کاش این داستان واقعی نبود ..

یک داستان واقعی با اسم های مستعار .

امروز روز محکمه بود و منصور داشت از همسرش جدا می شد منصور با خودش زمزمه کرد … چه دنیای عجیبی است این دنیای ما !

یک روز بخاطر ازدواج با ژاله سر از پا نمی شناختم و امروز به خاطر طلاقش خوشحالم. ژاله و منصور هشت سال دوران کودکی را با هم سپری کرده بودند. آنها همسایه دیوار به دیوار یکد یگر بودند ولی به خاطر ورشکسته شدن پدر ژاله، پدر ژاله خانه شا ن رافروخت تا قرض هاش رابدهد بعد هم آنها رفتند به شهر خودشان.

بعد از رفتن آنها منصور چند ماه افسرده شد منصور بهترین همبازی خودش رااز دست داده بود.

هفت سال از آن روز گذشت تا منصور وارد پوهنحی حقوق شد.

دو سه روز بود که برف سنگینی داشت می بارید. منصور کنار پنجره پوهنتون ایستاده بودو به محصلین که زیر برف تند تند به طرف در ورودی پوهنتون می آمدند نگاه می کرد. منصور درحالیکه داشت به بیرون نگاه میکرد یکبار آنجا خشکش زد. باورش نمی شد که ژاله داشت وارد پوهنتون میشد !منصور زود خودش را به در ورودی رساند و ژاله وارد نشده بهش سلام کرد. ژاله با دیدن منصور با صدا ی بلند گفت : خدای من منصور خودت هستی ؟! بعد سکوتی میانشان حکمفرما شد. منصور سکوت را شکست و گفت : شامل پوهنتون شدی ؟!

ژاله هم سرش را به علامت تائید تکان داد. منصور و ژاله بعد از هفت سال دقایقی با هم حرف زدند و وقتی از هم جدا شدند درخت دوستی که از قدیم میانشان بود جوانه زد. از آن روز به بعد ژاله و منصور همه جا با هم بودند. آنها همدیگر را دوست داشتند و این دوستی در مدت کوتاهی تبدیل شد به یک عشق بزرگ، عشقی که علاوه بر دشمنان دوستان راهم به حسادت وا می داشت. منصور داشت کم کم پوهنتون را تمام می کرد و به خاطر این موضوع خیلی ناراحت بود چون بعد از پوهنتون نمی توانست مثل سابق ژاله را ببیند و به محض تمام شدن پوهنتون به ژاله پیشنهاد ازدواج داد و ژاله بی چون چرا قبول کرد طی پنج ماه سر و سامان عروسی آماده شد و منصور و ژاله زندگی جدیدشان را آغاز کردند.

یک زنده گی رویایی زنده گی که همه حسرتش را می خوردند. پول، موتر آخرین مدل، شغل خوب، خانه زیبا، رفتار خوب، تفاهم و ازهمه مهمتر عشقی بزرگ که خانه این زوج خوشبخت را گرم می کرد. ولی زمانه طاقت دیدن خوشبختی این دو عاشق را نداشت

در یک روز گرم تابستان ژاله به شدت تب کرد !منصور ژاله را به شفاخانه های مختلفی برد ولی همه داکترها از تداوی اش عاجز بودند. آخر بیماری ژاله ناشناخته بود. آن تب بعد از چند ماه از بین رفت ولی با خودش چشمها و زبان ژاله را هم برد و ژاله را کور و لال کرد.

منصور ژاله راچند بار به خارج برد ولی در آنجا هم نتوانستند کاری بکنند. بعد از آن ماجرا منصور سعی میکرد تمام وقت آزادش راهمرای ژاله بگذارند ساعتها برای ژاله حرف می زد براش کتاب میخواند از آینده روشن از بچه دارشدن برایش میگفت:

ولی چند ماه بعد رفتار منصور تغییر کرد منصور از این زنده گی سوت و کور خسته شده بود و گاهی فکر طلاق ژاله به ذهنش خطور میکرد !!!

منصور ابتدا با این افکار میجنگید ولی بالاخره تسلیم این افکار شد و تصمیم گرفت ژاله را طلاق بدهد .

در این میان مادر و خواهر منصور آتش بیار معرکه بودند و منصور را برای طلاق تحریک میکردند. منصور دیگه زیاد با ژاله نمی جوشید بعد از آمدن از سر کار ش یکه راست میرفت به اتاقش. حتی گاهی میشد که دو سه روز با ژاله حرف نمی زد !

یک شب که منصور و ژاله سر میز شام بودند منصور بعد از مقدمه چینی و من و من کردن به ژاله گفت: ببین ژاله می خوام یک چیزی بهت بگویم.

ژاله دست از غذا خوردن برداشت و منتظر شد منصور حرفش را بزند … منصور باقی مانده جراتش را جمع کرد و گفت : من دیگر نمی خواهم به این زنده گی ادامه بدهم یعنی بهتره بگویم نمی توانم. می خوام طلاقت بدم و مهریه تان هم میدهم ..

در اینجا ژاله انگشتش را به نشانه سکوت روی لبش گذاشت و با علامت سر پیشنهاد طلاق را پذیرفت. بعد از چند روز ژاله و منصور جلوی دفتری بودند که روزی در آنجا با هم یکجا شده بودند. منصور و ژاله به دفتر ازدواج و طلاق رفتند و بعد از ساعتی پائین آمدند در حالی که رسما از هم جدا شده بودند. منصور به درختی تکیه داد و سیگاری روشن کرد. وقتی دید ژاله میاید، به طرفش رفت و ازش خواست تا اورا برساند به خانه مادرش.ولی در عین ناباوری ژاله دهن باز کرده گفت: لازم نکرده خودم میرم و بعد هم عصای نابیناها را دور انداخت و رفت..... و منصور گیج و منگ به تماشای رفتن ژاله ایستاد !

ژاله هم می دید وهم حرف می زد … منصور گیج بود نمی دانست ژاله چرا این بازی را باوی کرده !

منصور با فریاد گفت من که عاشقت بودم چرا همرایم بازی کردی ؟!

منصور با عصبانیت و بغض سوار موتر شد و رفت سراغ داکتر معالج ژاله.

وقتی به مطب رسید تند رفت به طرف اتاق داکتر و یخن داکتر را گرفت و گفت:

مرد ناحسابی من چه هیزم تری به تو فروخته بودم ؟

داکتر در حالی که تلاش می کرد یخن اش را ز دست منصور رها کند منصور را به آرامش دعوت می کرد … بعد از اینکه منصور کمی آرام شد داکتر ازش قضیه را جویا شد. وقتی منصور تمام ماجرا را تعریف کرد داکتر سرش را به علامت تاسف تکان داد و گفت: صحت شده بود ولی از یک ماه پیش آرام آرام قدرت بینایی و گفتاریش به کار افتاد و سه روز قبل کاملا سلامتیش را بدست آورد.

همونطور که ما برای بیماریش توضیحی نداشتیم برای بهبودیش هم توضیحی نداریم.

سلامتی او یک معجزه بود !

منصور میان حرف داکتر پرید و گفت: پس چرا به من چیزی نگفت ؟

داکتر گفت: آن میخواست روز تولدتان این موضوع را به شما بگوید !

منصور صورتش را میان دستاش پنهان کرد و بی صدا اشک ریخت چون

فردای آن روز؛ روز تولدش بود

 ***************************************************************************************************

داستان واقعی و انتظار فیصله محکمه :

ریحانه زن جوانی که برای شوهرش به خواستگاری زن دوم رفت :

ریحانه با لحن سرزنش باری به مرد میگوید: اگر مرا دوست داشتی پیشنهادم را قبول نمیکردی و زن دوم نمیگرفتی، حالا باید مهتاب را طلاق بدهی وگرنه روی خوش در زندگی نمیبینی . داستان زندگی ریحانه آنقدر برایم جالب و شنیدنی بود که از او خواستم با اینکه شاید برایش سخت باشد تعریف کند .

ریحانه 33 ساله با اشاره به پیچ و خم های زندگیاش میگوید: 10 سال پیش محمد به خواستگاریام آمد. از آنجایی که همکارم بود تا حدودی او را میشناختم؛ جوان برازنده و باشخصیتی که در همان برخوردهای اول با خانوادهام خودش را در دلشان جا کرد و ازدواج کردیم.

چنان خوشبخت بودم که همه فامیل آرزوی چنین زندگی سرشار از شادی ما را داشتند. با به دنیا آمدن دختر و پسرمان خوشبختیمان تکمیل شده بود تا اینکه با شنیدن یک خبر دنیا بر سرم خراب شد و مسیر زندگی‌‌ام تغییر کرد. در حدود سه سال پیش دچار یک بیماری شدم و داکتر معالجم پس از چند آزمایش اعلام کرد مبتلا به نوعی سرطان هستم و مهلت زیادی برای ادامه زندگی ندارم.

شنیدن این خبر و دیدن جوابهای آزمایشها شوکهام کرده بود نمیتوانستم باور کنم که خوشبختیام به پایان رسیده و لحظات زندگیام مانند ساعت شنی هر ثانیه در حال تمام شدن است. تا مدتی در خودم فرو رفته بودم و با هیچ کس حرفی نمیزدم ولی یک روز به خودم آمدم و گفتم باید کاری کنم تا دختر ، پسر و همسرم که همیشه همدم و مونسم بودهاند پس از مرگم آسیب نبینند، به همین خاطر پیشنهاد ازدواج دوم را به همسرم دادم که ای کاش لال میشدم و هرگز چنین حرفی نمیزدم.

مرد که برافروخته است رو به قاضی میگوید: زندگیام را سیاه کرده بود جناب قاضی. بارها از او خواستم دست از رفتارهای بچگانهاش بردارد ولی گوشش بدهکار نبود. می‌‌گفت اگر مرا دوست داری باید هر چه میگویم گوش کنی ولی هر چه میگفتم بیفایده بود و مجبورم میکرد تا به حرفش گوش کنم و هنوز هم نمیتوانم ناراحتیاش را ببینم ولی

آن روزها رفتارش تغییر کرده بود در دنیای خودش بود و از همه بخشش میطلبید، زندگیمان سرد و بیروح شده بود و نمیدانستم چه کنم؟

ریحانه ضمن سرزنش خود میگوید: درست است آقای قاضی هر روز به محمد اصرار میکردم تا در حضور من همسر دومش را انتخاب کند که بعد از مرگم مراقب او و مادر مهربانی برای فرزندانم باشد. شوهرم از رفتارهایم خسته شده بود ولی من مصمم بودم و وظیفه خود میدانستم که به فکر آینده زندگی خانواده و جگرگوشههایم باشم. با اینکه خانوادههایمان بشدت با کار من مخالف بودند ولی من در تصمیمم جدی بودم. بین دوست و آشنا و فامیل میگشتم تا زن وفاداری برای همسرم و مادر مهربانی برای بچههایم پیدا کنم تا اینکه در یکی از مهمانیها با صنفی ام مهتاب روبهرو شدم

از آنجا که مهتاب را بخوبی میشناختم نور امیدی در دلم تابید. او همانی بود که میتوانستم خانوادهام را به او بسپارم. مهتاب مدیر یک مکتب بود و با وجود داشتن خواستگارهای بیشمار شوهر نکرده بود. رابطهام را با او بیشتر کردم و پس از مدتی از او خواستم مرا همراهی کند تا با هم مسافرت برویم و بتوانم مطلب را برایش باز کنم .

مهتاب که از همه جا بی خبر بود با من به این سفر آمد و با یکی از سختترین روزهای زندگیام روبهرو شدم. برایم آسان نبود دو دستی زندگیام را که لحظه به لحظه برایش زحمت کشیده بودم به دست زن دیگری که قرار بود امباقم شود، بسپارم ولی چارهای نداشتم و به دلیل علاقه زیاد به محمد و عشق به فرزندانم خودم را کنترل کردم و با مهتاب حرف زدم

محمد حرفهای ریحانه را قطع میکند

ومیگوید: زندگیام را جهنم کرده بود وقتی از سفر آمد و ماجرا را برایم تعریف کرد همه بدنم یخ کرد، برایم آسان نبود که فکر کنم قرار است او را از دست بدهم و پس از سالها زندگی مشترک با زن دیگری ازدواج کنم ولی مخالفتم بیفایده بود با اینکه مهتاب دختر برازنده و مهربانی بود راضی نبودم زندگی او را هم خراب کنم ولی از اصرارهای ریحانه عاصی شده بودم، طفلک دختر و پسرمان هم از رفتارهای ما گیج شده بودند و وقتی دیدم راهی ندارم به ناچار تسلیم شدم.

این بار ریحانه ادامه میدهد: وقتی جواب مثبت را از هر دویشان گرفتم به تدارک مراسم عقدشان پرداختم. روز ها و شبها ی سختی بود ولی هر روز که میگذشت حس میکردم به روزهای آخر عمرم نزدیک میشوم، سکوت میکردم و نمیگذاشتم کینه در دلم ریشه کند سرانجام با برگزاری مراسم ازدواج همسرم با مهتاب همهمان در کنار هم زندگی جدیدی را شروع کردیم. روزهای خوب و خوشی را کنار هم داشتیم.

گرچه واقعاً دیدن محمد در کنار مهتاب برایم راحت نبود ولی خودم خواسته بودم و نمیتوانستم زندگی را برای آنها زهر کنم حتی با بچههایم صحبت میکردم مهتاب را قبول کنند تا اینکه کم کم رابطهشان با مهتاب خوب شد. خوشحال بودم که توانستهام همه چیز را سروسامان دهم و خیالم راحت بود که پس از مرگم زندگی خانوادهام از هم پاشیده نمی‌‌شود ولی افسوس که سخت اشتباه میکردم.

ریحانه ادامه میدهد: یک سالی از زندگی مشترک با امباقم گذشت تا اینکه متوجه شدم او باردار شده است، تحمل این واقعیت خیلی برایم سخت بود سعی می‌‌کردم خودم را با کارهایم سرگرم کنم ولی هزار فکر و خیال در سرم بود تا اینکه در ادامه آزمایشها نزدداکتر معالجم رفتم او من را به یک داکتر دیگر معرفی کرد. در دلم غوغایی برپا شده بود میخواستم بدانم فاصلهام تا مرگ چقدر است داکتر متخصص پس از انجام چند آزمایش از من خواست نزدش بروم تا خبر مهمی به من بدهد. با بدنی لرزان راهی مطب داکتر شدم و وقتی نتیجه آزمایش را داد انگار گوشهایم نمیشنید و شوکه بودم. داکتر چند بار تکرار کرد و گفت: «شما هیچ بیماری خاصی ندارید و مبتلا به بیماری لاعلاجی هم نیستید آزمایشهای قبلی به اشتباه سرطان را نشان داده است»

با شنیدن حرفهای داکتر به جای خوشحالی غمی به دلم نشست.

این بار مرد روبه رئیس محکمه کرده میگوید: جناب قاضی از آن پس ریحانه هر روز دعوا و جنجال راه میانداخت و به مهتاب بیچاره طعنه میزد من هم مجبور شدم به ناچار برای امنیت مهتاب خانه جداگانهای فراهم کنم ولی هرگز وجدانم اجازه نمیداد از او جدا شوم، ریحانه باید فکر همه چیز و همه احتمالات را میکرد باید احتمال میداد اگر زنده بماند تحمل این وضع را خواهد داشت یا نه؟

خودش با اصرار مراسم عروسی ما را تدارک دید و حالا چطور زن بیگناه را طلاق بدهم و آوارهاش کنم. خوشحالم که ریحانه بیماری ندارد و آزمایشها اشتباه بوده ولی نمیتوانم چشمم را به مهربانیهای مهتاب ببندم در حالی که منتظر تولد فرزندش هستیم. من نه حاضرم مهتاب را طلاق بدهم و نه از ریحانه جدا شوم ولی او هر لحظه ما را تهدید میکند و میگوید اگر مهتاب را طلاق ندهم خودش را میکشد.

آقای قاضی شما بگویید چه کنم؟

ریحانه با چهرهای برافروخته در جواب شوهرش میگوید: من طاقت این زندگی را ندارم نمیتوانم آنها را کنار هم ببینم. من اشتباه کردهام و تاوانش هر چه باشد میدهم ولی باید بین من و مهتاب یکی را انتخاب کند اگر میخواهد با مهتاب باشد باید همه حق و حقوق و مهریهام را بپردازد و طلاقم دهد در غیر این صورت من هم نمیتوانم حضور امباق را در زندگیام تحمل کنم. قاضی با شنیدن گفتههای این زوج احساس میکند با پرونده عجیبی روبهرو است و گرفتن تصمیم درباره این ماجرا هر چند مشکل به نظر میرسد ولی پرونده را در دستور کارش قرار میدهد تا پس از بررسیهای لازم، رأی صادر کند

دوستان شما بگویید چیکار کنم ؟ واقعا سر دوراهی قرار گرفته ام.

بهلول و مهمانش:
*
بهلول شبی در خانه اش مهمان داشت و در حال صحبت با مهمانش بود كه قاصدي از راه رسيد. قاصد پيام قاضي را به او آورده بود. قاضي مي خواست بهلول آن شب شام مهمانش باشد. بهلول به قاصد گفت: از طرف من از قاضي عذر بخواه ، من امشب مهمان دارم و نمي توانم بيايم.*

*قاصد رفت و چند دقيقه ديگر برگشت و گفت: قاضي مي گويد قدم مهمان بهلول هم روي چشم. بهلول بيايد و مهمانش را هم بياورد.*

*بهلول با مهمانش به طرف مهماني به راه افتادند، او در راه به مهمانش گفت: فقط دقت كن من كجا مي نشينم تو هم آنجا بنشين، هر چه مي خورم تو هم بخور، تا از تو چيزي نپرسيدند حرفي نزن، و اگر از تو كاري نخواستند كاري انجام نده.*

*مهمان در دل به گفته هاي بهلول مي خنديد و مي گفت: نگاه كن يك ديوانه به من نصحيت مي كند.*

*وقتي به مهماني قاضي رسيدند خانه پر از مهمانان مختلف بود. بهلول كنار در نشست، ولي مهمان رفت و در بالاي خاته نشست. مهمانان كم كم زياد شدند و هر كس مي آمد در كنار بهلول مي نشست و بهلول را به طرف بالاي مجلس مي راند، بهلول كم كم به بالاي مجلس رسيد و مهمان به دم در.*

*غذا آوردند و مهمانان غذاي خود را خوردند، بعد از غذا ميوه آوردند، ولي همراه ميوه چاقويي نبود. همه منتظر چاقو بودند تا ميوه هاي خود را پوست بكنند و بخورند. ناگهان مهمان بهلول چاقوي دسته طلايي از جيب خود در آورد و گفت: بياييد با اين چاقو ميوه هايتان را پوست بكنيد و بخوريد.*

*مهمانان به چاقوي طلا خيره شدند. چاقو بسيار زيبا بود و دسته اي از طلا داشت.*

*مهمانان از ديدن چاقوي دسته طلايي در جيب مهمان بهلول كه مرد بسيار فقيري به نظر مي رسيد تعجب كردند. در آن مهماني شش برادر بودند كه وقتي چاقوي دسته طلا را ديدند به هم اشاره كردند و براي مهمان بهلول نقشه كشيدند.*

*برادر بزرگتر رو به قاضي كه در صدر مجلس نشسته بود و ميزبان بود كرد و گفت: اي قاضي اين چاقو متعلق به پدر ما بود و سالهاي زيادي است كه گم شده است ما اكنون اين چاقو را در جيب اين مرد پيدا كرده ايم ما مي خواهيم داد ما را از اين مرد بستاني و چاقوي ما را به ما برگرداني.*

*قاضي گفت: آيا براي گفته هايت شاهدي هم داري؟*

*برادر بزرگتر گفت: من پنج برادر ديگر در اينجا دارم كه همه شان گفته هاي مرا تصديق خواهند كرد.*

*پنج برادر ديگر هم گفته هاي برادر بزرگ را تاييد كردند و گفتند چاقو متعلق به پدر آنهاست كه سالها پيش گم شده است.*

*قاضي وقتي شهادت پنچ برادر را به نفع برادر بزرگ شنيد، يقين كرد كه چاقو مال آنهاست و توسط مهمان بهلول به سرقت رفته است. قاضي دستور داد مرد را به زندان ببرند و چاقو را به برادر بزرگ برگردانند.*

*بهلول كه تا اين موقع ساكت مانده بود گفت: اي قاضي اين مرد امشب مهمان من بود و من او را به اين خانه آوردم، اجازه بده امشب اين مرد در خانه من بماند من او را صبح اول وقت تحويل شما مي دهم تا هركاري خواستيد با او بكنيد.*

*برادر بزرگ گفت: نه اي قاضي تو راضي نشو كه امشب بهلول اين مرد را به خانه خودش ببرد چون او به اين مرد چيزهاي ياد مي دهد كه حق ما از بين برود.*

*قاضي رو به بهلول كرد و گفت: بهلول تو قول مي دهي كه به اين مرد چيزي ياد ندهي تا من او را موقتا آزاد كنم ؟*

*بهلول گفت: اي قاضي من به شما قول مي دهم كه امشب با اين مرد لام تا كام حرف نزنم و اصلا كلمه اي هم به او ياد ندهم.*

