست بجز این که خمره را بشكنيد و سرگاو را سالم بکشید


 
درس عبرت
ملا به حمام رفت. خدمتكاران حمام به او اعتنايي نكردند. ملا به آنها ده دينار داد. حمامي ها از اين بخشش متحير شدند. هفته بعد كه ملا باز به حمام رفت. احترام و خدمت کردند. ملا يك دينار داد. آنها متغير شدند و پرسيدند که دلیل آن بخشش و این بی عنایتی چیست؟ ملا گفت 
مزد امروز را آنروز و مزد آنروز را امروز دادم 

 


خورجین نو
ملا از دهي میگذشت، دزدي خورجين خرش را ربود. ملا به اهالي ده گفت: زود خورجين را پيدا كنيد و گر نه كاري را كه نبايد بكنم، خواهم كرد. دهاتي ها ترسیدند و خورجين را پس دادند. يكي از آنها پرسيد: اگر خورجين پيدا نمیشد، چي ميكردي؟ 
ملا گفت: از گليمي كه در خانه داریم، خورجين نو ميساختم

 


كار هاي داخل و خارج منزل
به ملا خبر دادند كه خانه آتش گرفته است. ملا با خونسردي گفت: من كار های خارج منزل را که مربوط من است، انجام داده ام. كار هاي داخل منزل مربوط من نمی شود. به خانم خبر بدهید که دست به کار شود


 

گفتم چرا انقلاب کردید
گفت
انقلاب کردیم تا شاه و شاهزاده نداشته باشیم
گفتم حال که آقا و آقازاده داریم
گفت انقلاب کردیم تا سیاست مان دینی شود
گفتم حال که دینمان سیاسی شد
گفت انقلاب کردیم تا اقتصادمان انسانی شود

گفتم حال که انسانیتـ مان اقتصادی شد
گفت انقلاب کردیم تا خیابانـ هایمان شریف شوند
گفتم حال که شرافتمان خیابانی شد
گفت انقلاب کردیم تا رنگ آزادی را ببینیم
گفتم حال که اسارت رنگ شده را دیدیم
گفت انقلاب کردیم تا درد هایمان درمان شوند
گفتم حال که درد بی درمان گرفتیم
گفت اشتباه کردیم 
گفتم دیگر دیرشده