*قاضي گفت: چون اين مرد امشب مهمان بهلول بود برود و شب را با بهلول بماند و فردا صبح بهلول قول مي دهد او را به ما تحويل دهد تا به جرم دزدي به زندانش بيندازيم.*

*برادران به ناچار قبول كردند و بهلول مهمان را برداشت و به خانه خود برد و در راه اصلا به مهمان حرفي نزد، به محض اينكه به خانه شان رسيدند، بهلول زمزمه كنان گفت: بهتر است بروم سري به خر مهمان بزنم حتما گرسنه است و احتياج به غذا دارد.*

*مهمان كه يادش رفته بود خر خود را در طويله بسته است، گفت: نه تو برو استراحت كن من به خر خود سر مي زنم.*

*بهلول بدون اينكه جواب مهمان را بدهد وارد طويله شد. خر سر در آخور فرو برده بود و در حال نشخوار علفها بود.*

*بهلول چوب كلفتي برداشت و به كفل خر كوبيد. خر بيچاره كه علفها را نشخوار مي كرد از شدت درد در طويله شروع به راه رفتن كرد. بهلول گفت: اي خر خدا مگر من به تو نگفتم وقتي وارد مجلس شدي حرف نزن، هر جا كه من نشستم تو هم بنشين، اگر از تو چيزي نخواستند، دست به جييبت نبر، چرا گوش نكردي هم خودت را به درد سر انداختي هم مرا. فردا تو به زندان خواهي رفت آن وقت همه خواهند گفت بهلول مهمان خودش را نتوانست نگه دارد و مهمان به زندان رفت.*

*بهلول ضربه شديدتري به خر بيچاره زد و گفت: اي خر، گوش كن، فردا اگر قاضي از تو پرسيد اين چاقو مال توست؟ بگو نه، من اين چاقو را پيدا كرده ام و خيلي وقت بود كه دنبال صاحبش مي گشتم تا آن را به صاحبش بر گردانم، ولي متاسفانه صاحبش را پيدا نمي كردم.*

*اگر اين چاقو مال اين شش برادر است، آن را به آنها مي دهم. اگر قاضي از تو پرسيد اين چاقو را از كجا پيدا كرده اي مگر در بيابان چاقو دسته طلا ريخته اند كه تو آن را پيدا كرده اي؟*

*بگو پدرم سالها پيش كاروان سالار بزرگي بود و هميشه بين شهرها در رفت و آمد بود و مال التجاره زيادي به همراه مي برد، و با آنها تجارت مي كرد، تا اينكه ما يك شب خبردار شديم كه پدرم را دزدان كشته اند و مال و اموالش را برده اند.*

*من بالاي سر پدر بيچاره ام حاضر شدم. پدر بيچاره ام را دزدان كشته بودند و تمام اموالش را برده بودند و اين چاقو تا دسته در قلب پدرم فرو رفته بود. من چاقو را برداشتم و پدرم را دفن كردم و از آن موقع دنبال قاتل پدرم مي گردم، در هر مهماني اين چاقو را نشان مي دهم و منتظر مي مانم كه صاحب چاقو پيدا شود، و من قاتل پدرم را پيدا كنم.*

*اكنون اي قاضي من قاتل پدرم را پيدا كرده ام، اين شش برادر پدر مرا كشته اند و اموالش را برده اند. دستور بده تا اينها اموال پدرم را برگردانند و تقاص خون پدرم را پس بدهند*

*بهلول كه اين حرفها را در ظاهر به خر مي گفت ولي در واقع مي خواست صاحب خر گفته هاي او را بياموزد. او چوب ديگري به خر زد و گفت: اي خر خدا فهميدي يا تا صبح كتكت بزنم.*

*صاحب خر گفت: بهلول عزيز نه تنها اين خر بلكه منهم حرفهاي تو را فهميدم و به تو قول مي دهم در هيچ مجلسي بالاتر از جايگاهم ننشينم، و اگر از من چيزي نپرسيدند حرف نزنم، و اگر چيزي از من نخواستند، دست به جيب نبرم.*

*بهلول كه مطمئن شده بود مرد حرفهاي او را به خوبي ياد گرفته است رفت و به راحتي خوابيد. فردا صبح بهلول مرد را بيدار كرد و او را منزل قاضي رساند و تحويل داد و خودش برگشت.*

*قاضي رو به مرد كرد و گفت: اي مرد آيا اين چاقو مال توست؟*

*مرد گفت: نه اي قاضي، اين چاقو مال من نيست. من خيلي وقت است كه دنبال صاحب اين چاقو مي گردم تا آن را به صاحبش برگردانم، اگر اين چاقو مال اين برادران است، من با رغبت اين چاقو را به آنها مي دهم.*

*قاضي رو به شش برادر كرد و گفت: شما به چاقو نگاه كنيد اگر مال شماست، آن را برداريد. برادر بزرگ چاقو را برداشت و با خوشحالي لبخندي زد و گفت: اي قاضي من مطمئن هستم اين چاقو همان چاقوي گمشده پدر من است.*

*پنج برادر ديگر چاقو را دست به دست كردند و گفتند بلي اي جناب قاضي اين چاقو مطمئنا همان چاقوي گم شده پدر ماست.*

*قاضي از مرد پرسيد: اي مرد اين چاقو را از كجا پيدا كرده اي؟*

*مرد گفت: اي قاضي اين چاقو سرگذشت بسيار مفصلي دارد. پدرم سالها پيش كاروان سالار بزرگي بود و هميشه بين شهرها در رفت و آمد بود و مال التجاره زيادي به همراه داشت و شغلش تجارت بود، تا اينكه ما يك شب خبردار شديم كه پدرم را دزدان كشته اند و مال و اموالش را برده اند، من سراسيمه بالاي سر پدر بيچاره ام حاضر شدم. پدر بيچاره ام را دزدان كشته بودند و تمام اموالش را برده بودند، و اين چاقو تا دسته در قلب پدر من بود.*

*من چاقو را برداشتم و پدرم را دفن كردم و از آن موقع دنبال قاتل پدرم مي گردم، در هر مهماني اين چاقو را نشان مي دهم و منتظر مي مانم كه صاحب چاقو پيدا شود و من قاتل پدرم را پيدا كنم. اكنون اي قاضي من قاتل پدرم را پيدا كردم. اين شش برادر پدر مرا كشته اند و اموالش را برده اند. دستور بده تا اينها اموال پدرم را برگردانند و تقاص خون پدرم را بدهند*

*شش برادر نگاهي به هم انداختند آنها بدجوري در مخمصه گرفتار شده بودند، آنها باادعاي دروغيني كه كرده بودند، مجبور بودند اكنون به عنوان قاتل و دزد، سالها در زندان بمانند. برادر بزرگ گفت: اي قاضي من زياد هم مطمئن نيستم اين چاقو مال پدر من باشد، چون سالهاي زيادي از آن تاريخ گذشته است و احتمالا من اشتباه كرده ام.*

*برادران ديگر هم به ناچار گفته هاي او را تاييد كردند و گفتند: كه چاقو فقط شبيه چاقوي ماست، ولي چاقوی ما نيست.*

*قاضي مدت زيادي خنديد و به مرد مهمان گفت: اي مرد چاقويت را بردار و برو پيش بهلول. من مطمئنم كه اين حرفها را بهلول به تو ياد داده است والا تو هرگز نمي توانستي اين حرفها را بزني.*

*مرد سجده ی شکر به جای آورد و چاقو را برداشت و خارج شد.*

*کم گوی و بجز مصلحت خویش مگوی*

*چون چیز نپرسند تو از پیش مگوی*

*دادند دو گوش و یک زبان از آغاز*

*یعنی که دو بشنو و یکی بیش مگوی*

عشق خاموش من
سیده حسین
هر روز می آمد و لحظه ای در کنار دروازه می ایستاد. فقط مرا تماشا میکرد. وقتی متوجه اش میشدم کلاه ای شپویش را برمیداشت و به رسم تعظیم «سلام» بلند میکرد و میرفت. من هم با تربیتی که شده ام، برای آن پیر مرد دستی بلند میکردم ولبخندی نثارش مینمودم.
ما تازه خوراکه فروشی را که از قبل بود، خریداری کرده بودیم. او مزاحم نبود. دیدارها هر روز تکرار میشد. در یک وقت معین بعد از ظهر. مردی کهنسال و جالبی بود. با آب و هوا لباس می پوشید، شیک و قیمتی؛ لباس انگلیسی با رنگ و نقش راه دار سبز تاریک یا آبی تاریک و زرد و سرخ روشن. اوایل فکر میکردم انگلیسی است. با قامت بلند و چهار شانه، چوب دستی نقش و نگار، اما سعی داشت که راست راه برود و بایستد. گاه عینک دودی میزد. هیچگاه از ما خرید نکرد بود، شاید برایش خرید میکردند و یا علاقه ای نداشت که از خوراکه های ما بخرد.
******
در قسمت پیش روی دوکان جای بود که میشد میز و چوکی گذاشت. چای همراه کلچه ی وطنی یا روت و جلبی می شد از مهمان های با کم پول و خارجی های که برای خرید و کمی سرگرمی می آمدند، پذیرایی کرد.
روز افتتاح به درون آمد و در کنار ارسی نشست. کلاه اش را برداشت، سلام کرد و روی میز گذاشت. از پشت ویترین شیرینی ها بیرون رفتم و سلام کردم. بلند شد و دستش را پیش آورد وخودش را «تیم» معرفی کرد. خوش آمدید گفتم وپرسیدم چه میل دارید؟
لبخندی زد و گفت:« هر چه بیاورید برای من نوو تازه است. چای یاسمین با شیرینی که خودت خوش داری». گفتم، چشم .
چای سبز« یاسمین» را با یک پارچه روت آوردم. چشمانش از نزدیک آبی مایل به فولادی بود. ریشش را تراشیده و ادوکلن از بوی آشنایی زده بود. خوشبو و مطبوع به مشامم رسید. از نزدیک به مراتب، مرتب و نظیف معلوم میشد.
آمدنش را با آوردن چای خبرمیشدم ولی رفتنش را متوجه نمی شدم. پولی که میگذاشت با شاخه گل کم کم برایم عادت شده بود. روزی که کار نمیرفتم، فردایش می پرسید:‌« رخصتی چگونه گذشت؟ امروزت چطور میگذرد؟»
هرروز می آمد. درهوای بارانی، برف و آفتابی. در گرمی و سردی. چای یاسمن می نوشید با کلچه .
هر باری شاخه گلی گلاب سرخ را با خود آورده بود در روی میز فراموش میکرد. من هم هر بار در گلدانی برایش نگهداری میکردم. به یادش میدادم که گل گلاب را جا گذاشته است. لبخندی باوقاری هدیه ام میکرد و میگفت:« از طرف من مال خودت باشد».
روزی گرم تابستانی بود از من خواهش کرد که لحظه ی روبرویش بنیشنیم. نشستم. گفت:« میدانم که از افغانستان می آید. من در چهره ی خودت زندگی را می بینم که از دست داده ام. عبادت خاموش من ».
با تعجب و کمی شوخی گفتم:« خو، چطور؟ ضمیر ناخود آگاه ایم در زبانم گذاشت که نکنه عشق جوانی خود را در من دیده اید»؟
دستش را روی دستم گذاشت و آرام با نگاه های شرمنده و پر تمنا گفت:« آه، از چه فهمیدی؟ کی وقت داری کمی از خودم بگویم؟ جنگ هر دوی ما را به دیار های بیگانه روان کرده است. جنگ در سرنوشت من بدقسم بازی کرد. مرا به سرزمینی برد و بعد گمشده در خودم، بیرونم کرد با خاطره ی از عشق خاموش که من هر روز در خود تکرارش میکنم. ».‌
چند جملَه مرا کنجکاو کرد. یافتن عشق، گمشدن در خود، جنگ و فرار. کلمه های آشنا و حزین که تا عمق قلبم نفوذ می کرد. به یاد اشک هایم افتادم و خدا حافظی از دیارم و اولین عشق که میخواستم تجربه کنم. به یک باره مره به گذشته ها پرتاب کرد. دختر نو جوان با هزاران امید برای فردا، از ترس مرگ در جنگ فراری میشود و همه را پشت سر میگذارد اما فراموش نتوانسته است. دستم را کنار کشیدم. حتمن منقلب شدن را در نگاه هایم و حالت روحی ام، خواند. معذرت خواست از گستاخی اش.
گفتم: صبر کن، تا نیم ساعت تفریح دارم. امروز مهمان منی.
******
گیلاس چایم را روی میز گذاشتم. روبرویش نشستم. خنده ی ملحیی کرد. حتمن در جوانی مردی قشنگی بوده، صدایش گرم ودر وقت صحبت انتخاب کلماتش حساب شده بود. تعارف کردم که چای تازه بیاورم. اشاره کرد که هنوز چای دارد.
از چایم کمی نوشیدم و گفتم:‌«بلی من از افغانستان هستم. جنگ مرا از خانه ام در زمانی بیرون کرد که تازه زندگی را شروع کرده بودم با آرزوها و آینده ی روشن که برایم در نظر داشتم. زمان ما زندگی با امنیت بود. شاید هم برای ما که سیاسی نبودیم، اینطور بوده است».
تیم بی مقدمه شروع کرد، من آمریکایی هستم. مادرم آلمانی وپدرم قهرمان آزادی جنگ دوم که آلمان را از دست نازیست ها نجات داده بود. در زمان بعد جنگ عاشق مادرم شد و من ثمره ی عشق شان هستم. پدرم که وظیفه اش تمام شد، ما را با خود برده نتوانست و رفت. هنوز با مادرم ازدواج نکرده بود.مادرم به آمریکا فرار کرد تا من زنده بمانم و در زیر سایه ی پدر، کلان شوم. پدرم قهرمان و الگوی من بود. وقتی از جنگ و سربازیش قصه میکرد، افتخار و حیرت در من زنده میشد. قسم میخوردم که سرباز میشوم. به همان مکتبی رفتم که پدر رفته بود، رفتم و سرباز جوانی شدم که در انتظار جنگ بود تا مثل پدر قهرمانی کند. درست جنگ ویتنام به دادم، رسید. خودم را برای ثبت نام آماده کردم. اشک های مادرم و خواهش پدرم که گفت:«‌سربازان با جرئت خود دیگران را حیران می کنند، ولی خود در میدان جنگ سرگردان می شوند. سرگردان میان زندگی بخشیدن و زندگی گرفتن. زنده ماندن و مردن. ترس و ترحم دو برادراند که در سرباز میمیرند. هر جا که برویی، به نام حفظ غرور وطن ات اسلحه ات تصمیم میگیرد نه عقلت. خوب فکر کن در فردای بعد از جنگ».
برای من فردا همان روز بود و رسیدن به آرزویم. با دختر همسایه که از روی احساسات جوانی آشنا شده بودم، حرف زدم. خیلی تشویقم کرد و گریه که برایش نامه بفرستم. فراموشش نکنم. شاید میخواست به دختران دیگر فخرفروشی کند که دوست پسرش سرباز و قهرمان است. آن روز ها جنگ ویتنام و آزادی مردم شان از سلطه ی کمونیست ها در رادیو و تلویزیون، سر زبان ها بود و تبلیغ می شد که بسیار مهم است برای آینده ی دنیا و آمریکا. این که به کشتی های آمریکا حملٰه شده بود و باید از ناموس وطن دفاع میکردیم، غروری در من به جوش می آمد. خودم را در میدان جنگ میدیدم با قهرمانی هایم و مانند پدردر برگشت که مردم به پذیرایش می آمدند، دست تکان میدادند و فریاد شادی بلند میکردند. میخواستم در چهره ی پدرم افتخار به پسرش را ببینیم. روز رفتن و بستن کوله بار جنگ با رسم و تعظیم خاص، اشک های مادرم و نگاه ای ستایشگر مردم مرا به وجد آورده بود. به ساعتش نگاه کرد، باید بروم فردا زنده بودم به دیدارت در همین ساعت می آیم که تفریح داری. نیم ساعت زود تمام شد. تشکر که وقت خود را به من هدیه دادی».
گل سرخ را برداشت و بدستم داد. برخاست و رفت. چقدر آرزو داشتم که از پدرم که من یگانه دخترش هستم، گلی سرخ هدیه بگیرم.
با من بنیشند و قصه هایم را گوش کند ومرا شریک راز هایش بداند. خیر، مرد بیگانه ی مرا شریک رازی کرد و به من این احساس را داد که انسانی قابل اعتماد هستم. نه یک دختر وابسته و خانه مانده ی دست دوم. من ماندم و دنیای خودم مانند آن شبی که پدر از فرار
گفت و مادرم گریست، برای برادرزندانی، مادر و پدر پیرش. داغ برادر جوانی که در میدان جنگ برای دفاع از دین در برابر بیگانه، جان باخته بود. چاره ی نداشت تابع پیمانی بود که با پدر در نکاح بسته بود. مردی که نمیتوانست در جنگ دست به اسلحه بزند، بکشد یا کشته شود. فلسفه ی زندگی، حفظ جان زن و فرزند برای پدرم بود. میگفت:« زمین مال خدا است. هر جا که آرام باشی خانه ات و سرزمین ات است». حق هم داشت.
فرار از دریای خون و سفر در مرگ، ساده نبود. خیلی حزین و با مشقت توانستیم که از طریق کشورها با پای پیاده و هم موتر و قطار به آلمان برسیم. در راه خنده ها کردیم و گریه ها. دوستی بستیم و دوستی را در همان جا رها کردیم. نجات جان «فرض» است به گفته مردم. پدر فرضش را بجا کرد. بعضی وقت ها با مادر که زن خانه است و هرگز کار در بیرون نکرده از آن زمان ها یاد میکنیم.
آن روز، تیم مرا در دنیای دیگر که فراموش کرده بودم، افگند. درکار تمرکز نداشتم. پدرم پرسید:« او مردکه پیرچه میخواست؟ هر روز میایی. تو چه کار داری با ای مردکه؟» جوابی ندادم. راستی جوابی نداشتم که بدهم. میگفتم:« مره در چهره ی عشق جوانی اش دیده، مسخره ام میکرد. عادتش بود که وقتی چیزی را نفهمد، ریشخند میزند و بلند میخندد که دیگران هم جویا شوند چرا میخندی؟ بعد با اشاره مرا نشان بدهد و بگوید:« اینی را ببنین که پیری لب گورعاشق اش شده». سکوت در بسیاری وقت ها برای من که دختر بالای سی سالم است، گاه آرامش است. آن شب در بستر خوابم نبرد. خوابم که برد، رویاهایی پریشان دیدم. اشتیاق شدید به ادامه ی شنیدن قصه داشتم. شاید هم امید و راه حلی برای خودم از آن منجلاب زندگی یک نواخت و بالاخره تصمیم برای آزادی خودم از قید و بند که مرا از خودم، دورم ساخته بودم.
******
فردا هر چه ساعت به وقت آمدن تیم نزدیک میشد، دلهره ای در من بیدارشدن می گرفت. بلاخره آمد. چای یاسمین را با جلبی پیش رویش گذاشتم و چای سیاه ی هیل دار خودم را هم. سلام کردیم. هوا گرم بود. آفتاب بی ریا می تابید. مستقیم به چشمانم نگاه کرد،« ببخش که سرت را به درد میآورم. از دیروز به این سو احساس سبکی دارم» در جواب گفتم:« اما من برخلاف پر از فکر و سوالم».
تیم کلاه اش را برداشت و ادامه داد ،جنگ هر چه باشد و در هر کجا غیر انسانی است. قدرتمندان که شرکت نمیکنند، افرادی جوانی مثل من قربانی میشوند. من راجع به افغانستان در این مدت مطالعه کردم. شباهت های یافتم. شکست و پیروزی دو قدرت با مرگ مردم که نمیدانند برای چه باید بمیرند. نیروهای وطنی که برای بدست آوردن قدرت، هرنام بگذاریم مردم را بسیج میکنند و برای جوخه ی اعدام.
سکوت کرد و چشمانش را که پر اشک شده بود، با دستمال جیبی آبی کمرنگ سترد. بلی، من در یک شبی سرد خزانی «مای لی» را در میان انبوه ی از درختان در جنگل صدایش را شنیدیم وپالیدم. چیغ میزد و ناله میکرد. همان لحظه چیزی بنام احساس در من بیدار شد. حالا خوشحالم که زودتر از آنچه فکر میکردم به هوش آمده بودم و صدا دردکشیده را یافتم. نترسیدم از یک تلٰه که آن زمان ها دشمن برای گرفتار کردن سرباز آمریکایی میگذاشتند. ما نابلد بودیم و بی تجربه. اطلاعی زیادی از چریک های آزادیخش ویتنام نداشتیم. ما با اسلحه و قدرت مالی مجهز بودیم ولی آنها با شناخت از سرزمین شان. آنها با شکم گرسنه برای آزادی با قدرت های بیرونی و متجاوز می جنگیدند.
هر چه به قعر جنگل پیش رفتم صدا نزدیک تر میشد. یکباره خودم را بالای سر زنی جوانی یافتم که درد زایمان داشت. چنگ میزد به اطرافش. به خود می پیچید. شکمش را دو دسته فشار میداد. میخواست که خالی اش کند. دست و پاچه شده بودم. همه چیزی که داشتم به کنار انداختم. ترسید و به عقب خود را کشید. به درختی تکیه داد و دست هایش را بلند کرد و به زبان انگلیسی شکسته گفت:« مرا بکش ولی این بچه گناهی ندارد. این مال یک آمریکایی است که به من تجاوز کرد و پدرم را پیش چشمم کشت. اما همین یکی را دارم که بیگناه است». حس نفرتی در خود یافتم. با آرامی جواب دادم:« آرام باش. کاری به تو و بچه ات ندارم. چه کمکی از من ساخته است. روشنایی مهتاب در تاریکی کارم را ساده کرده بود. نمیدانم چه مدت گذشت و دختری با از هوش رفتن مای لی به دنیا آمد. ترسیده بودم که نمرده باشد. نافش را قطع کردم و خونی که همه جا را گرفته بود، اضطراب را در من افزوده بود. بلی، من با مای لی و رازی پنهان درون جنگ آشنا شدم. برایش چیزی های داشتم، دادم. گرم شان کردم و تا فردا خداحافظی نمودم. در دلم دعا میکردم که کسی از آنجا نگذرد و یا لو نروند. اما برگشتم و سه روز با مای لی و کودکش ماندم. میدانستم که سرافسر از گم شدن من، سه روز بعد گروپی را میفرستد تا مرده یا زنده ام را پیدا کنند. مای لی کمی به قوت آمد و خواهش کرد که من بروم. آن روز به مای لی گفتم که تو چیزی دیگری هستی. دختری که من همیشه پیدایش نمیکنم. من دیگر هیچ وقت روی تو را نمی بینم. تو سرسخت و خیلی قشنگی. همینطور در رویا های من زنده می مانی. تو آرامی ولی در وجودت و چشمانت آتش برپا است. وقتی نگاهت میکنم لرزشی به دلم می اندازی. فکر نمیکردم که زنی را به زیبایی و متانت تو پیدا کنم. مای لی شروع به سرودن کرد. سروده اش به دلم چنگی زد. آوازش به من حالت آبی را میداد که از رود خانه ، پیش می آید و تا از بالا به پایین بلغزد، به هیچ چیز فکر نمیکند فقط با شور پرتاب میشود و من ... ».
چایش را نوشید. به ساعتش نگاه کرد و بلند شد که برود. دستم را روی دستش گذاشتم. و پرسیدم:« مای لی کجا رفت و چه شد»؟
نمیدانم. من برای حفظ جان هر دو به اردوگاه برگشتم و در همان روز تقاضای برگشتم را پیش قوماندان بردم. خوب امیدوارم که اجازه بدهی گل سرخی که برای مای لی باید میدادم هر باری که پیش شما میایم، هدیه ات کنم. گل سرخ را گرفتم و بوییدم. بوی مای لی میداد. بعد رفتن تیم به چوکی تکیه دادم و به ارزش انسانی که تیم در برابر مای لی و مای لی برای نوزادی که بیگناه بود قایل شده بودند، فکر کردم.انتخاب تیم و مالی لی مرا به درک دو انسان با سرنوشت متفاوت به انسانیت انداخت.
******
آن روز با هیچ کسی حرف نزدم. خیلی تحت تاثیر قرار گرفته بودم. تصمیم که تیم گرفته بود، برایم جوانمردانه آمد و انتخاب مای لی شیر زنی که حاضر شد، برای نطفه ی که او را با درد به یاد گذشته می اندازد، ایستادگی و مجادله کند، کرد. همان شب در خانه با پدرم روی کارگر صحبت کردم و این که میخواهم زندگی را با این سن که دارم، تنها تجربه کنم. پدرهیچ نگفت اما پرسید:« با آن مردکه پیره کی قرار ماندی»؟ دردی به من داد که دنیایم را خراب تر کرد. پدر از من شناخت نداشت با سال های که با هم زندگی کرده بودیم. هنوز فرهنگ توهین، شک و نا سپاس در جمله اش یافتم. من مدیون مردی به نام پدر بودم که مرا بی خواست خودم به دنیا آورده بودند. اما جوابم منفی بود. نترس، به این زودی نمیروم. همه کار ها را روبراه میکنم. در کنارت به دوکان می مانم تا کاری به رشته ی خودم پیدا کنم.من به سن قانونی فکری رسیده ام. مادرم زنی که از دنیا همین من و پدر را داشت و قانع بود به داشته هایش با همه ناملایمی هایش.
وقتی جمله ی میخواهم جدا زندگی کنم را به زبان راندم، به مادر اندیشیدم که دو دسته برویش بزند و غش کن. مانع رفتنم گردد. در آن لحظه آماده ی هر گونه برخورد بودم، قوتی در خود احساس میکردم. مردی از سرزمین دیگر با سرنوشت و داستانی، پرده ی تسلیم شدن را ، از پیش چشمانم پس زد. برخلاف اندیشه ی من، در چشمان و صدای مادر رضایت را احساس کردم. «آه دخترم وختش اس که یاد بگیری سر پایت ایستاده شویی مه تا قیامت زنده نیستم». مادر نمیدانست که من به خاطر تنهایی شان مانده بودم. دیگر تمام شد.
تصمیم خودم را گرفته بودم و این که تا حال مدیون بودم، گذشت. چند سال از آن زمان میگذرد و من زنی که در شغلم و زندگی مستقل ام موفقانه پیش میروم. یاد گرفتم، خودم باشم. حالا دیگر مدیون نیستم، من فرض خود را در برابر شان ادا کردم و هنوز هم برای شان هستم که بودم. مای لی و تیم مرا یاد دادند که انتخاب در زندگی برای آزادی یک بار اتفاق می افتد.

«زنده‌گی برایم شبیه زندانی شده که مرگ تنها راه رهایی ازشفیقه ‌محمدی

زینت (نام مستعار) را از مدت سه ماه به این‌سو می‌شناسم. دختری است زیبا و باوقار؛ اما کم‌حرف، پراسترس و بی‌قرار. ترس و دنیای پر از وحشتش را از طرز نگاه و برخوردش می‌شود درک کرد. او را برای بازگشایی سفره دل فرا می‌خوانم. سر سخن را با او آغاز می‌کنم. ابتدا از درس و تحصیلاتش می‌پرسم. دانشجوی سال سوم رشته فارمسی در دانشگاه کابل است. تا این دم توانسته است خوب درس بخواند و پی‌گیر رویاهایش باشد. بیش‌تر با او اختلاط می‌کنم تا دلیل اصلی پریشانی و استرسش را بدانم. از زنده‌گی شخصی، پدر و مادرش می‌پرسم. یک خواهر، دو برادر و مادرش را دارد؛ به واژه پدر که می‌رسد زبانش گیر می‌کند، رنگ از رخش می‌پرد، استرس و ناراحتی‌اش چند برابر شده و عرق از سروصورتش می‌بارد. از این واژه که برای دیگران تکیه‌گاه و برای او تبدیل به کابوس وحشت‌ناک زنده‌گی‌اش شده است، می‌گذرد. اما سوال‌های پشت سر هم و ناگفته‌هایی که همانند کوه در دلش بغض شده است و نیاز به تخله آن دارد، او را وا می‌دارد تا ناگفته‌هایش که همانند موریانه او را از درون می‌خورد و خردوخمیر می‌کند را به زبان بیاورد. دست‌هایش را به هم می‌مالد، صدایش می‌لرزد. بغض گلویش می‌ترکد و زارزار می‌گرید. می‌خواهد از دردی برای‌مان بگوید که مرگ را تنهاترین راه حل آن می‌داند. حرف‌ها را تِکه‌تِکه و با مکث ادا می‌کند و گاهی هم لکنت زبانش در اثر فشارهای روانی چند برابر می‌شود. سرانجام درد او تبدیل به سخن شده و می‌گوید که پدرش سال‌هاست قصد تجاوز جنسی بر او را دارد.                          تلخی داستانش‌ را از تعریف پانزدهمین تابستان زنده‌گی خود شروع می‌کند؛ تابستانی که آغاز بدبختی‌ها و شروع بزرگ‌ترین رنج زنده‌گی‌اش بوده که تا حال ادامه دارد. در یکی از همین روزهای گرم تابستانی، پدرش که از سفر ولایتی برمی‌گردد، زینت  با دیدن سروصورت‌ او شدت گرما را حس می‌کند و زود برای رفع خسته‌گی پدر آب سرد می‌آورد. زینت که دختر بزرگ خانه است و بیش‌ترین مسوولیت انجام کارها را در خانه بر عهده دارد، برای پدرش غذا آماده می‌کند تا اندکی خسته‌گی را از تن پدر بکاهد. بعد از صرف غذای چاشت، پدر از دخترش می‌خواهد تا پاهای او را چاپی کند. در جریانی که زینت نوجوان مصروف چاپی کردن پاهای پدرش است، او از دخترش می‌پرسد که مادر، خواهر و برادر‌ت کجا هستند؟ زینت می‌گوید که همه خوابیده‌اند. وقتی که متوجه می‌شود همه خوابند و فقط او و زینت بیدارند، بی‌شرمانه از دختر پانزده‌ساله‌ خود تقاضای جنسی می‌کند. زینت چند دقیقه مات و مبهوت می‌ماند، بدنش سُست می‌شود، ضربان قلبش به‌شدت می‌زند و راه  فرار گم می‌کند، حتا نمی‌تواند صدا بلند کند و هنوز با خود تکرار می‌کند: «تو، تو، تو پدرم هستی!» در همین جریان دروازه باز می‌شود و مادرش وارد اتاق می‌شود. او با کمال ناباوری می‌فهمد که شوهرش قصد تجاوز بر دخترش را داشته است.     آن لحظات به‌حدی برایش سهمناک و غیرقابل‌باور تمام شده است که حین صحبت بارها زبان‌ به کامش می‌چسبد. حس می‌کنم آب بدنش خشک شده است. با یک دست لباسش را محکم می‌فشارد و با دست دیگر عرق‌هایش را پاک می‌کند؛ اما حرفی را که بر زبان می‌آورد غیرقابل پیش‌بینی‌ترین اتفاقی است که برایش رخ داده است. به‌سختی نفس می‌کشد و می‌گوید که خداوند مادرش را مثل فرشته‌ نجات سر وقت فرستاده بود.                                                                                                                    در واقع بدبختی‌ها و دردهای زنده‌گی او از همین‌جا آغاز می‌شود؛ رابطه‌ پدر و مادرش به هم می‌خورد و جهت زنده‌گی خانواده‌گی آن‌ها به‌طور کامل تغییر می‌کند. او و مادرش به‌خاطر حفظ آبرو و عزت‌ خانواده‌شان سکوت اختیار می‌کنند و تمام اتفاق آن روز را در چهاردیواری همان اتاق می‌گذارند و به زنده‌گی ادامه می‌دهند. زینت بعد آن اتفاق فقط زنده است، ولی زنده‌گی نمی‌کند، خوشی‌ها را به غم باخته است.                                                                                                                                آه سردی می‌کشد و می‌گوید که اگر سکوت نمی‌کرد  شاید جریان زنده‌گی کنونی‌اش تغییر می‌کرد و شاهد تکرار این خواست از سوی پدرش نمی‌بود: «پدرم بعد از آن‌ روز مانند جانور وحشی شده است که هر وقت فرصت ببیند، می‌خواهد شکارم کند. سخت‌ترین لحظه‌های زنده‌گی‌ام را زمانی سپری می‌کنم که مادرم در خانه نباشد و من با جانوری به‌نام پدر تنها باشم.»                                                                                                                                                                                                                 زینت می‌گوید که قبل از آمدن طالبان حداقل برای چند ساعتی به بهانه مکتب رفتن و دانشگاه می‌توانست از پدرش دور باشد؛ اما حالا که همه دروازه‌های فرار به‌روی او بسته شده است. مجبور است از بام تا شام در خانه‌ای که بدتر از زندان است،‌ به‌سر ببرد: «زنده‌گی برایم شبیه زندانی شده است که مرگ تنها راه رهایی از آن است.» زینت اکنون خوشی‌ها و بی‌تفاوتی‌ها را کنار گذاشته و مدام از حمله دوباره پدرش در هراس است. او جریان زنده‌گی‌اش را پر از انتقام‌های روزگاری می‌داند که نمی‌فهمد به سبب کدام جرم از او قربانی می‌گیرد. زینت که حالا بیست‌‌ودوساله شده است، آمدن طالبان و محرومیت از درس و تحصیل، تحمل دشمنی به‌نام پدر و تباه‌شدن زنده‌گی خود و مادرش را نظاره‌گر است. علت این همه بدبختی‌ را موجودیت خودش در این دنیا می‌داند. به همین دلیل، استرس، بی‌قراری و غم از همه وجودش می‌بارد و جفای روزگار هر روز بیش‌تر زنده‌گی را به‌کام او تلخ می‌کند.                                                                                                                              نفسش برای گفتن ادامه‌ داستان‌ تلخ زنده‌گی‌اش یاری نمی‌کند، چند دقیقه سکوت می‌کند و با خفه شدن صدای او سکوت سنگین و عجیبی بر اتاق حاکم می‌شود. با چادر خود قطره‌های اشکش را از گونه‌هایش پاک می‌کند و سرش را پایین می‌اندازد، انگار اندکی دلش از جور زنده‌گی تهی شده است. همان‌طور که چشمان خود را به زمین دوخته است می‌گوید که همانند کودکی شده که نمی‌تواند بدون مادرش در خانه تنها باشد، اما مجبور است این درد بزرگ را تحمل کند و به‌تنهایی با کسی مبارزه کند که سبب به‌دنیا آمدنش شده است.                                                                                                                                    در حالی که هیچ ‌کس و هیچ نهادی را مددرسان نمی‌داند، می‌گوید که در این شرایط  به کجا برود و به کدام سو صدا بلند کند؟ نهاد و دولتی که زنان در آن هیچ حقی ندارند، حاضر است به داد او برسد؟! خنده‌ تلخی بر کنج لب می‌نشاند و با ناامیدی  برای بار آخر لب می‌گشاید: «چه کنم، از طالب خانه به طالب بیرون خانه پناه ببرم و امید نجات داشته باشم؟! هفت سال است درد می‌کشم و با روح مرده و جسمی که نفس می‌کشد ادامه می‌دهم، حالا هم مجبورم تا ذره‌ای که توان  دارم در برابر زنده‌گی پر از دغدغه‌ام ایستاده‌گی کنم.»                                                                                                                                 زینت زنده‌گی را باخته  است. به آهوی در دام افتاده‌ای می‌ماند که در تقلای فرار است؛ اما هیچ راه فراری نمی‌یابد. از واژه پدر و اصطلاحی که می‌گویند حامی و یگانه تکیه‌گاه فرزند، سخت متنفر است. تا پدر گفت و از او بازوی قدرت‌مند پدری برای روزهای مبادایش خواست، با خواست بی‌شرمانه و تنفرآور او مواجه شد.

 هفت خوان رستم

خوان اول: بیشه شیر

رستم برای رها کردن کاووس از بند دیوان بر رخش نشست و به شتاب روبراه گذاشت. رخش شب و روز می تاخت و رستم دو روز راه را به یک روز می برید، تا آنکه رستم گرسنه شد و تنش جویای خورش گردید. دشتی پر گور پدیدار شد . رستم پی بر رخش فشرد و کمند انداخت و گوری را به بند در آورد. با پیکان تیر آتشی بر افروخت و گور را بریان کرد و بخورد. آنگاه لگام از سر رخش باز کرد و او را به چرا رها ساخت و خود به نیستانی که نزدیک در آمد و آنرا بستر خواب ساخت و جای بیم را ایمن گمان برد و به خفت بر آسود.

اما آن نیستان بیشه شیر بود. چون پاسی از شب گذشت شیر درنده به کنام خود باز آمد . پیلتن را بر بستر نی خفته و رخش را در کنار او چمان دید. با خود گفت نخست باید اسب را بشکنم و آنگاه سوار را بدرم. پس بسوی رخش حمله برد. رخش چون آتش بجوشید و دو دست را بر آورد و بر سر شیر زد و دندان بر پشت آن فرو برد . چندان شیر را بر خاک زد تا وی را ناتوان کرد و از هم درید.
رستم بیدار شد، دید شیر دمان را رخش از پای در آورده. گفت« ای رخش ناهوشیار، که گفت که تو با شیر کارزار کنی؟ اگر بدست شیر کشته میشدی من این خود و کمند و کمان و گرز و تیغ و ببر بیان را چگونه پیاده به مازندران می کشیدم؟ » این بگفت و دوباره بخفت و تا بامداد بر آسود.

خوان دوم: بیابان بی آب

چون خورشید سر از کوه بر زد تهمتن بر خاست و تن رخش را تیمار کرد و زین بر وی گذاشت و روی براه آورد . چون زمانی راه سپرد بیابیانی بی آب و سوزان پیش آمد. گرمای راه چنان بود که اگر مرغ بر آن می گذشت بریان میشد. زبان رستم چاک چاک شد و تن رخش از تاب رفت. رستم پیاده شد و زوبین در دست چون مستان راه می پیمود. بیابان دراز و گرما زورمند و چاره ناپیدا بود. رستم به ستوه آمد و رو به آسمان کرد و گفت« ای داور داروگر ، رنج و آسایش همه از توست. اگر از رنج من خشنودی رنج من بسیار شد . من این رنج را بر خود خریدم مگر کردگار شاه کاووس را زنهار دهد و ایرانیان را از چنگال دیو برهاند که همه پرستندگان و بندگان یزدان اند. من جان و تن د ر راه رهائی آنان گذاشتم. تو که دادگری و ستم دیدگان را در سختی یاوری کار مرا مگردان ورنج مرابباد مده.

مرا دستگیری کن و دل زال پیر را بر من مسوزان.» همچنان می رفت و با جهان آفرین در نیایش بود، اما روزنه امیدی پدیدار نبود و هردم توانش کاسته تر میشد. مرگ را در نظر آورد و بدریغ با خود گفت« اگر کارم با لشکری می افتاد شیر وار به پیکار آنان می رفتم و به یک حمله آنانرا نابود می ساختم. اگر کوه پیش می آمد بگرز گران کوه را فرو می کوفتم و پست میکردم و اگر رود جیحون بر من میغرید به نیروی خداداد در خاکش فرو میبردم. ولی با راه دراز و بی آب و گرمای سوزان دلیری و مردی چه سود دارد و مرگی را که چنین روی آرد چه چاره میتوان کرد؟»

درین سخن بود که تن پیلوارش از رنج راه تشنگی سست و نزار شد و ناتوان بر خاک گرم افتاد. ناگاه دید میشی از کنار او گذشت. از دیدن میش امیدی در دل رستم پدید آمد و اندیشید که میش باید آبشخوری نزدیک داشته باشد. نیرو کرد و از جای بر خاست و در پی میش براه افتاد. میش وی را بکنار چشمه ای رهنمون شد . رستم دانست که این یاوری از جهان آفرین به وی رسیده است . بر میش آفرین خواند و از آب پاک نوشید و سیراب شد. آنگاه زین از رخش جدا کرد و وی را در آب چشمه شست و تیمار کرد و سپس در پی خورش به شکار گور رفت. گوری را بریان ساخت و بخورد و آهنگ خواب کرد. پیش از خواب رو بر رخش کرد و گفت « مبادا تا من خفته ام با کسی به ستیزی و با شیر و دیو پیکار کنی . اگر دشمن پیش آمد نزد من بتاز و مرا آگاه کن.»

خوان سوم: جنگ با اژدها

رخش تا نیمه شب در چرا بود. اما دشتی که رستم بر آن خفته بود آرامگاه اژدهائی بود که از بیمش شیر و پیل و دیو یارای گذشتن بر آن دشت نداشتند. چون اژدها به آرامگاه خود باز آمد رستم را خفته و رخش را در چرا دید. در شگفت ماند که چگونه کسی به خود دل داده و بر آن دشت گذشته . دمان رو بسوی رخش گذاشت. رخش بی درنگ به بالین رستم تاخت و سم روئین بر خاک کوفت و دم افشاند و شیهه زد. رستم از خواب جست و اندیشه پیکار در سرش دوید. اما اژدها ناگهان به افسون ناپدید شد. رستم گرد خود به بیابان نظر کرد و چیزی ندید. با رخش تند شد که چرا وی را از خواب باز داشته است و دوباره سر بر بالین گذاشت و بخواب رفت. اژدها باز از تاریکی بیرون آمد . رخش باز به سوی رستم تاخت و سم بر زمین کوفت و خاک بر افشاند .

رستم بیدار شد و بر بیابان نگه کرد و باز چیزی ندید . دژم شد و به رخش گفت « درین شب تیره اندیشه خواب نداری و مرا نیز بیدار می خواهی . اگر این بار مرا از خواب باز داری سرت را به شمشیر تیز از تن جدا میکنم و خود پیاده به مازندران می روم . گفتم اگر دشمنی پیش آمد با وی مستیز و کار را به من واگذار . نگفتم مرا بی خواب کن. زنهار تا دیگر مرا از خواب بر نینگیزی.» سوم بار اژدها غران پدیدار شد و از دم آتش فرو ریخت. رخش از چراگاه بیرون دوید اما از بیم رستم و اژدها نمی دانست چه کند که اژدها زورمند و رستم تیز خشم بود.

سر انجام مهر رستم او را به بالین تهمتن کشید . چون باد پیش رستم تاخت و خروشید و جوشید و زمین را بسم خود چاک کرد. رستم از خواب خوش بر جست و با رخش بر آشفت. اما جهان آفرین چنان کرد که این بار زمین از پنهان ساختن اژدها سر باز زد. در تیرگی شب چشم رستم به اژدها افتاد. تیغ از نیام کشید و چون ابر بهار غرید و بسوی اژدها تاخت و گفت « نامت چیست، که جهان بر تو سر آمد. میخواهم که بی نام بدست من کشته نشوی.» اژدها غرید و گفت « عقاب را یارای پریدن بر این دشت نیست و ستاره این زمین را بخواب نمی بیند. تو جان بدست مرگ سپردی که پا درین دشت گذاشتی. نامت چیست؟ جان آن است که مادر بر تو بگرید.»

تهمتن گفت« من رستم دستان از خاندان نیرمم و به تنهائی لشکری کینه ورم. باش تا دستبرد مردان را ببینی.» این بگفت و به اژدها حمله برد. اژدها زورمند بود و چنان با تهمتن در آویخت که گوئی پیروز خواهد شد. رخش چون چنین دید ناگاه بر جست و دندان در تن اژدها فرو برد و پوست او را چون شیر از هم به درید. رستم از رخش خیره ماند . تیغ بر کشید و سر از تن اژدها جدا کرد . رودی از خون بر زمین فرو ریخت و تن اژدها چون لخت کوهی بی جان بر زمین افتاد . رستم جهان آفرین را یاد کرد و سپاس گفت . در آب رفت و سرو تن بشست و بر رخش نشست و باز رو براه نهاد

خوان چهارم: زن جادو

رستم پویان در راه دراز میراند تا آنکه به چشمه ساری رسید پر گل و گیاه و فرح بخش. خوانی آراسته در کنار چشمه گسترده بود و بره ای بریان با دیگر خوردنیها در آن جای داشت. جامی زرین پر از باده نیز در کنار خوان دید. رستم شاد شد و بی خبر از آنکه خوان دیوان است فرود آمد و بر خوان نشست و جام باده را نیز نوش کرد . سازی در کنار جام بود . آنرا بر گرفت و سرودی نغز در وصف زندگی خویش خواندن گرفت:

که آوازه بد نشان رستم است
که از روز شادیش بهره کم است
همه جای جنگ است میدان اوی
بیابان و کوه است بستان اوی
همه جنگ با دیو و نر اژدها
ز دیو و بیابان نیابد رها
می و جام و بو یا گل و مرغزار
نکردست بخشش مرا روزگار
همیشه بجنگ نهنگ اندرم
دگر با پلنگان بجنگ اندرم.

آواز رستم و ساز وی به گوش پیرزن جادو رسید. بی درنگ خود را بر صورت زن جوان زیبائی بیاراست و پر از رنگ و بوی نزد رستم خرامید . رستم از دیدار وی شاد شد و بر او آفرین خواند و یزدان را بسپاس این دیدار نیایش گرفت. چون نام یزدان بر زبان رستم گذشت ناگاه چهره زن جادو دگرگونه شد و صورت سیاه اهریمنی اش پدیدار گردید . رستم تیز در او نگاه کرد و دریافت که زنی جادوست. زن جادو خواست که بگریزد . اما رستم کمند انداخت و سر او را سبک به بند آورد . دید گنده پیری پر آرژنگ و پر نیرنگ است. خنجر از کمر گشود و او را از میانه به دو نیم کرد.

خوان پنجم: جنگ با اولاد

رستم از آنجا باز راه دراز را در پیش گرفت و تا شب میرفت و شب تیره را نیز همه ره سپرد. بامداد به سرزمینی سبز و خرم و پر آب رسید. همه شب رانده بود و از سختی راه جامعه اش به خوی آغشته بود و به آسایش نیاز داشت. ببر بیان را از تن بدر کرد و خود را از سر برداشت و هر دو را در آفتاب نهاد و چون خشک شد دوباره پوشید و لگام از سر رخش برداشت و او را در سبزه زار رها کرد و بستری از گیاه ساخت و سپر را زیر سرو تیغ را کنار خویش گذاشت و در خواب رفت.

دشتبان چون رخش را در سبزه زار دید خشم گرفت و دمان پیش دوید و چوبی گرم بر پای رخش کوفت و چون تهمتن از خواب بیدار شد به او گفت « ای اهرمن، چرا اسب خود را در کشت زار رها کردی و از رنج من بر گرفتی؟» رستم از گفتار او تیز شد و بر جست و دو گوش دشتبان را بدست گرفت و بیفشرد و بی آنکه سخن بگوید از بن بر کند. دشتبان فریاد کنان گوشهای خود را بر گرفت و با سرو دست پر از خون نزد « اولاد» شتافت که در آن سامان سالار و پهلوان بود. خروش بر آورد که مردی غول پیکر با جوشن پلنگینه و خود آهنیین چون اژدها بر سبزه خفته بود و اسب خود را در کشت زارها رها کرده بود. رفتم تا اسب او را برانم بر جست و دو گوش مرا چنین بر کند. اولاد با پهلوانان خود آهنگ شکار داشت. عنان را بسوی رستم پیچید تا وی را کیفر کند.

اولاد و لشکرش نزدیک رستم رسیدند. تهمتن بر رخش بر آمد و تیغ در دست گرفت و چون ابر غرنده رو بسوی او لاد گذاشت . چون فراز یکدیگر رسیدند اولاد بانگ بر آورد که « کیستی و نام تو چیست و پادشاهت کیست؟ چرا گوش این دشتبان را کنده ای و اسب خود را در کشتزار رها کرده ای . هم اکنون جهان را بر تو سیاه می کنم و کلاه ترا به خاک می رسانم.»

رستم گفت « نام من ابر است ، اگر ابر چنگال شیر داشته باشد و بجای باران تیغ ونیزه ببارد. نام من اگر به گوشت برسد خونت خواهد فسرد. پیداست که مادرت تو را برای کفن زاده است.» این بگفت و تیغ آب دار را از نیام بیرون کشید و چون شیری که در میان رمه افتد در میان پهلوانان اولاد افتاد. بهر زهر شمشیر دو سر از تن جدا میکرد. به اندک زمانی لشکر او لاد پراگنده و گریزان شد و رستم کمند بر بازو چون پیل دژم در پی ایشان می تاخت . چون رخش به اولاد نزدیک شد رستم کمند کیانی را پرتاب کرد و سر پهلوان را در کمند آورد. او را از اسب به زیر کشید و دو دستش را بست و خود بر رخش سوار شد. آنگاه به اولاد گفت « جان تو در دست منست. اگر راستی پیشه کنی و جای دیو سفید و پولاد غندی را به من بنمائی و بگوئی کاووس شاه کجا در بند است از من نیکی خواهی دید و چون تاج و تخت را به گرز گران از شاه مازندران بگیریم ترا بر این مرز و بوم پادشاه می کنم. اما اگر کژی و ناراستی پیش گیری رود خون از چشمانت روان خواهم کرد. »

اولاد گفت« ای دلیر، مغزت را از خشم بپرداز و جان مرا بر من ببخش . من رهنمون تو خواهم بود و خوان دیوان و جایگاه کاوس را یک یک به تو خواهم نمود . از اینجا تا نزد کاوس شاه صد فرسنگ است و از آنجا تا جایگاه دیوان صد فرسنگ دیگر است، همه راهی دشوار. از دیوان دوازده هزار پاسبان ایرانیان اند. بید و سنجه سالار دیوان اند و پولاد غندی سپهدار ایشان است. سر همه نره دیوان دیو سفید است که پیکری چون کوه دارد و همه از بیمش لرزان اند . تو با چنین برز و بالا و دست و عنان و با چنین گرز و سنان شایسته نیست با دیو سفید در آویزی و جان خود را در بیم بیندازی. چون از جایگاه دیوان بگذری دشت سنگلاخ است که آهو را نیز یارای دویدن بر آن نیست. پس از آن رودی پر آب است که دو فرسنگ پهنا دارد و از نره دیوان « کنارنگ» نگهبان آن است . آنسوی رود سرزمین « بز گوشان» و « نرم پایان» تا سیصد فرسنگ گسترده است و از آن پس تا شاه نشین مازندران باز فرسنگها ی دراز و دشوار در پیش است. شاه مازندران را هزاران هزارسوار است، همه با سلاح و آراسته. تنها هزار و دویست پیل جنگی دارد. تو تنهائی و اگر از پولاد هم باشی میسائی.»رستم خندید و گفت « تو اندیشه مدار و تنها راه را بر من بنمای.

ببینی کزین یک تن پیلتن
چه آید بدان نامدار انجمن
به نیروی یزدان پیروز گر
ببخت و به شمشیر و تیر و هنر
چو بینند تاو برو یال من
بجنگ اندرون زخم و کوپال من
بدرد پی و پوستشان از نهیب
عنان را ندانند باز از رکیب

اکنون بشتاب و مرا به جایگاه کاووس رهبری کن.» رستم و اولاد شب و روز می تاختند و تا به دامنه کوه اسپروز، آنجا که کاوس با دیوان نبرد کرده و از دیوان آسیب دیده بود، رسیدند.

خوان ششم: جنگ با ارژنگ دیو

چون نیمه ای از شب گذشت از سوی مازندران خروش بر آمد و به هر گوشه شمعی روشن شد و آتش افروخته گردید . تهمتن از اولاد پرسید « آنجا که از چپ و راست آتش افروخته شد کجاست؟» اولاد گفت« آنجا آغاز کشور مازندران است و دیوان نگهبان در آن جای دارند و آنجا که درختی سر به آسمان کشیده خیمه ارژنگ دیو است که هر زمان بانگ و غریو برمیاورد.» رستم چون از جایگاه ارژنگ دیو آگاه شد بر آسود و به خفت و چون بامداد برآمد اولاد را بر درخت بست و گرز نیای خود سام را برگرفت و مغفر خسروی را برسر گذاشت و رو به خیمه ارژنگ دیو آورد .

چون به میان لشکر و نزدیک خیمه رسید چنان نعره ای بر کشید که گوئی کوه و دریا از هم دیده شد . ارژنگ دیو چون آن غریو را شنید از خیمه بیرون جست. رستم چون چشمش بر وی افتاد در زمان رخش را بر انگیخت و چون برق بر او فرود آمد و سرو گوش و یال او را دلیر به گرفت و به یک ضربت سر از تن او جدا کرد و سرکنده و پر خون او را در میان لشکر انداخت. دیوان چون سر ارژنگ را چنان دیدند و یال و کوپال رستم را به چشم آوردند دل در برشان بلرزه افتاد و هراس در جانشان نشست و رو بگریز نهادند. چنان شد که پدر بر پسر در گریز پیشی میگرفت. تهمتن شمشیر بر کشید و در میان دیوان افتاد و زمین را از ایشان پاک کرد و چون خورشید از نیمروز به گشت دمان به کوه اسپروز باز گشت.

رسیدن رستم نزد کی کاوس

آنگاه رستم کمند از اولاد بر گرفت و او را از درخت باز کرد و گفت« اکنون جایگاه کاووس شاه را بمن بنما. » اولاد دوان در پیش رخش براه افتاد و رستم در پی او به سوی زندان ایرانیان تاخت. چون رستم به جایگاه ایرانیان رسید رخش خروشی چون رعد برآورد. بانگ رخش به گوش کاوس رسید و دلش شکفته شد و آغاز و انجام کار را دریافت و رو به لشکر کرد و گفت « خروش رخش بگوشم رسید و روانم تازه شد . این همان خروش است که رخش هنگام رزم پدرم کی قباد با ترکان برکشید .» اما لشکر ایران از نومیدی گفتند کاوس بیهوده می گوید و از گزند این بند هوش و خرد از سرش بدر رفته و گوئی در خواب سخن میگوید. بخت از ما گشته است و از این بند رهائی نخواهیم یافت. دراین سخن بودند که تهمتن فرود آمد.

غوغا در میان ایرانیان افتاد و بزرگان و سرداران ایران چون طوس و گودرز و گیو و گستهم و شیدوش و بهرام او را در میان گرفتند. رستم کاووس را نماز برد و از رنجهای دراز که بر وی گذشته بود پرسید. کاووس وی را در آغوش گرفت و از زال زر و رنج و سختی راه جویا شد. آنگاه کی کاوس روی به رستم کرد و گفت « باید هشیار بود و رخش را از دیوان نهان داشت. اگر دیو سفید آگاه شود که تهمتن ارژنگ دیو را از پای در آورده و به ایرانیان رسیده دیوان انجمن خواهند شد و رنجهای ترا بر باد خواهند داد .

تو باید باز تن و تیغ و تیر خود را به رنج بیفکنی و رو به سوی دیو سفید گذاری ، مگر به یاری یزدان بر او دست یابی و جان ما را از رنج برهانی که پشت و پناه دیوان اوست. از اینجا تا جایگاه دیو سفید از هفت کوه گذر باید کرد. در هر گذاری نره دیوان جنگ آزما و پرخاشجوی آماده نبرد ایستاده اند . تخت دیو سفید در اندرون غاری است. اگر او را تباه کنی پشت دیوان را شکسته ای . سپاه ما در این بند رنج بسیار برده است و من از تیرگی دیدگان بجان آمده ام .

پزشکان چاره این تیرگی را خون دل و مغز دیو سفید شمرده اند و پزشکی فرزانه مرا گفته است که چون سه قطره از خون دیو سفید را در چشم بچکانم تیرگی آن یکسر پاک خواهد شد.» رستم گفت «من آهنگ دیو سفید می کنم. شما هشیار باشید که این دیو دیوی زورمند و افسونگر است و لشکری فراوان از دیوان دارد . اگر به پشت من خم آورد شما تا دیرگاه در بند خواهید ماند. اما اگر یزدان یار من باشد و او را بشکنم مرز و بوم ایران را دوباره باز خواهیم یافت.»

خوان هفتم: جنگ با دیو سفید

آنگاه رستم بر رخش نشست و اولاد را نیز با خود برداشت و چون باد رو به کوهی که دیو سفید در آن بود گذاشت. هفت کوهی را که در میان بود بشتاب در نوردید و سر انجام به نزدیک غار دیو سفید رسید. گروهی انبوه از نره دیوان را پاسدار آن دید. به اولاد گفت « تا کنون از تو جز راستی ندیده ام و همه جا به درستی رهنمون من بو ده ای . اکنون باید به من بگوئی که راز دست یافتن بر دیو سفید چیست؟» او لاد گفت « چاره آنست که درنگ کنی تا آفتاب بر آید. چون آفتاب بر آید و گرم شود خواب بر دیوان چیره میشود و تو از این همه نعره دیوان جز چند تن دیوان پاسبان را بیدار نخواهی یافت . آنگاه که باید با دیو سفید در آویزی. اگر جهان آفرین یار تو باشد بر وی پیروز خواهی شد.»

رستم پذیرفت و درنگ کرد تا آفتاب بر آمد و دیوان سست شد و در خواب رفتند . آنگاه اولاد را با کمندی استوار بست و خود شمشیر را چون نهنگ بلا از نیام بیرون کشید و چون رعد غرید و از جهان آفرین یاد کرد و در میان دیوان افتاد . سر دیوان چپ و راست به زخم تیغش برخاک می افتاد و کسی را یارای برابری با او نبود. تا آنکه به کنار غار دیو سفید رسید. غاری چون دوزخ سیاه دید که سراسر آنرا غولی خفته چون کوه پر کرده بود. تنی چون شبه سیاه وروئی چون شیر سفید داشت . رستم چون دیو سفید را خفته یافت به کشتن وی شتاب نکرد . غرشی چون پلنگ بر کشید بسوی دیو تاخت. دیو سفید بیدار شد و بر جست و سنگ آسیائی را از کنار خود در ربود و در چنگ گرفت و مانند کوهی دمان آهنگ رستم کرد. رستم چون شیر ژیان بر آشفت و تیغ بر کشید و سخت بر پیکر دیو کوفت و به نیروئی شگفت یک پا و یک دست از پیکردیو را جدا کرد و بینداخت. دیو سفید چون پیل دژم به هم برآمد و بریده اندام و خون آلود با رستم در آویخت. غار از پیکار دیو و تهمتن پر شور شد . دو زورمند بریکدیگر می زدند و گوشت از تن هم جدا میکردند. خاک غار به خون دو پیکارگر آغشته شد .رستم در دل می گفت که اگر یک روز از این نبرد جان بدر ببرم دیگر مرگ بر من دست نخواهد یافت و دیو با خود می گفت که اگر یک امروز با پوست و پای بریده از چنگ این اژدها رهائی یابم دیگر روی به هیچکس نخواهم نمود . هم چنان پیکار می کردند و جوی خون از تن ها روان بود. سر انجام رستم دلاور بر آشفت و بخود پیچید و چنگ زد و چون نره شیری دیو سفید را از زمین برداشت و بگردن در آورد و سخت برزمین کوفت و آنگاه بی درنگ خنجر بر کشید و پهلوی او را بریده و جگر او را از سینه بیرون کشید . دیو سفید چون کوه بیجان کشته بر خاک افتاد. رستم از غار خون بار بیرون آمد و بند از اولاد بگشاد و جگر دیو را بوی سپرد و آنگاه با هم رو بسوی جایگاه کاووس نهادند.

اولاد از دلیری و پیروزی رستم خیره ماند و گفت « ای نره شیر، جهان را به زیر تیغ خود آوردی و دیوان را پست کردی . یاد داری که به من نوید دادی که چون پیروز شوی مازندران را بمن بسپاری ؟ اکنون هنگام آنست که پیمان خود را چنانکه از پهلوانان در خور است بجای آری.» رستم گفت« آری، مازندران را سراسر به تو خواهم سپرد. اما هنوز کاری دشوار در پیش است . شاه مازندران هنوز بر تخت است و هزاران هزار دیوان جادو پاسبان وی اند. باید نخست او را از تخت به زیر آورم و دربند کنم و آنگاه مازندران را بتو واگذارم و ترا بی نیازی دهم.»

بینا شدن کی کاووس

از آنسوی کی کاوس و بزرگان ایران چشم براه رستم دوخته بودند تا کی به پیروزی از رزم باز آید و آنان را برهاند . تا آنکه مژده رسید رستم به ظفر باز گشته است . از ایرانیان فغان شادی بر آمد و همه ستایش کنان پیش دویدند و بر تهمتن آفرین خواندند . رستم به کی کاوس گفت « ای شاه، اکنون هنگام آنست که شادی و رامش کنی که جگر گاه دیو سفید را دریدم و جگرش را بیرون کشیدم و نزد تو آوردم.»

کی کاوس شادی کرد و بر او آفرین خواند و گفت« آفرین بر مادری که فرزندی چون تو زاد و پدری که دلیری چون تو پدید آورد، که زمانه دلاوری چون تو ندیده است. بخت من از همه فرخ تر است که پهلوان شیر افگنی چون تو فرمانبردار من است. اکنون هنگام آنست که خون جگر دیو را در چشم من بریزی تا مگر دیده ام روشن شود و روی ترا باز ببینم.» چنان کردند و ناگاه چشمان کاوس روشن شد. بانگ شادی بر خاست . کی کاوس بر تخت عاج بر آمد و تاج کیانی را بر سر گذاشت و با بزرگان و نامداران ایران چون طوس و گودرز و گیو و فریبرز و رهام و گرگین و بهرام ونیو به شادی و رامش نشستند و تا یک هفته با رود و می دمساز بودند. هشتم روز همه آماده پیکار شدند و به فرمان کی کاوس به گشودن مازندران دست بردند و تیغ در میان دیوان گذاشتند و تا شامگاه گروهی بسیاراز دیوان و جادوان را بر خاک هلاک انداختند.

نبرد کی کاووس با شاه مازندران و نامه کی کاووس به شاه مازندران

چون شب فرارسید سپاه ایران دست از کشتار باز کشیدند. کاووس گفت« دیوان مازندران به کیفر خود رسیدند و بیش از این شایسته نیست خون آنانرا بریزیم. اکنون باید مردی خردمند و هوشیار را نزد شاه مازندران بفرستیم و او را بفرمانبرداری بخوانیم.» پس کاووس دبیررا فرمان داد تا نامه ای گویا به شاه مازندران نوشت و بیم و امید در آن نشاند که «ای گرفتار خود کامی و غرور، تو با دیوان و جادوان همداستان شده ای و به بدی و بد بینی گرائیده ای . باید بدانی که اگر بدکنش باشی جز بدی نخواهی دید. اما اگر دادگری و پاکدینی پیشه کنی بهره تو نیکی و آفرین خواهد بود . می بینی که یزدان با دیوان و جادوان تو چه کرد . اکنون اگر خرد رهبر تواست و می خواهی در امان باشی بی درنگ تخت مازندران را بگذار و به کهتری به درگاه ما بیا و باج بپرداز، مگر این فرمانبری تخت مازندران را برای تو نگاه دارد. و گرنه چون ارژنگ و دیو سفید تو نیز دل از جان بر گیر.»

آنگاه کی کاووس فرهاد را از دلاوران نامدار ایران بود بر گزید و نامه را به او سپرد تا بشاه مازندران برساند. فرهاد چون نزدیک شهر نرم پایان رسید بشاه مازندران خبر فرستاد که از کاووس پیام آورده است . شاه مازندران گروهی از پهلوانان پرخاشگر خود را برگزید و سپاهی گران بیرون کشید و آنها را دلیر کرد و هشدار داد و برابر فرهاد فرستاد. اینان با چهره ای دژم فرهاد را پذیرنده شدند. چون نزدیک رسیدند یکی از پهلوانان دست فرهاد را به تندی در دست گرفت و بیفشرد تا او را رنجه کند . فرهاد خم به ابرو نیاورد و درد را آسان پذیرفت. وی را نزد شاه بردند. چون نامه کاووس را خواند واز دستبرد رستم و کشته شدن پولاد غندی و بید و ارژنگ ودیو سفید آگاه شد دل در برش زار گردید و جانش پر اندیشه شد و با خود گفت :
« این رستم آفتی گزنده است و جهان از وی امان نخواهد یافت.» سه روز فرهاد را نزد خود نگاه داشت . روز چهارم بر آشفت و گفت در پاسخ به کاووس بگو « ای شاه نو خاسته بی خرد ، تندی و خامی تو نمی گذارد هماورد خود را بشناسی و گرنه چگونه از چون منی با چنین بر و بوم و دستگاه می خواستی که به بارگاه تو بیایم؟ مرا هزاران هزار لشکر جنگاور است و هزارو دویست پیل جنگی دارم که از آنها یکی در لشکر تو نیست . تو آماده کارزار باش که من به پیکار باتو کمر بسته ام و بزودی با سپاه خود خواب خوش را از سر تو و لشکرت بیرون خواهم راند.»

پیام بردن رستم

چون این پیام به کاووس و رستم رسید و فرستاده شکوه و دستگاه شاه مازندران را باز نمود، تهمتن گفت « پیام بردن نزد شاه مازندران کار من است. باید نامه ای چون تیغ برنده نوشت و بمن سپرد تا من به وی برسانم و با گفتار خود خون در مغز وی بجوشانم.» کاووس آفرین گفت و فرمان داد نامه نوشتند که« ای شاه خود کامه، سخنان بیهوده گفتی و به بی خردی دم زدی. اکنون یا سرت را از ین فزونی تهی کن و بنده وار نزد من آی و یا لشکری چون دریا به مازندران خواهم کشید و جوی خون روان خواهم ساخت و مغز سرت را طعمه کرکسان خواهم کرد.»

رستم بر رخش نشست و با نامه کاووس روبراه گذاشت. دیگر بار لشگری از مازندران پیش رفت تا بیم در دل فرستاده کاووس اندازد. چون چشم تهمتن بر لشکر افتاد، درختی پر شاخ بر کنار راه بود، دست انداخت و دو شاخ درخت را در دست گرفت و بتندی پیچاند. درخت از بیخ و بن از زمین کنده شد . آنگاه رستم درخت تنومند را چون ژوبین در دست گرفت و بر سر لشکر مازندران انداخت. چندین سوار بر زیر آن فرو ماندند . پیشرو لشکر که از پهلوانان نامدار بود به رستم نزدیک شد و برای آنکه زور به رستم بنماید دست او را در دست گرفت و سخت فشرد . رنگ از روی پهلوان پرید و دستش تباه شد و خود ناتوان از اسب فرو افتاد . لشکر مازندران در کار رستم خیره ماندند . سواری خبر به شاه مازندران برد. شاه مازندران پهلوان نامی خود « کلاهور» را پیش خواند و کلاهور دلیری جنگجو و نیرومند و چون پلنگ غران پیوسته و در جستجوی پیکار بود. شاه گفت:باید نزد این فرستاده بروی و با هنر نمائی خود آب در دیدگان او بیاوری و او را شرمنده سازی. .»

کلاهور چون نره شیری پیش تاخت و روی دژم کرد و دست رستم را در چنگ گرفت و سخت بیفشرد، چنانکه دست رستم همه کبود شد. اما رستم روی نپیچید و چنگ کلاهور را چنان در دست فشرد که ناخن های آن فرو ریخت. کلاهور با دست آویخته و ناخن های ریخته و پر درد نزد شاه باز آمد و گفت« چنین دردی را پنهان نمیتوان داشت و ما را با چنین پهلوانی یارای جنگ نیست. بهتر آنست که در آشتی بکوشی و باج بپذیری و این رنج را بر خود آسان کنی.» آنگاه رستم دمان از راه رسید . شاه مازندران او را در بارگاه خود جائی به سزا داد و از کاووس و لشکر ایران و نشیب و فراز و رنج راه جویا شد. سپس پرسید که « آیا تو که برو بازویی چنین نیرومند داری رستمی؟» رستم گفت « من چاکری از چاکران رستمم ، اگر خود در خور چاکری وی باشم. جائی که او باشد من کیستم؟ رستم پهلوانی بی مانند است :

جهان آفرین تا جهان آفرید
چو رستم سر افراز نآمد پدید
یکی کوه باشد برزم اندرون
از آن رخ و گرزش چه گویم که چون
چو او رزم سازد چه پاید گروه؟
کند کوه دریا و دریا چو کوه
به تنها یکی نامور لشکرست
پیام آوری را نه اندر خور است

اما رستم پیام داده است که اگر خردمندی تخم زشتی مکار و فرمانبری پیشه کن که اگر از شاه ایران اجازه داشتم یک تن از لشکرت را زنده نمی گذاشتم.» آنگاه نامه کاووس را به وی داد. شاه مازندران چون پیغام را شنید و نامه را دید خیره شد و بر آشفت و به رستم گفت « این چه گفتگوی بیهوده است که کاووس مرا نزد خود می خواند. به کاووس بگو که هر چند تو سالار ایرانیان باشی من شاه مازندرانم و سپاه و دستگاه وزر و گوهر از تو بیشتر دارم . زنهار اندیشه بیهوده بخود راه مده و در پی تخت شاهنشاه مباش. عنان بگردان و به کشور خود باز گرد، که اگر با سپاه خود از جای بجنبم و آهنگ جنگ کنم ترا یکسره از میان بر خواهم داشت . اما به رستم نیز پیامی از من ببر و بگو ای پهلوان ، مگر از کاووس چه نیکی بتو میرسد که کمر بخدمت او بسته ای؟ اگر در فرمان من باشی ترا صد چندان پاداش میدهم و ترا در میان یلان سر فرازی می بخشم و از زر و خواسته بی نیاز می کنم.»

رستم در خشم رفت و گفت « ای پادشاه بی خرد، اگر بخت از تو بر نگشته بود چنین نمیگفتی. . مگر رستم سر فراز نیازی به گنج و سپاه تو دارد؟ رستم دستان شاه زابلستان است و در گیتی همانندی ندارد. اگر باز چنین بگوئی تهمتن زبان از دهانت بیرون خواهد کشید.» شاه مازندران از این سخنان تافته شد و در خشم رفت و به دژخیم گفت « این فرستاده را بگیر و بی درنگ گردن بزن.» دژخیم تا نزدیک رفت رستم دست انداخت و او را پیش کشید و یک پای او را در دست گرفت و پای دیگر او را زیر پای خود گذاشت و چون شیر خشمگین وی را از هم درید . آنگاه رو به شاه مازندران کرد و گفت « اگر از شاهنشاه ایران دستور می داشتم با لشکرت کارزار میکردم و سزای ترا در کنارت می گذاشتم. باش تا کیفر این بد خوئی و گستاخی را ببینی.» این بگفت و پر خشم از بارگاه بیرون آمد و شاه مازندران را خیره و بیمناک بر جای گذاشت.

جنگ رستم و جویا

چون رستم از مازندران بیرون رفت شاه مازندران بی درنگ بسیج جنگ کرد و لشکری انبوه بر انگیخت و سرا پرده از شهر بیرون کشید و با دیوان و پیلان بسیار چون باد روبه سوی سپاه ایران آورد. از آن سوی رستم ببارگاه کاووس رسید و ویرا از آنچه رفته بود آگاه کرد و گفت« باک نباید داشت . باید دلیری کرد و برزم دیوان پیش رفت که چون روز پیکار فرا رسد گرز من دمار از روزگار ایشان بر خواهد آورد.» چیزی نگذشت که آگاهی آمد که سپاه مازندران نزدیک رسیده است . کی کاووس تهمتن را گفت تا ساز جنگ کند. آنگاه سرداران سپاه را پیش خواند و فرمان داد تا لشکر را بیارایند. طوس را بر راست لشکر گماشت و چپ لشکر را بگودرز و کشواد سپرد و خود در دل سپاه جای گرفت. تهمتن با تن پیلوارش پیشاپیش سپاه می رفت. چون دو سپاه بهم رسیدند دلیری از نامداران مازندران « جویا» نام گرزی گران بر گردن گرفت و چون شیر غران به سوی لشکر کاووس تاخت و چنان نعره ای بر کشید که کوه و دشت را بلرزه در آورد و بیم در دل ایرانیان انداخت. بانگ زد که کیست تا با من نبرد جوید . جوشن در برش میدرخشید و تیغ برنده اش خون میجست.

از سپاه کاووس آوازی بر نخاست. کاووس رو به پهلوانان و جنگجویان خود کرد و گفت « چه شد که از نعره این دیو چنین رنگ باختید و خاموش ماندید؟ » باز پاسخی نیامد. گوئی سپاه از بیم جویا پژمرده بود. آنگاه رستم عنان بگرداند و به نزد کاووس راند و گفت « شاهنشاه چاره این دیو را به من واگذار.» کاووس گفت« آری ، چاره این با توست. دیگرا ن خاموش مانده اند . مگر تو ما را ازاین دیو بر هانی . جهان آفرین یار تو باد.» رستم رخش دلاور را بر انگیخت و گرد بر آورد و بانگ بر کشید و چون پیل مست با نیزه ای چون اژدها بمیدان تاخت. جویا گفت« چنین خیره از جویا و خنجر جان گدازش ایمن مشو که هم اکنون مادر را بر تو سوگوار خواهم کرد.» رستم چون چنین شنید نعره ای بر کشید و نام یزدان را بر زبان آورد و چون کوه از جای بر آمد. دل جویا از نهیب رستم از جای کنده شد و ترسان عنان پیچاند و بسوی دیگر تاخت .

تهمتن چون باد از پس او در رسید و نیزه را بر کمر بند او راست کرد و بر وی زد. بیک زخم بند و گره از جوشن او فرو ریخت . او را زین بر داشت و چون مرغی که بر زبان کشند وی را نیز بر نیزه کشید و سپس بر خاک کوفت. لشکر مازندران خیره ماندند و چون سر دلیران را کشته بر خاک دیدند بیم بر ایشان چیره شد.

پیروزی رستم بر شاه مازندران

شاه مازندران چون چنین دید فرمان داد تا سپاهش سراسر تیغ بر کشیدند و دست به حمله زدند . بانگ کوس بر خاست و دو سپاه بر یکدیگر تاختند. از گرد سواران هوا تیره شد و برق تیغ و شمشیر و نیزه در هوا درخشیدن گرفت.

زآواز دیوان واز تیره گرد
زغریدن کوس و اسب نبرد
شکافید کوه و زمین بر درید
بدان گونه پیکار کین کس ندید
چکاچاک ز گرز آمد و تیغ و تیر
زخون یلان دشت گشت آبگیر
زمین شد بکردار دریای قیر
همه موجش از خنجر و گرزو تیر
دمان باد پایان چو کشتی بر آب
سوی غرق دارند گفتی شتاب
همی گرز بارید بر خود و ترگ
چو باد خزان بارد از بید برگ

هفت روز میان دو سپاه جنگ . پیکار بود و هر چند گروه بسیاری از دیوان بدست رستم تباه شدند هیچیک از دو سپاه پیروزی نمی یافت. هشتم روز کی کاووس کلاه کیانی را از سر بر داشت و به نیایش ایستاد و روی بر خاک مالید و به در گاه یزدان نالید و در خواست تا جهان آفرین وی را بر آن دیوان بی با ک فیروزی دهد و شاهنشاهی او را نگاه دارد. آنگاه به لشکر خویش باز آ مد و کلاه جنگ بر سر گذاشت و سرداران و دلاوران سپاه را گرد کرد و آنان را دل داد و بر انگیخت. سپس فرمان داد تا کوس جنگ بکوبند. آتش کین در دل ایرانیان زنده شد و یکباره بر سپاه مازندران حمله بردند . رستم چون پیل مست به قلب سپاه روی آورد و سیل از خون پهلوانان مازندران روان کرد. گودرز و کشواد بر راست لشکر تاختند و گیو بر چپ لشکر دست برد.

از بامداد تا شامگاه پیکار بودند. رستم با سپاهی دلیر بجائی که شاه مازندران در آن بود روی آور شد. اما شاه مازندران جای تهی نکرد و با دیوان و پیلان خود روی بر رستم گذاشت . تهمتن گرز را بر افروخت و در میان دیوان افتاد و بسیاری از آنان را بر خاک انداخت. شاه مازندران چون به نزدیک رستم رسید غریو بر آورد و گرز از کوهه زین بر کشید و گفت ای « بد رگ نابکار، باش تا زخم مردان را ببینی.» دل رستم از کینه به جوش آمد. گرز را فرو گذاشت و نیزه بر دست گرفت و خروش بر آورد و به سوی شاه مازندران تاخت. شاه مازندران دید پیلی خروشان نیزه بر دست به سوی او میتازد و پیام مرگ می آورد. جانش پر بیم شد و خشم را فرو خورد و بسستی گرائید. رستم امان نداد و نیزه را سخت بر کمربند او فرود آورد. کمر گسست و خفتان درید و سنان نیزه در تهیگاه شاه مازندران نشست.

ناگاه رستم دید که شاه دیوان لختی کوه شد و به جادو و افسون از صورت آدمی بیرون رفت. رستم و سپاه ایران بر این شگفتی خیره ماندند. درین هنگام کی کاووس با درفش و سپاه فرارسید و از ماجرا پرسید. رستم آنچه گذشته بود باز نمود و گفت« نیزه بر تهیگاه شاه دیوان زدم و گمانم چنان بود که سر نگون از کوهه زین بزیر خواهد افتادو ناگاه در پیش من سنگ شد و بر جای ماند. اما او را چنین نخواهم گذاشت. او را به لشکر گاه خواهم برد و از سنگ بیرون خواهم آورد. » کی کاووس فرمان داد تا لشکریان آن تخته سنگ را به پایگاه سپاه ایران برند. لشکریان هر چه نیرو کردند سنگ از جای نجنبید .

سر انجام رستم پیش آمد و چنگ انداخت و بیک جنبش تخته سنگ را از جا بر کند و بر دوش گرفت و به پایگاه خود آورد و برزمین افگند. آنگاه رو به سنگ کرد و گفت « دست از جادو بر دار و بیرون آی و گرنه با تیر و تیغ پولادین سنگ را سراسر خواهم برید و ترا تباه خواهم ساخت.» چون رستم چنین گفت ناگهان تخته سنگ چون ابر پراگنده شد و شاه دیوان با چهره زشت و بالای دراز و سرو گردن و دندانی چون گراز خود بر سر و خفتان در بر پدیدار گردید.

رستم خندان شد و دست او را گرفت و پیش کی کاووس کشید. کی کاووس بر او نگاه کرد و او را در خور شمشیر دید. پس شاه دیوان را به دژخیم سپرد و دل از اندیشه فارغ کرد. از لشکر مازندران گنج و خواسته و زر و گوهر بسیار به چنگ افتاد. آنگاه کی کاووس به نیایش ایستاد و دادار جهان را سپاس گفت و یک هفته به پرستش یزدان پرداخت . سپس در گنج را به گشود و تا یک هفته بخشش و دهش پیشه ساخت و نیازمندان را بی نیاز کرد و هر که را در خور بود زر و خواسته داد. هفته سوم جام می خواست و به شادی و رامش گرائید. چون کار پادشاهی راست شد کی کاووس بر رستم آفرین خواند و او را سپاس گفت « ای جهان پهلوان، تخت شاهنشاهی را مردی و دلاوری تو به من بار آورد و مرا جنگاوری و نبرد آزمائی تو پیروز کرد. پیوسته دل و دینم بتو روشن باد.» رستم گفت« ای شهریار، اگر رهنمونی اولاد نبود از من کاری برنمی آمد . همه جا راستی پیشه کرد و در پیروزی ما کوشید . اکنون امید به مازندران دارد که من او را آغاز چنین نوید دادم . شایسته است که خلعت و فرمان از شاهنشاه به وی رسد.» کی کاووس در زمان مهتران مازندران را پیش خواست و آنانرا به فرمان برداری از اولاد خواند و شهریاری مازندران را به وی سپرد.

بازگشت کی کاووس به ایران

چون این کارها کرده شد کی کاووس با سپاه خود رو به ایران گذاشت. خبر به ایرانیان رسید و بانگ شادی از مرد و زن بر خاست. سرزمین ایران را سراسر آراستند و آئین بستند و بساط بزم و رامش ساز کردند. کی کاووس چون ببارگاه خویش رسید بر تخت شاهی نشست و دست به بخشش برد و زر و گوهر بر مردم و سپاه نثار کرد. بزرگان ایران همه شادمان به تختگاه آمدند. تهمتن نیز با کلاه شاهی در کنار تخت کاووس جای گرفت. آنگاه رستم دستور خواست تا به زابلستان نزد زال باز گردد. کاووس فرمان داد تا خلعتی شایسته برای تهمتن آراستند: تختی از پیروزه و تاجی گوهر نشان و جامه ای زربفت و صد غلام زرین کمر و صد کنیز و مشک موی و صد اسب گرانمایه و صد استر سیاه موی زرین لگام که باز از دیبای رومی و چینی وپهلوی داشتند و صد بدره زرو جامی از یاقوت پر از مشگ ناب و جامی دیگر از پیروزه پر از گلاب با بسیار خواستنی های دیگر و بو های خوش به هم نهادند و فرمانی به نام وی بر حریر نوشتند و شهریاری نیمروز را از نو به نام وی کردند.

کی کاووس رستم را سپاس گفت و رستم بر تخت وی بوسه داد و کاووس را بدرود کرد . خروش کوس بر آمد و رستم بر رخش نشست و شاد و پیروز رهسپار زابلستان شد. کی کاووس به فرخندگی بر تخت شاهنشاهی نشست . طوس را سپهبد ایران زمین کرد و اصفهان را به گودرز سپرد و غم و اندوه را از خود و مردمان دور کرد. زمین آباد شد و مردم ایمن و توانگر شدند و دست اهریمن را از بدی کوتاه گشت.

جهان چون بهشتی شد آراسته
پراز داد و آگنده از خواسته

لشکر کشیدن افراسیاب به ایران تا گریختن او از رستم و بازگشت رستم

ای فرزند. کیکاوس پس از پیروزی بر دیوان مازندران در اندیشه گشودن سرزمینهای دیگر افتاد. پس با لشکری فراوان به سوی توران و چین و مکران حرکت کرد. سپاهیان او به هر جا که پای می گذاشتند چون کسی را یارای جنگ با آنها نبود مهترانشان پیش میامدند و باج و ساو شاه را پذیرا می شدند . مگر در بربرستان که در آنجا جنگ در گرفت و ایرانیان به سرداری گودرز در این جنگ پیروز شدند. آنگاه کاوس به مهمانی رستم در زابلستان رفت و در آنجا سرگرم بزم و شکا ر شد که خبر رسیدن تازیان در مصر و شام و هاماوران سر به شورش و گردنکشی برداشته اند. پس کاوس کشتی و زورق فراوان مهیا کرد و سپاه را از راه دریا به بربرستان برد که سپاهیان هر سه کشور در آنجا گرد آمده بودند.

جنگ سهمگینی میان سپاه کاوس و آن گردنکشانان در گرفت که به پیروزی ایرانیان انجامید و سپهدار هاماوران نخستین کسی بود که به عذر خواهی پیش آمد و پذیرای باج و خراج گردید، هدایای بی شماری تقدیم کرد و به این ترتیب هاماوران را نیز در زمره کشورهای باج ده ایران در آمد. از سوی دیگر به کاوس خبر دادند شاه هاماوران دختری زیبا به نام سودابه دارد که از هر جهت شایسته همسری کاوس است فردای آن روز، کاوس جمعی از خردمندان را به خواستگاری سودابه به نزد پدرش فرستاد.

شاه هاماوران که زر و گنج خود را به کاوس پیشکش کرده بود، دیگر تاب آن را نداشت که یگانه فرزندش را نیز از دست بدهد پس ماجرا را با سودابه در میان کذاشت ولی چون اورا مایل به همسری کاوس دید ، کین کاوس را بیشتر در دل گرفت و پس از آنکه سودابه ، پدر غمگین و ناراحتش را تنها گذاشت و با کاروانی از غلامان و کنیزان و جهیزیه فراوان به حرمسرای کاوس رفت، شاه هاماوران در اندیشه انتقام جوئی افتاد. فکر کرد چاره ای اندیشید و مهمانی مجللی ترتیب داده که کاوس را به آن فرا خواند . سودابه که در کار پدر متوجه نیرنگی شده بود کاوس را از رفتن به آنجا بر حذر داشت ولی کاوس باور نکرد، همراه با بزرگان و لشکریان خود به شهر ساهه رفت . در آنجا هفته ای به بزم و خوشی گذشت و چون روز هشتم فرارسید، شاه هاماوران به یاری سپاه بربر که از پیش در آنجا گرد آمده بودند بر سر کاوس و همراهانش ریخته و آنها را گرفتار کرده، دست بسته درون دژی در کوهی بلند زندانی کردند. شاه هاماوران آنگاه گروهی را به دنبال سودابه فرستاد تا او را به خانه اش باز آورند ولی سودابه که از ماجرا آگاهی یافته بود ، روی و موی خود را کنده و به آنان ناسزا گفت و حاضر به بازگشت نگردید .

چون خبر به شاه هاماوران دادند آنقدر به خشم آمد که دستور داد سودابه را گرفته و نزد کاوس به زندان اندازند. پس از زندانی شدن کیکاوس در بند شاه هاماوران ، سپاه ایران از راه دریا خود را به ایران زمین رسانید و همه مردم را گرفتار شدن شاه آگاه نمودند. چون این خبر پراکنده شد به گوش افراسیاب رسید او هم فرصت را غنیمت دانست، با لشکری انبوه به ایران تاخت و از هر سوئی خروش جنگ بر خاست. افراسیاب سه ماه در جنگ بود و سر انجام همه را شکست داد. روزگار را به چشم ایرانیان تیره و تار نمود تا چاره را در آن دیدند که به زابلستان روند و بار دیگر از رستم یاری و از او بخواهند در این زمان شور بختی و سختی، پناه ایرانیان باشد و گفتند:

دریغست ایران که ویران شود
کنام پلنگان و شیران شود
همه جای جنگی سواران بدی
نشستنگه شهریاران بدی
کنون جای سختی و جای بلاست
نشستنگه نیز چنگ اژدهاست

پس موبدی را نزد رستم روانه کردند و او آنچه را که بر ایرانیان گذشته بود به رستم شیر دل باز گفت. رستم آشفته شد اشک از دیدگانش فرو ریخت و با دلی آکنده از درد پاسخ داد:« من آماده جنگی کینه خواهم ، اما نخست باید از کاوس خبری بگیریم و آنگاه ایران را از وجود ترکان پاک کنیم.» آنگاه رستم به هر سرزمینی در پی لشکر فرستاد و از زابل و کابل و هند سپاهی عظیم در آن دشت پهناور گرد آورد.

ای فرزند. رستم نخست پیامی برای کاوس فرستاد: « دل غمین مدار و شاد باش که من با سپاهی گران برای نجات تو می آیم!» و آنگاه نامه ای تند و پر از کین به شاه هاماوران نوشت که :« ای بد گوهر حیله گر، این چه رفتار نامردانه ای بود که تو کردی. اگر هم دلی پر از کینه داشتی شایسته نبود که کاوس را با نیرنگ گرفتار کنی. اکنون یا او را رها کن و یا آماده کارزا با من باش! آیا از بزرگان نشنیده ای که من در مازندران چه کردم و چه به بر سر دیوان آنجا آوردم. اگر شنیده بودی چرا چنین کردی؟ » آنگاه نامه را مهر کرده و به پیکی سپرد تا با هاماوران برساند. چون شاه هاماوران پیام را شنید و نامه را خواند آشفته شد و در کار خود حیران مانده پاسخ داد.« کاوس را هرگز آزادی نخواهد بود و اگر تو نیز به این سرزمین بیائی همین بند و زندان در انتظارت است من نیز با سپاهی گران آماده کارزارم.» فرستاده، نزد رستم بازگشت و آنچه را شنیده بود باز گفت.

پیلتن از پاسخهای ناشایست شاه هاماوران خشمگین شد، دلیران لشکر را گرد آورد و سپاهی گران را آماه حرکت نمود. برای کوتاه کردن راه سوار بر کشتی رو به سوی هاماوران نهاد. شاه هاماوران چون از آمدن رستم کینه خواه آگاهی یافت، ناچار سپاهش را گرد آورد و آماده نبرد شد. دو لشکر در برابر هم صف کشیدند و آوای کوس و شیپور بر خاست و هر یک مبارز طلبیدند ، رستم نیز با لباس رزم ، سوار بر رخش و گرز گران بر گردن، با جوش و خروش رو به سوی دشمن نهاد. سپاه هاماوران وقتی یال و کوپال رستم را دید هر یک هراسان و بیم زده بسویی پراکنده شدند و از آنجا گریختند. شاه هاماوران با بزرگان خود به رایزنی پرداخت و سر انجام چاره را در آن دید که از شاه مصر و بر برستان در این جنگ سخت ، یاری بخواهد.

پس دو نامه نوشت و به دو جوان دلیر سپرد تا یکی را به مصر و دیگری را به بر برستان برسانند. در نامه ها با اشک و آه نوشته شده بود« نه آنکه کشورهای ما همیشه بهم پیوسته بوده و خود در جنگ و شادی و نیک و بد یکدیگر شریک بوده ایم ، پس اکنون هم که روز سختی است اگر ما را یاری دهید باکی از رستم نخواهم داشت و گرنه بدانید که این بلا از شما نیز دور نخواهد بود.»

چون نامه به ایشان رسید و از لشکر کشی رستم آگاهی یافتند، هراسان به تهیه و آراستن سپاه پرداختند و به زودی کوه تا کوه و کران تا کران پوشیده از سپاه گرانی شد که به سوی هاماوران می شتافتند . رستم چون چنین دید پیامی در نهان به کاوس فرستاد که « سپاه سه کشور متحد شده و به نبرد من آمده اند. نیک می دانم اگر از جای بجنبم یک تن از دلیران آنها رازنده نخواهم گذاشت ولی من نگرانم که مبادا از راه کین آسیب به شما برسد که از بدان هیچ بد کردنی دور نیست و اگر چنین شود تخت بربرستان به چه کاری خواهد آمد » کیکاوس پاسخ داد :« هیچ نگران نباش که این جهان تنها برای من گسترده نشده ولی بدان که یزدان یار من و مهرش پناه منست. بر آنها بتاز و هیچ یک را زنده مگذار.»

ای فرزند. تهمتن بر انگیخته از پیام کاوس، سوار بر رخش به سوی نبرد گاه شتافت و در برابر دشمن ایستاده ، مبارز طلبید و اما هرگز کسی را یارای پیش آمدن نبود و رستم دلاور تا ناپدید شدن خورشید در افق ، در میدان ایستاد و سپس به پایگاه خود باز آمد. بامداد روزی دیگر پیلتن سپاه را بیاراست و لشکر سرفراز خود را به دشت کشید و به آنان گفت: « امروز چشم به نوک نیزه بدوزید و مژه بر هم نزنید. از فزونی آنها نیز نهراسید که همه سیاهی لشکرند.» از سوی دیگر شاهان سه کشور نیز لشکرهای خود را به حرکت آوردند.از بربرستان صدو شصت پیل دمان ، از هاوران صد پیل ژنده با انبوهی لشکر و از مصر سپاهی عظیم با درفشهای سرخ و زرد و بنفش، زمین چنان از آهن پوشیده شد که گوئی البرز کوه جوشن بتن کرده است. از بانگ سواران، کوه بر آشفت و زمین به ستوه آمد و از ترس این لشکر انبوه ، دل شیر نر پاره شد و عقاب پر افکند ، دلیران دو سپاه در برابر یکدیگر ایستادند.

گرازه در سمت راست لشکر ایران و زواره در سمت چپ و رستم در قلب سپاه جای داشت. به فرمان رستم شیپور جنگ نواختند و لشکر از جای کنده شد و شمشیرها در هوا زیر نور خورشید درخشیدن گرفت. رستم به هر سو که رخش را می راند از آنجا آتش بر می خواست و جوی خون جاری می شد . دشت از سر های بریده و خفتانهای پراکنده ، پوشیده شد. تهمتن مردانه از کشتن سیاهی لشکر پرهیز می کرد و در پی شاه شام بود تا آنکه به او نزدیک شد و کمند انداخت و از کمرش گرفت و بر زمینش زد و بهرام او را بسته و گرفتار کرد. شاه بربرستان نیز به چهل جنگجو به چنگ گرازه گرفتار آمد. از آنسوی شاه هاماوران چون نگاه کرد، کران تا کران همه را کشته و زخمی و اسیر دید.

بدانست که آن روز روز بلاست
برستم فرستادو زنهار خواست

گنج و گوهر فراوان نزد رستم فرستاد و به این شرط که کاوس را آزاد کند، امان خواست. رستم با شاه هاماوران به شهر باز گشت ، کاوس و یاران او را از زندان آزاد کرد و تاج و تخت را به شایستگی به او باز پس داد. کاوس نیز غنایم آن سه کشور و گنج آن سه شاه را با هزاران هزار لشکر به بارگاه و سپاه خود افزود . ای فرزند. کاووس مهدی آراست از دیبای رومی و تاجی از یاقوت و گاهی از فیروزه چون آماده شد آنرا بر اسب راهوری با لگام زرین نهاد و سودابه را چون خورشیدی در آن نشانیده و به سوی ایران زمین حرکت کرد .

نامه کاوس به قیصر روم و پاسخ آن

 

چون جنگ هاماوران به پایان رسید . کاوس پیکی نزد قیصر روم فرستاده و در نامه ای از او خواست تا از نامداران و دلاوران روم که کار کشته و آزموده باشند لشکری فراهم آورده نزد کاوس بفرستد. قبل از آن خبر شکست سه سپاه مصر و بربر و هاماوران نیز به آنان رسیده بود . قیصر روم پاسخ خود را در نامه ای شاهوار و شایسته نزد کاوس فرستاد و نوشت « ما همه چاکر و فرمانبردار تو هستیم و آن زمان از گرگساران لشکری برای نبرد به سوی تو روانه شد دل ما نیز پر از درد شد و با افراسیاب که چشم طمع در تخت و تاج تو داشت جنگیدیم و کشته ها دادیم. اکنون که نیز فر شاهی نو شده، آماده ایم که همرا سپاه تو با آنان نبرد کنیم و از خونشان رود جاری کنیم»

 تلخند‌های طبیبانه؛ نیم‌چشمی بر «نیل توتیا»، اثر صبورالله سیاسنگ

تاریخ به تعبیر من عبارت است از غیبت‌‌گویی در مورد مرده‌گان؛ آن‌هایی که با زبان خموش در دل خاک خفته‌اند و نمی‌توانند از خود دفاع کنند، و تاریخ‌نویس‌ هم با نوکِ قلم هر قدر که بخواهد گورشان را چُقرتر می‌کند. صبورالله سیاسنگ، اما با پرداختِ متفاوت، اهمیتِ همین «ترند» یا تعریف مرسوم از تاریخ را کاهش داده است. خواهید پرسید چگونه؟! با ثبت و نگارش قسمت‌هایی از تاریخ افغانستان به‌صورت «لایف» و زنده.بگذارید این مدعا را با مثال واضح سازم:در «و آن گلوله‌باران بامداد بهار» به امام‌الدین، که الحمدلله زنده‌اند، زنگ می‌زند، بعد از سلام می‌پرسد: شما که آن‌جا تشریف داشتید، تفکر و تفنگ انقلاب هم سر شانه‌تان بود، می‌توانید یا می‌خواهید به مردم افغانستان بگویید که مرمی اول بر کله سردار محمد داوود را چه کسی شلیک کرد؟ و از فرمانده حمله بر زن و فرزند و آل و عیال اولین رییس جمهور کشور – یک‌ ضرب – کتمان و بی‌خبری.در «اتاق ۱۱۷ هوتل کابل» و «پرونده ناپدید» او‌ با دست‌کم ۱۰۰ تن از گرداننده‌گان میده و کلان سیاستِ سال‌های پسین گفت‌وگو کرده است. گپ کشیدن از زیر زبان دست‌اندرکاران و حاکمانی که نتیجه مبارزه، جنگ، مقاومت، جهاد، کودتا و انقلاب‌شان حالتِ امروز افغانستان باشد، کار ساده نیست. داکتر سیاسنگ از پشتِ خط تلفون باید تشخیص دهد دوغ کی واقعاً تُرش نیست.نویسنده «نیل توتیا» نیم قرن را بی‌وقفه شعر، ترجمه، نقد، پژوهش، تاریخ، طنز و روایت می‌نویسد. ابراهیم نبوی، طنزنویس و پژوهش‌گر صاحب‌نظر ایران نیز بر این پر‌کاری موصوف مُهر تأیید می‌گذارد: «صبورالله سیاسنگ از نویسنده‌گان مطرح، پرسابقه، پرکار، عمیق و اندیشمند است.»با این مختصر، حالا می‌پردازیم به طنز، به جوهر جدیدی از قلم او.اجازه دهید ابتدا از دید خودم طنز را به‌طور تجسمی تعریف کنم: قرار است یک گیلاس آب لیمو درست کنیم با ترکیب آب خالص، بوره و لیمو. در حالت استاندارد در یک گیلاس آب دو قاشق بوره و دو پاره لیمو می‌اندازیم. حالا فرض کنید که همین مقدار بوره و لیمو را در دو گیلاس بیندازیم. یا در همین گیلاس اصلاً بوره نیندازیم. یا بوره بریزیم و خوب شور ندهیم. یا که مقدار لیمو در حد پنج پاره باشد، چه فکر می‌کنید محتوای گیلاس دارای مزه دل‌خواه و گوارا خواهد بود؟ طبیعتاً که نه.پس بیایید اثر طنزی را همان گیلاس تصور کنیم، کلمات را آب، ظرافت (و خنده) را بوره و انتقاد را لیموی ترش. انتشار و یا سراسریت سوژه در متن یک اثر طنزی به همان مقدار حیاتی ا‌ست که خون در وریدهای وجود. و در حین حال، درجه غلظت سوژه و یا وطنی‌تر اگر بگوییم «طنزالمایه» در متن هم از عناصر تقویت‌کننده یک طنز قوی محسوب می‌شود.یک تعداد، سوژه‌ای را که می‌شود در چهار جمله انشا و ارایه کرد، در چهار صفحه می‌نویسند. یعنی همان دو قاشق بوره و دو پاره لیمو را در یک جک آب مخلوط می‌کنند که مزه دهن مخاطب را در حد یک عدد بادرنگ بی‌نمک پایین می‌آورد.با این مثال، می‌خواهم بگویم که اکثریت پارچه‌های طنزی صبور سیاسنگ از همان یک قاشق بوره، دو پاره لیمو و یک گیلاس آب تشکیل شده است. یعنی طنزهایی با خنده اندک و انتقاد شدید که گاهی به خشم (از قبل غنی‌شده) می‌انجامد.در طنزهای هوراسی مقدار لیمو (انتقاد) اندک، اما اندازه بوره (ظرافت) بیش‌تر است. در طنزهای جیونالی برعکس اندازه بوره کم، ولی مقدار لیمو زیادتر است، البته آب همان یک گیلاس.خنده در طنز می‌تواند از چیدمان ظریفانه واژه‌ها و یا هم طرح «پارادوکسیک» مساله به‌وجود آید. با این حال، در «نیل توتیا» جملات زیبا و ظریف بی‌شماری وجود دارند که به‌جای خنده مخاطب را در تفکر و تحیر می‌اندازند. ازاین‌رو – برعکس باور رایج – من «ظرافت» در طنز را معادل «خنده» مطلق نمی‌دانم. شاید بشود گفت که خنده یکی از زاده‌های ظرافت در طنز است. فراموش نکنیم که خنده‌های طنز سیاسی بیش‌تر تلخ و زهرآلودند.در بسیاری از پارچه‌های طنزی «نیل توتیا» بوره و لیمو (ظرافت و انتقاد) در سراسر گیلاس تقریباً مساویانه منتشر شده است که این می‌تواند یک امر سوپرمثبت در کار طنزنویسی تلقی شود. پاراگراف اول اکثراً با یک خبر یا گزارش واقعی دارای طعم تند طنز آغاز می‌شود، بعد در ادامه روایت این عنصر پنهان چشم‌گیر شده و نهایتاً «طنزیت» در جمله آخر، که در واقع واپسین و اصلی‌ترین ضربه است، آشکار می‌شود.

 با رویاهای ما چه کار می‌کنند؟

در یکی از روزهای تابستانی سال ۱۳۹۷ بود که مدام خانه را گز کرده و از این کنج اتاق به آن کنج می‌رفتم. انگشت یک دستم روی صفحه موبایل می‌چرخید و ناخن‌های دست دیگرم را می‌جویدم. هفتادوچند ساعت از لحظه‌ای که آغاز به‌شمارش دقایق کرده بودم، گذشته بود. عقربه ساعت روی دو نشانه گرفته بود و من از جایم بلند شده بودم و دوباره نشسته بودم و همان‌طور به مادرم گفته بودم که «قلبم به حلقه رسیده است.» تمام سال‌های آموزشی‌ام، ۱۲ سال مکتب را که در ده سال تمام کرده بودم، از پیش چشم‌هایم صحنه به صحنه رد می‌شد و خانه‌هایی که با کد رشته‌های مناسبی برای آینده‌ام، پر شده بود پیش چشمانم قاب شده بود. فراموشم نمی‌شود، ساعت دوونیم بعد از چاشت بود که خیره به صفحه موبایل چیغ کشیدم، بالا و پایین پریدم و به مادرم گفتم:‌ «داکتر می‌شوم.» مادرم رویای نیمه‌جانش را در من کاشته بود. روز اولی که مانتوی مکتب برایم خرید گفت: «ان‌شاءالله یک روزی چپن سفیدت را اتو کنم.»  اولین بار که روپوش سفید پزشکی‌ام را دستش گرفت، گفت: «برای دیدن چنین روزی زنده مانده‌ام.» نمی‌خواست ادامه قصه‌اش را زنده‌گی کنم، می‌خواست قصه‌ زنده‌گی‌ام طوری باشد که در آن رویاهایم برای زیستن باشند، نه صرفاً برای بافتن.                                    گفته بودم: «هنوز اول راه است!» هر قدر من قد کشیدم و دغدغه‌هایم عوض شد، رویاهای مادرم نیز قد کشید و تحول یافت و بزرگ‌تر شد: «خدا کند که جشن فراغتت را ببینم!» رویاهای من به قالب رویاهای او درآمده بود. درآمیخته با هم. نمی‌شد جدای‌شان کرد. در چشم‌های همدیگر، خود را می‌دیدیم، در آیینه‌ها هم. سال اول دانشگاه که تمام شد، لوح تقدیر به‌دست، آمدم خانه.  به مادرم گفتم: «اول‌نمره شدم!» و برایش از هدف جدیدم گفتم: «اگر همیشه نمره‌های بالا بگیرم، می‌توانم در دانشگاه تدریس کنم.» دیگر رویای مادرم روزی بود که من فارغ شوم، در مطب خودم کار کنم و استاد دانشگاه بشوم. اطمینان دارم که هر روز، چنان روزی را با خودش مرور می‌کرد. او سختی زنده‌گی زنانه‌اش را بی‌هیچ مردی در کنارش در جامعه مردسالار با فکر روزهای خوب و امید آینده بهتر تحمل می‌کرد.  خسته می‌شد، اما به کم‌آوردن نمی‌رسید. می‌گفت: «سختی‌ام یکی دو سال دیگر است. دخترم داکتر می‌شود و هم غم مرا می‌خورد و هم از خواهر و برادرش را. بعد از آن آسوده و راحت زنده‌گی می‌کنم.»                                                                                                                                              هر موفقیتی برایم دو چندان حساب می‌شد. هر شادی دو برابر؛ هر مسوولیتی سنگین‌تر. یک عمرِ زنده‌گی مادرم روی شانه‌هایم بود، باید درست قدم برمی‌داشتم. هنوز زنده‌گی همان زنده‌گی بود و حکومت همان حکومت. هنوز رویاهایم بزرگ‌تر از ترس‌هایم بود که دلبسته‌ ادبیات شدم. روزهای امتحان و غیرامتحان، سرم لای کتاب‌های رمان و شعر بود. یک روز که فردایش امتحان اطفال داشتم، نشستم و ۳۰۰ صفحه کتاب «چراغ‌ها را من خاموش می‌کنم» را یک نفس خواندم. نمره‌هایم از ۱۰۰ و ۹۸ رسید به زیر ۹۵. به مادرم گفتم: «می‌خواهم نویسنده شوم.» گفت: «کتاب بخوان اما یادت نرود که قبل از هر چیزی تو قرار است داکتر شوی.» از میان بی‌شمار توصیه‌های مادرم به این یکی کم‌تر توجه کردم. درس هم می‌خواندم، در کار عملی و کلینیک هم خوب بودم، اما ادبیات زنده‌گی‌ام را در سایه‌ خودش آورده بود.                                         درجه‌ام در صنف که از اول و دوم پایین‌تر آمد، مادرم گفت: «اول یا دوم؛ تو قرار است داکتر بشوی.» من قرار بود داکتر بشوم. آن روزها نه قفلی می‌شناختم و نه درِ بسته‌ای. همان شامی که صدای مرمی‌ها در منطقه پیچید و برق قطع شد، مادرم نمازش را سلام داد، جای‌نماز را جمع نکرد و ما را به طبقه پایین و اتاق گوشه برد. قرآن را گرفت بغلش و اشک، قرآن را و پرِ شالش را خیس کرد. به من نگاه کرد و هرچه امید بود، در موج چشم‌هایش غرق شد. مرمی‌هایی که هوایی فیر می‌شد، می‌خورد به در و دیوار و سقف و پنجره‌های مطبی که مادرم در خیالش برایم ساخته بود. غمِ سقوط دو چندان بود؛ سرنوشت دانشگاه معلوم نبود؛ خاک کتاب‌های پزشکی‌ام را پوشاند، کتاب‌های ادبیات را بیش‌تر. جایم گوشه‌ خانه بود و خوراکم اشک. دمی اگر پلک روی هم می‌بستم، به لطف قرص‌های خواب بود. داکتر شدن، نویسنده شدن و تدریس زیر آوار سقوط مانده بود. روپوش سفیدم را از روی جالباسی برداشتم، افتاد کنارِ کتاب‌ها. مادرم مراعات حال مرا می‌کرد، من نه! گریه‌های من جلو چشمش بود، از خودش در خفا.                                                                                                                         مثل تمام مادرهای این دوره، مادرم دختر دوره‌ اول طالبان بود. آرزوهایی داشت که در سینه‌اش خاک شده بود. از سر پنج‌کتاب و خواجه‌حافظ بلندش کردند و نشاندنش روی تخت عروسی؛ کنار مرد بسیار بزرگ‌تر از خودش. برای خودش رویاهایی داشت، قصه می‌کرد: «نقاشی را دوست داشتم. خیلی دلم می‌خواست بتوانم نقاشی کنم.» نقاش نشد، در عوض سوزن گرفت دستش و طرح خامک زد روی پارچه. سر بالا نکرد و کوک زد. قصه‌های کتاب‌ها را برای خودش نه، برای من می‌خواند. خواجه‌حافظش را قایم کرده بود، داد به من. هفت‌ساله بودم که «الا یا ایها الساقی…» می‌خواندم. خودش سقوط و محرومیت را تجربه کرده بود، برای فرزندش نمی‌خواست. سینه‌اش برای زخم عمیق‌تر جای نداشت.                         پارسال که دانشگاه را باز کردند، چشم مادرم روشن شد. تمام نیرویی که در من مرده بود، جان گرفت. مادرم دوباره روپوش سفیدم را اتو کرد. شب‌هایم با فکر و غصه نه، با درس خواندن تیر می‌شد. پای کتاب خوابم می‌برد. روی کتاب بیدار می‌شدم. کلمه‌ها به من جان می‌دادند. جان گرفته بودم. دوباره رفتم سراغ ادبیات. هرچه بیش‌تر درس طبابت خواندم، بیش‌تر شیفته‌ ادبیات شدم. داکتر می‌شدم برای دل مادرم، نویسنده می‌شدم برای دل خودم. عصرها می‌نشستیم بغل هم، چای می‌خوردیم و من از دانشگاه می‌گفتم، از طرح داستانی که می‌نوشتم، از کتابی که می‌خواندم. می‌گفتم: «من یک روزی داستان زنده‌گی‌ات را می‌نویسم.» چای را پیاله به پیاله می‌کرد و می‌گفت: «هر آدمی که در این کشور زنده‌گی می‌کند، یک کتاب است؛ خواننده می‌خواهد فقط.»                                                                                                                                       مادرم می‌ترسید: «همین سال آخر را هم به خیر تمام کنی.» به سال آخر رسیدم که قفل‌ها تکثیر یافت؛ بزرگ‌ شد و سنگین. ماندم گوشه‌ خانه و داکتر شدن تا اطلاع ثانوی از زنده‌گی‌ام حذف شد و خودم از جامعه. مادرم چشمش پر شد و سینه‌اش سنگین. یک زخم دیگر. ادامه زنده‌گی‌اش را در من می‌دید؛ مرهم و درمانش را. من اگر می‌افتادم، مادرم غرق می‌شد. مادرم اگر غرق می‌شد، تمام این جغرافیا خاک می‌شد و بر سینه‌ام می‌نشست.                                                           برای دل مادرم گفتم: «نگران نباش. این‌طور نمی‌ماند. این ‌بار افسرده نمی‌شوم، می‌نشینم و کتاب می‌خوانم و داستان می‌نویسم.» مادرم که باور کرد، خودم هم به این راه باورمند شدم. از آن روز انگار می‌خواهد شکل و شمایل رویایش را عوض کند. بیکار که می‌بیند مرا، می‌پرسد: «نوشتنت تمام شد؟ چه کار کردی با داستانت؟» بهانه که می‌آورم، شروع می‌کند به توصیه: «همین چهار طرفت را نگاه کن؛ هر طرف یک زن می‌بینی که پر از اتفاق است، پر از قصه. از چیزهایی که تجربه کردی بنویس. از آدم‌هایی که می‌شناسی بنویس.» گاهی هم در نقش خودش ظاهر می‌شود، در قاب مادر: «مقصد یک کاری بکن مادر! جوانی، انرژی داری، وقت داری، از همین ها استفاده کن! هرچه حالی زحمت بکشی، بعداً به درد خودت می‌خورد. نشود خدایی نکرده چند سال بعد حسرت بخوری و بگویی کاش بیش‌تر تلاش می‌کردم. حالا که در همین راه قدم گذاشتی، پیش برو حتا آهسته! ولی متوقف نشو.» حفظ کردن امید را یادم می‌دهد.                                                                                             چند وقت پیش نشسته بود پای تلویزیون و گزارشی را در مورد نمایش موزیکال «هزار خورشید تابان» می‌دید. یک‌باره سرش را برگرداند سمت من و گفت: «سودابه، آرزو دارم یک روزی چنین نمایشی از کتاب‌های تو را ببینم.» افتاده‌ام به جان کتاب‌ها، میان کلمه‌ها. کوچ داده‌ام خودم را از پلاسِ ناامیدی و سیاهی و هراس. در کتاب‌هایی که می‌خوانم و در داستان‌هایی که می‌نویسم زنده‌گی می‌کنم، نه در این جغرافیا. برای ادامه‌دادن، مادرم نیاز به رویا دارد و من به مادرم.

می‌خواستم دختر مستقلی باشم

شوق فراوان به یادگیری و پیش‌رفت در علم تنها آرمانی است که هنوز در ‌دلش موج می‌زند. محدودیت‌هایی که دم‌به‌دم فراراه زنده‌گی او قرار می‌گیرند، عزم او را به آموختن قوی‌تر ساخته است. شکریه دختری‌ است که از همان کودکی با رنج و محرومیت‌ها بزرگ می‌شود. او از کودکی محروم از دست نوازش‌های پدر شده و می‌داند نداشتن و محروم بودن یعنی چه و تک‌افتاده‌گی را درک می‌کند. مادرش تنها کسی است که شکریه در زنده‌گی‌اش دارد و دلش به بودن او خوش است. شکریه می‌گوید: «مادرم تنها حامی من در تمام زنده‌گی‌ام بوده و هست، مادری  که برایم هم پدر شد و هم مادر.» شکریه در یکی از ولسوالی‌ها  با خانواده‌ مادری‌اش زنده‌گی می‌کند و مکتب را به درجه‌ عالی از  همان‌جا فارغ شده است. شکریه با رویاهای در سر، زنده‌گی را جور دیگری می‌زیست و آینده‌اش را روشن می‌دید، به فکر برآورده ساختن آرزوهای مادر‌ش بود؛ آرزوهای مادری که با فداکاری و رنج‌های فراوان تنها دخترش را بزرگ می‌کند.  و در آن‌سوی زنده‌گی شکریه، تنها آرز‌وها و رویاهایی بود که مقصد و هدف زنده‌گی‌‌اش را تعیین می‌کرد. مادرش روزهای پرمشقت را گذرانده تا تنها فرزندش را به مکتب بفرستد. او که تمام جوانی‌اش را به پای همین تک فرزندش می‌ریزد، برای آینده‌ دور شکریه برنامه‌‌‌هایی  ریخته است که فقط برنامه مانده‌اند.                                                                                                                                                                                                               زن بودن و تنها زنده‌گی کردن در جامعه‌ ما کار آسانی نیست. زنی که تمام عمرش را به پای تنها دخترش ریخته است با سیلی از مشکلات روبه‌رو است؛ این خودش شهامتی است که تنها از دست زن‌هایی مثل مادر شکریه برمی‌آید. او برخلاف عرف و عنعنات قومی‌شان توانسته بود با تنها دخترش زنده‌گی کند. شکریه تا به امروز با مشکلات زیادی دست به گریبان بوده است؛ روی خوشی از زنده‌گی  را ندیده و می‌خواست تحصیل کند تا یک سیلی محکم به‌روی ناخوش روزگارش بزند و از تمام خم‌‌وپیچ‌های زنده‌گی بدون این که خم به ابرو بیاورد بگذرد. او می‌گوید: «بزرگ که شدم بزرگ‌ترین آرزویم شده بود حقوق خواندن». به‌خاطر دور بودن مراکز آموزشی، نمی‌توانست به‌طور جدی درس بخواند و سه سال تمام از درس‌هایش عقب افتاده بود. با تمام این ناملایمتی‌ها امیدش را از دست نمی‌دهد و تا آخرین لحظه سعی‌اش را می‌کند تا آنچه می‌خواهد را به‌دست بیاورد.                                                                                                                                                                                             سرانجام، شکریه بعد از سه سال تلاش توانسته بود وارد دانشکده‌ دل‌خواهش شود: «مادرم با معاشی که از معلمی می‌گرفت توانست من را به یکی از دانشگاه‌های خصوصی بفرستد.» از آن روز‌ها چنین یاد می‌کند: «حس می‌کردم خوشحال‌ترین دختر روی زمین هستم.» آن روز برایش قدسیت داشت و جز بهترین تقویم در زنده‌گی‌اش بود. روزها عادی می‌گذشتند و شکریه با دل‌گرمی‌ فراوان به درس‌هایش می‌رفت: «بعضی روزها ساعت‌ها پیاده‌روی می‌کردم، اما هیچ شکایتی از این پیاده‌روی‌های طولانی نداشتم.» اما باز هم فکر می‌کرد روزهای قشنگی در راه است و هر روز خیال فارغ شدنش را از سر می‌گذراند: «منتظر روزی بودم تا همه برایم خانم وکیل بگویند.» همین فکرها و خیال‌های خوب و خوشش بود که سبب می‌شد تا دوام بیاورد.                                                                                                                                                                                          او در روز‌های گرم تابستان گاه مجبور بود فاصله‌‌های زیادی را پیاده طی کند و «آه» نکشد. گاه هم از شدت گرمی زیاد سرگیچه می‌گرفت: «نگران بودم اگر در این شهر غریب چیزی بر سرم بیاید مادرم چطور خبر شود. اگر خبر هم شوه چه بر سرش می‌آید.» روزهایش با اضطراب و‌ نگرانی می‌گذشت. مدام به خودش یادآور می‌شد: «آخرین امتحان سمستر را به یاد می‌آوردم و خودم را با لباس فراغت تصور می‌کردم و این تنها قوتم برای ادامه دادن بود.» و خودش را همیشه در لباس فراغت تصور می‌کرد و مادری که دست می‌زند به نتیجه و زحماتش. همین دست زدن‌ها و لبخند‌های مادرش است که او را راضی نگه می‌دارد. شکریه می‌خواست بعد از تمام شدن درس یک زنده‌گی ساده و مستقل با مادرش بسازد: «فکر می‌کردم روزی این توانایی را می‌داشته باشم که حداقل کمی از سختی‌هایی که مادرم کشیده را کم‌تر کنم و یک خانه‌ مستقل داشته باشم.» این‌جا سکوت می‌کند و با درد بسیار می‌گوید: «روزی که خبر بسته شدن دانشگاه‌ها را شنیدم، تمام سختی‌هایی که متحمل شده بودم همو دقیقه جلو چشم‌هایم آمد. بعد از آن روز نه امیدی بود و نه هست. آرزوهایم رخت بستند و رفتند. من ماندم با کوله‌باری از ناامیدی و نشدن‌ها.» خوشحالی او دیر نپایید؛ چون طالبان شبیه ابر سیاه بر زنده‌گی و آرزوهایش سایه‌ انداختند. لبخند‌هایش محو شد و چشم‌هایش اشک‌‌باران. شکریه که تازه به پایان سمستر اول رسیده بود، همان‌جا و در همان مقطع‌ از کارشناسی ماند. دروازه‌های دانشگاه بسته شدند، تمام دختران شبیه شکریه شب‌ها و روزها اشک ریختند و گریستند/می‌گریند. سوز و درد زیادی بر سینه‌ شکریه سنگینی می‌کند و دیگر جملاتی چون «دیر آید، درست آید»، برای شکریه کارساز نیست. او دیر رسیده بود؛  اما زود از دست داد. با تلخ‌کامی می‌خندد و می‌گوید: «آخر می‌خواستم دختر مستقلی باشم.»                                                                                                                                                                                         هزاران دختر افغانستانی دیگر مانند شکریه تلاش و تکاپو کردند تا سر پای خود بیاستند و تمرین مستقل بودن کنند؛ اما امروزه هر چه جنس مونث است مجبور به خانه‌نشینی شده‌اند. حالتی که امروز دختران با آن دست‌وپنجه نرم می‌کنند، دختران را از دختر بودن‌شان خسته کرده است. چقدر باید منتظر بود و تا کی زنده‌گی ما بسته به امر ثانی است؟

روزگار سیاه سارا؛ ازدواج پایان رویاهاست

در تاریکی کلبه‌ ویرانه‌اش روزی نیست که به سیاهی تقدیرش نیندیشد و آه جانکاهی از سینه‌اش بیرون ندهد. چهار سال است به تقدیری که او را از خانه پدر به غم‌سرای شوهر راهی کرده است، نفرین می‌فرستد. انتخاب اشتباه خانواده‌اش بیخ او را کنده و زنده‌گی آسوده‌اش را از او ربوده است. در میان سیاهی و ظلمتی که زنده‌گی پس از ازدواج بر روزگار شاد جوانی‌اش دامن گسترده است، به دنبال یک روزنه روشنایی است. او اکنون صورت بشاش، خنده‌های از ته دل و رویا بافتن را به سختی روزگار باخته است. در سیمایش اندوه موج می‌زند. دیگر از آن دختر شاد دیروز که رویاهایش به اندازه همه هستی برایش ارزش داشت، خبری نیست. همه را پس از ازدواج باخته است. با قدم گذاشتن به خانه شوهر، آغاز بدبختی‌هایش رقم خورد. با ازدواج، سارا رویای درس خواندن و معلم شدن را فراموش کرده و دو‌دسته به زنده‌گی نابه‌سامانش چنگ انداخته است. ناملایمت‌های روزگار، آرامش و خوشی را از او گرفته و زنده‌گی‌اش‌ را با نق زدن‌های شوهر، لج‌بازی‌های خواهران شوهر، طعنه‌های مادر شوهر و پدر شوهر و ناآرامی دو فرزندش می‌گذراند.       سارا، زنی ۲۲ ساله‌ است که زنده‌گی را پس از ازدواج باخته است. زمانی که هجده‌ساله می‌شود و در روزهای پایانی دوره مکتب قرار دارد، تن به ازدواجی می‌دهد که خانواده‌اش می‌خواهد. او همانند بسیاری از دوستانش قصد دارد پس از ختم دوره مکتب راهی دانشگاه شود و در رشته ادبیات فارسی درس بخواند و روزی معلم شود؛ اما ازدواج از پیش تعیین‌شده‌اش، او را از رسیدن به رویاهایش و ادامه زنده‌گی به خواست خودش باز می‌دارد. پس از ازدواج، رویای او رویا باقی می‌ماند.                                         در یکی از روزهای سرد پاییز که زنده‌گی او نیز به زردی و نابودی گرایید، سارا از امتحان آخر سال مکتب به خانه باز می‌گردد. فضای داخل خانه را متشنج می‌یابد. کاکا، خاله و کسانی را که نمی‌شناسد، در خانه خود می‌بیند. حین داخل شدن، همه او را عروس می‌خوانند و تبریکی می‌دهند. سارا مات و مبهوت می‌ماند که چرا همه این‌جایند و به او «عروس خانم» می‌گویند. با چادر سفید، لباس سیاه و بیک پر از کتاب، وارد خانه می‌شود. مادرش با دیدن او، سریع از جا بر‌می‌خیزد و می‌گوید: «زود باش دختر، لباس دوران مجردی را بکش که خانه خسرانت آمده‌اند.» سارا همچنان وهم‌زده به مادرش نگاه می‌کند و منظور او را نمی‌داند، تا این‌که مادرش او را به اتاق دیگری می‌برد و می‌گوید که قرار است با پسری که کاکایش خانواده او را به خانه آورده، نامزد شود.              سارا را در جا خشک می‌زند و زبانش لال می‌شود. با صدای دوباره مادر، به خود می‌آید و گریه سر می‌دهد؛ اما دیگر فایده‌‌ای ندارد. پدرش بدون پرسیدن از او، به خانواده دوست برادرش «بلی» را گفته و دخترش را در بدل ۳۰۰ هزار افغانی به شوهر داده است. «آن روز خیلی گریه کردم و از اتاق بیرون نشدم. با خود می‌گفتم پدرم که مرا دوست داشت، چرا بدون پرسیدن از من این کار را کرد؛ اما مادرم هر بار می‌گفت که گریه نکنم و آبروی آنان را  پیش مهمان‌ها نبرم.»                                                                                                                                                     او، آن روز می‌داند که پدرش با دیگر مردان که همواره داستان بی‌رحم بودن آنان را از دوستانش شنیده بود، فرقی ندارد. بارها به پدر و مادرش عذر می‌کند تا او را به این زودی به شوهر ندهند و بگذارند درس‌هایش را ادامه دهد، اما پدر هیچ اعتنایی به گریه‌های او نمی‌کند و می‌گوید که به مردم زبان داده است و از زبانش بر‌نمی‌گردد.                                                        تاریخ ازدواج او ۱۵ روز بعد از نامزدی‌اش تعیین می‌شود و قرار است به‌زودی بدون هیچ شناختی از پسری که قرار است یک عمر با او زنده‌گی کند، عروس شود و به «خانه بخت» برود. این خبر به‌کلی امید او را برای برهم زدن نامزدی‌اش با پسری که دوست ندارد و نمی‌شناسد، از بین می‌برد. بعد از آن روز، سارا دیگر نمی‌خندد و شادی نمی‌کند. اشک جای‌گزین خوشی‌های روزگارش می‌شود.                                                                                                                                                                      بی‌قراری و ضجه‌های سارا پدرش را وا می‌دارد تا او را دل‌آسا کند و تصمیمش را توجیه نماید. به دخترش می‌گوید: «هیچ دختری در خانه پدر نمی‌ماند و قرار است تو هم چه زودتر و چه دیرتر ازدواج کنی؛ اما بهتر است دختر زودتر ازدواج کند تا خانه‌مانده نشود. اگر این‌طور شود، دیگر کسی برای بردنش نمی‌آید. من و مادرت که تا آخر زنده نمی‌مانیم، آن وقت مجبور استی پیش زن برادر باشی و طعنه‌های او را گوش کنی.» او همچنان به سارا وعده می‌دهد که از خانواده خسرش تعهد می‌گیرد تا او را بگذارد درس بخواند و دانشگاه برود. پدرش پای وعده‌اش می‌ماند و از خانواده دامادش تعهد می‌گیرد که به سارا اجازه ادامه تحصیل بدهند تا به رویاهایش برسد.                                                                                                                                   سارا اندکی آرام می‌شود و کم‌کم به ازدواج رضایت نشان می‌دهد. شوهر آینده و خانواده او را می‌بیند. با دیدن آن‌ها، فکر می‌کند که حق با پدر و کاکایش است.                                                                                                                                                 بعد از عروسی‌ تا چهار ماه خانواده خسرش با او مهربان می‌ماند و شوهرش نیز رفتار خوبی دارد. به وعده‌ای که به پدر سارا داده بود، نیز عمل می‌کند و به او اجازه می‌دهد تا شامل آزمون کانکور شود و امتحان بدهد. اما بعد از آزمون کانکور و کامیاب شدن به رشته دلخواهش، سارا رخ دیگر خانواده خسرش را می‌بیند و دیگر از آن آدم‌های چند ماه پیش خبری نمی‌شود. او را از رفتن به دانشگاه باز می‌دارند و می‌گویند که خانم متاهل را به درس خواندن غرض نیست: «اصلا باورم نمی‌شد که این‌ها همان آدم‌های چند ماه پیش هستند. از شوهر و مادر شوهر گرفته تا خواهران شوهرم، تا فرصت می‌یافتند، سر هر کاری بهانه‌گیری کرده و مرا زیر شکنجه شوهرم می‌بردند.»                                                                                              نق زدن مادر شوهر، لج‌بازی‌های خواهران شوهر و طعنه‌های پدر شوهر او را بارها زیر لگد و مشت شوهر می‌اندازد و شوهر نیز تا می‌تواند او را مورد ضرب‌و‌شتم قرار می‌دهد. فضای خشن اما به ظاهر خوب خانه شوهر، استخوان بدن او را خرد می‌کند. سارا مجبور می‌شود برای نجات از ورطه‌ای که پدرش بدون پرس‌و‌جو او را در آن انداخته است، ماجرا را به پدر و مادرش بگوید و نزد پدر و برادرش التماس ‌کند تا طلاق او را بگیرند؛ اما دیگر دیر شده است. سارا در حال بزرگ کردن جنین سه ماهه در شکمش است که جو خفقان خانه خسر او را از وجود طفلش تا آن زمان بی‌خبر نگه داشته بود. او مشقت‌های زنده‌گی و ظلم خانه شوهر را به پای فرزندی تحمل می‌کند که تا حال متولد نشده است.                                         اکنون که چهار سال از ازدواجش می‌گذرد، او هنوز با سرنوشتش آشتی نکرده است. به خاطر دو فرزندش، ظلم خانه خسر، نق زدن شوهر، گرسنه‌گی و درمانده‌گی را تحمل می‌کند. برای سارا ازدواج پایان همه‌ آرزوها، درس خواندن، آزاد زیستن و زنده‌گی خوبی بود که آن را در رویاهایش می‌دید. این نه‌تنها سرنوشت سارا پس از ازدواج ناخواسته است، بلکه برای عده کثیری از دختران افغان در جامعه به‌شدت سنتی افغانستان، ازدواج پایان رویاهاست.

زرمینه در جدال برای گریز از ازدواج اجباری

 زرمينه ۱۳ ساله را در جريان بازديدم از ولايت فارياب، در دفتر کميسيون مستقل حقوق بشر ديدم. لباس سياه مکتبی به تن داشت. چادر کوتاه سفيد بر سر کرده و پای برهنه وارد اتاق رييس دفتر شد. پدر پيرش با لباس کار و دستان ترکيده از دنبالش آمد.زرمينه دست رييس دفتر کميسيون حقوق بشر فارياب را بوسيد و با سر و صورت ژوليده روی چوکی نشست؛ به زبان فارسی شکسته و مخلوط با ازبکی داستان زندگی اش را تعريف کرد:پنج ساله بودم که يک قوماندان (فرمانده) پدرم را لت و کوب کرد و مرا به زور برای بچه اش نامزد کرد. برنج پخته کرد و مرا روی تخت نشاند و بعد به خانه ما رفت و آمد می کرد. پدرم نمی توانست به او اجازه ندهد"زرمينه با ترس و نگرانی ادامه داد که اين داستان چند سال ادامه يافت و او نمی دانست که چرا او را روی تخت نشانده اند. اين دختر که حالا سيزده ساله شده است، توضيح می دهد: "حالا که سيزده ساله شده ام، اين قوماندان باز پيدا شده، پدرم را لت می کند و می گويد که مرا به شوهر بدهد. من راضی نيستم. از اين بچه خوشم نمی آيد. پدرم هر روز گريه می کند. قوماندان می گويد که پدرت تو را فروخته و بايد به خانه آنها بروی."داستان زرمينه را دنبال کردم؛ او می گويد پيش از اينکه به دفتر حقوق بشر فارياب مراجعه کند، به پليس، ولايت، دادگاه و نهادهای ديگر دولتی رفته، اما کار به جايی نرسيده است.قاضی دادگاه پيش از اين که داستان زرمينه را بشوند، از مساله باخبر بوده است. از اين رو، قبل از اينکه شکايت اين دختر را بشنوند گفته است که "برو! تو نامزد شده ای و ديگر نيازی به دعوا نيست. برو به خانه شوهرت."زرمينه می افزايد که اين فرمانده سابق به دادگاه هم پول داده است.به دادگاه فارياب رفتم و با محمد شريف، رييس ديوان مدنی دادگاه در اين رابطه گفتگو کردم.آقای شريف می گويد که دين اسلام اجازه می دهد دختران در سن نه سالگی ازدواج کنند و می افزايد که اين دختر سيزده ساله است و آماده شوهر کردن است.اين درحالی است که قانون اساسی افغانستان صراحت دارد که ازدواج دختران زير سن ۱۵ سال غيرقانونی است؛ ولی در عمل صدها دختر در فارياب و ديگر مناطق افغانستان در بدل پول و مسايل ديگر خريد و فروش می شوند که می تواند نتايج بسيار تکان دهنده ای داشته باشد.بسياری از زنان ولايت فارياب مثل زرمينه جرات و فرصت آنرا ندارند که به دفاتر مدافع حقوق زنان مراجعه کنند؛ اما با وجود آن، زرمينه همچنان در هراس زندگی می کند؛ از اين رو در هراس است که مطمئن نيست آيا قادر خواهد شد از خشونت خانوادگی بگريزد يا سرانجام به حکم دادگاه به خانه قوماندان خواهد رفت.

 &&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&

کیسه بر نامدار

داستان حقیقی یک کیسه بر نامدار وطن که اسم مستعار اش پشتون بود. در افغانستان بودم ودرجنایی قوماندانی اطرافی ولایت کابل ایفای وظیفه میکردم همیشه بعد از ختم کار به سرویس قوماندانی خانه میرفتم اما بعضی اوقات بادوستانم از سرویس های شهری هم استفاده میکردیم . روزی از روزها وقتیکه بادوستانم خداحافظی کردم خواستم درسینمای پامیر سوار ملی بس شوم وقتیکه سرویس ملی بس آمد بیربار زیاد بود همه کوشش میکردند باعجله درسرویس بالا شود نوبت من رسید میخواستم بالا شوم دیدم یک طفل هشت ویاده ساله در زیر پایم است نشسته ونمیدانم که چی میکند؟  ومردم های عقب مرا تیله میکنند من میگویم تیله نکنید یک طفل زیر پایم است .ومن بایک دست دستکولم را قایم گرفتم وبادست دیگر طفل را میگویم بلند شو چی میکنی ؟                                            بلاخره طفل بلند شد وازبین خانم ها فرار کرد رفت .

گفتم: عجب دیوانه نزدیک بود زیر پا شود وقتیکه داخل سرویس شدم .دیدم یک اسم الله طلا ،باریشمه زرد که به گردنم داشتم فقد ریشمه زردش به سر شانه ام است وطلا وجود ندارد . گفتم: وای اسم الله یم را کیسه برزد جالب است تاکه درسرویس بالا میشدم بود فقط در ظرف چند دقیقه دور وپیش داخل سرویس را پالیدم نیافتم خانه رفتم خیلی جگر خون شدم یک اسم الله طلا که از پول خود خریده بودم درآن وقت نه پول حرام بود ونه پول رشوت صرف از معاش هایم جمع کرده بودم ،ده هزار درآن زمان پول زیادی بود. یادم می آمد چشمانم پر ازاشک میشد خانه رفتم برای همکاران ما که نوکری بودن رنگ زدم وقضیه را راپور دادم همکاران ما برای اجنت ها وظیفه دادن وبلاخره راپور آمد که بنام پشتون کیسه بر درحوالی ساعت شش شام وظیفه دار کیسه بری سینمای پامیر بود . راپور در شعبه جنای رسمی شد وما درصدد پیدا کردن کیسه برشدیم .

مادرم وقتیکه متوجه حرف های تلفونی من وهمکارانم شد ، گفت وی طلا گک ات را گم کردی ؟ من جگر خون وخاموش ماندم یک بار پدرم مداخله کرد روی بطرف مادرم دور داد وگفت خیر است ،حالا دیگر گم شد جگر خونی فایده ندارد خداوند خودش رانگهدارد بطرف من آمد وگفت دختر گلم هنوز پدرت زنده است به سرم دست کشید وگفت فردا من عوضی اش را میخرم . تو نام خدا حالا بزرگ شدی خودت یک افسر پولیس هستی باید بسیار دل کلان داشته باشی، فردا شد پدرم قولی که بمن داده بود عوضی اش را خرید ، یک ماه نگذشته بود که در ایستگاه تیمور شاهی باز هم میخواستم درملی بس بالا شوم وخانه بروم دیگر یاد گرفته بودم که دروقت بالا شدن به سرویس بایک دست دستکول ام را وبادست دیگر لاکت ام را قایم بگیرم ودر بس ها بالا شوم وقتیکه داخل بس شدم دوباره دستم را از لاکت رها کنم چون من نمی توانستم همیشه دستم به لاکت ام باشد . وقتیکه داخل سرویس شدم ودستم را ازلاکت رها کردم فقط یک دقیقه نگذشته بود که ریشمه را بدون طلا سر شانه ام کشال است . اینبار هوشیارتر شده بودم وفهمیدم که درهمین چند دقیقه نزدیک کیسه بری صورت گرفته یک همکار دیگرم نیز بامن بود ، کارت جنایی ام را از جیبم کشیدم و به دریور نشان دادم وگفتم درها سرویس را عاجل ببند اینجا کیسه بر است هرکس از بس خارج شود مسوولیت بعدی به دوش توست . دریور با دیدن کارت جنایی ام در هارابسته کرد و من وهمکارم به تلاشی داخل سرویش شروع کردیم ، من یک خانم را زیر چادری تلاشی کردم ، دومی را تلاشی کردم ،گفت وی حق نداری تلاشی میکنی گفتم خوب حق دارم مقاومت نکن تلاشی میکنم . هرکس تلاشی اجازه ندهد از حوزه امنیتی کمک میخواهم باز درحوزه تلاشی شود دیدم یک چیزی به زمین افتاد ویک صدای خفیف پیسه ویا همو طلا بگوشم رسید . گفتم صبر کنید چیزی به زمین افتاد روی سرویس را نگاه کردم وبرایش گفتم پایت را پس کن دیدم نیمه پاکی ریش کلی که عمومآ مردها برای اصلاح ریش خود کار میگرفتن را از روی سرویس یافتم .خیلی خوش شدم چون میدانستم عمومآ کیسه برها از نیمه این پاکی ها برای پاره کردن جیب ،پاره کردن دستکول ،وبریدن تار ویارشمه لاکت گردن استفاده مینمایند و همچنان نوک دوانگشت کیسه بر دراثر تماس زیاد باپاکی خراشیده وزخمی میباشد . وقتیکه نیمه پاکی را از سطح زمین ملی بس یافتم عاجل به این خانم که زیر چادری هم بود گفتم این پاکی را تو به زمین انداختی گفت نی مه چرا به اندازم .گفتم اجازه است دست هایت را ببینم گفت آن اینه ببین هیچ چیز به دست هایم نیست منظور من دیدن نوک انگشتانش بود. دیدم که همو دوانگشتش رد های زخم پاکی دارد . فهمیدم که کیسه بر رادستگیر کردم ، به دریور سرویس گفتم در را باز کن کیسه بر راه یافتم از یک دستش همکارم واز دست دیگرش خودم گرفتم .از سرویس پائین شدیم به حوزه امنیتی مربوط تماس گرفتیم ،حوزه عاجل موترو پولیس فرستاد ،تا آمدن کمک حوزه امنتی ،شریک های این کیسه بر خیلی مزاهمت کردن که وای یک زن بیگناه را کجا میبری وازین قبیل حرف ها اما ما خودرا از دست ندادیم موتر حوزه رسید ووی را داخل موتر کردیم ،اول این خانم خیلی عذر وزاری کرد که مااشتبا کردیم اما ماگفتیم که توباید یکبار حوزه بروی چون من از دست هایش مطمین بودم هر کیسه بر را که دستگیر میکردیم دست های شان همان نشانی را داشت ، دید که عذر وزاری جای را نمیگیرد ، دست خود را داخل یخن خود کرد گفت بگیر طلا یت را ببخش دگه نمی کنم دیدم لاکت طلای من گفتم دیدی من پولیس هستم ، وترا حالا من رها نمی توانم چون راپور به حوزه امنیتی رفته ومسله رسمی شده اگر ترا رها کنم من خودم باید به زندان بروم حالا رها کردن تو از صلاحیت من بالا است . حوزه رفتیم بعد از تحقیقات وگرفتن نشان انگشت معلوم شد که این همان پشتون است که طلای اولی مراه کیسه بری کرده بود وهم اقرار کرد که بلی در سینمای پامیر درهمان روز طلا ترا من کیسه بری کرده بودم گفتم چطور ؟ گفت وقتیکه تو به سرویس بالا میشدی رشمه لاکت را بیک دکه از پشت من بریدم واو طفلی که درزیر پایت بود طلا یت را از زمین برداشت او طفل همکار کوچک من بود. خانم پشتون بعد از یک سلسله تحقیقات از طرف حوزه دوم امنیتی به توقیف اناثیه ولایت کابل فرستاده شد .

از آن روز ببعد درظرف یک هفته روز چند نفر درجای کارم می آمد که لطفآ پشتون را ببخش طلا دومی را گرفتی واولی را هم برایت میدهد اما حالا بسیار مشکلات اقتصادی دارد و عروسی اش است پسری که بااو نامزد است عروسی میکند وی دیگر توبه میکند و اگر تو اورانبخشی اودرزندان بماند نامزدش از حقیفت خبر میشود واورا رها میکند شاید از بد بدتر شود واگر تو اورا ببخشی او یک زندگی خوب وآینده خوب درپیشرو خواهد داشت من با احساسات پاک وقلب پاک که داشتم از او زمانت گرفتم وخط داد که پولت را میدهم من هم اورا بخشیدم تا من باعث نشوم بخاطر ده هزار افغانی سرنوشت یک دختر جوان خراب شود. از زندان رهاشد . و یک چندماه بعد خبر شدم که عربستان رفته و راپوردهنده اضافه کرد عربستان رفته تا پول حاجی ها را بزند طلا وپول زیاد بدست آورده .                                                                                وبزنس اش خیلی بالا وحالا خیلی پولدار است .

نوشته شیما،انور،امین                                                                                                   2019-11-25

قصه يی از قصه های محلی

پنچ خواهران

مادری که شوهرش را درنوجوانی از دست داده بود با پنج دختر قد ونيم قد جهت کاريابی منازل در کوچه ها وپس کوچه های محل سرگردان بود تا کاری مانند: کالا شويی ورُفت وروب وخانه پاکی برای خود پيدا نمايد.

او آنروز چندين دروازه را کوبيد وهمين که صاحب خانه به دهن دروازه جهت پرسش می آمد با يک جواب رد که مانفر کارنداريم، آن مسکين را رخصت مينمودند ويا بعضاً دروازه را به رويش باز نمی کردند وازعقب درجواب ردميدادند وآنها بازهم نوميدانه راه کوچه ديگری را پيش ميگرفتند، حالا ديگر چندين روز پيهم درجستجوی خانه کرايی درسرکها وکوچه ها راهپيمايی نموده وخيلی پريشان ونارآم دختر کوچک را که 4 سال داشت بدنبال خود می کشاندند.

باالاخر دخترک به مادر گفت: مادر من گرسنه هستم راه رفته نمی توانم بگذار چند دقيقه به نشينم بعد حرکت ميکنيم، مادر گفت دخترم من دراين جا نزدم چيزی برای خوردن به تو ندارم،بيا همين که خانه رسيديم حتماً چيزی برای خوردن تهيه می کنم. دخترک شروع به گريه نمود، گريه دخترک پسر جوانی را که در کنار مادر ودختر روی سرک روان بود، متوجه ساخت، پسر جوان پرسيد چرا گريه ميکنی، دخترک جواب نداد، از مادرش پرسيد چرا دخترک کريه می کند، مادر ناچار به مرد جوان حقيقت را بيان کرد وگفت: من چندين روز پيهم جهت يافتن يک سر پناه وکار در کوچه ها سر گردانم ولی تاحال کسی حاضر نه شده برايم اتاق يامنزلی به کرايه بدهد، من خودم در خانه ها جهت شستن لباسها ورُفت وروب منازل کارمينمايم ويک کمی خوراک وآب ونانی تهيه ميکنم واکثر خوراکی را صاحب خانه برايم ميدهد، با اولاد هايم يکجا آنرا صرف وگذاره مينمايم.

آنها به راه خود ادامه ميدادند تا مرد جوان به منزلی نزديک شد، مرد جوان رو بسوی مادر وطفلش نموده گفت: در نزديکی ما شخصی نيک ومتمولی زنده گی مينمايد، بياييد با هم به منزل آنها برويم اگرآنها بتوانند اتاقی برايت بدهند وتو ميتوانی درمقابل کار های منزل آنها را انجام دهی!

زن جوان خيلی خوشحال شد وبا پسر جوان يکجا به را افتادند، از کوچه نسبتاً طولانی به دروازه حويلی رسيدند. مرد جوان گفت: صبر کن من دروازه حويلی را بکوبم تا کسی بياييد، آنگاه تو ميتوانی با آنها موضوع خودت را در ميان بگذاری واز آنها تقاضای کمک نمايی!

آنروز آن مرد جوان چون فرشتهء از آسمان آمده بود ودوباره به آسمان رفته بود،از نظر زن جوان ناپديد شد، زيرا همينکه خواست از مرد جوان تشکر نمايد، ديگر او را نديد.

زن جوان عقب دربزرگ حويلی به انتظار ماند تا چند دقيقه بود، در سرای بر رويش باز شد ونفر خدمت منزل آمده پرسيد مادر چه ميخواهی؟

زن گفت: اگر بی بی جان، خانه باشند کمی با او حرف دارم، نفر خدمت در را نيمه باز گذاشت ورفت تا برای بی بی يا خانم خانه پيام را برساند، خانم صاحب خانه به نفر خدمت گفت: برايش بگو يک مرتبه داخل بياييد تا به ببينم چه ميخواهد!

نفر خدمت دوباره برگشت وبه زن جوان گفت: بی بی جان ترا نزد خودش ميخواهد وزن و دخترک را به داخل حويلی بزرگ رهنمايی کرد.

وقتی به حويلی داخل شد، زن کفشهای خود ودختر خورد سال را از پا در آورده وبه داخل دهليز و سپس به اتاق صاحب خانه که درعقب ميز ماشين خياطی مشغول دوخت ودوز بود پا گذاشت.

وقتی داخل اتاق مفشن که با قالين ها وکوچ وچوکی وتابلو ها تزيين گرديده بود، سلام کرد و با ادای احترام به مقابل کد بانو به پا ايستد، خانم سر از ماشين بلند نموده وبرايش اجازهء نشستن داد

بعد سلام وعليک پرسيد: چطور اينجا را پيدا نمودی؟ زن جوان کمک پسر جوان را بيان کرد وافزود که من پنج دختر قد ونيم دارم ودرمنازل کار مينمايم تا خرچ خوراک وپوشاک اولادهايم را تهيه کنم، ثواب ميشود اگر مراهم به کدام کاری در امور منزل تان بپذيريد. خانم خانه پرسيد: از طرف شب جای برای بود وباش داريد يا چه گونه؟ مادر دختر ها جواب داد: نخير بی بی جان من وپنج دخترم درمنزل يکی از فاميلها زنده گی مينمايم، ولی فعلاً آنها منزل خود را به فروش ميرسانند، لذا من واطفالم ناگزيرم که آن خانه را رها نمايم.

خانم خانه که خيلی مهربان ودلسوز بود به زن جوان گفت: شوهرت چه ميکند؟ او جواب داد: شوهرم را در جوانی به نسبت مريضی محرقه از دست دادم، بزرگترين دخترم 16است، ديگران همه خرد وريزه اند نمی توانند کار کنند، لذا مجبورم خودم کار کنم وخرچ پنج طفل ضغير ويتيم را بپردازم.

خانم خيلی دلش به حال اين زن بيچاره سوخت وبه نفر خدمت صدا زد،عزت الله تو ميتوانی خانه بيرون حويلی را برای اين خانم نشان بدهی وبرای زن جوان گفت: من در بيرون حويلی يک اتاق بزرگ با پس خانه وتشناب ودهليز کوچک در اختيارت ميگذارم، اگر ميتوانی در آن جا گذاران نمايی بدون آنکه کرايه بپردازی، اثاثيه منزل هم برايت آماده خواهم ساخت، هرگاه رضايت داشتی ميتوانی کوچ وبارت را انتقال دهی چون اين خانه مدتی است خالی گرديده وکسی در آن زنده گی نمی کند. جهت استفاده از آب نوشيدنی چاه حويلی بيرون هم قابل استفاده است، روزانه ميتوانی برای کالا شويی وکار های منزل به داخل سرای آمده ودر کار های خانه با من همکاری نمايی.

زن خيلی ها خوشنود گرديد وبعد از دعا و شکر گذاری از نزد خانم خدا حافظی نموده، خيلی شتابان بسوی خانه روان واين خبر خوش را به ساير فرزندان خود نيز بيان کرد.

فردای آن روز مادر دختر ها با پنج دخترش به خانه جديد کوچ وبه کارخانه مصروف شدند.

چند صباحی هنوز نگذشته بود که فرشته اقبال وبخت در منزل شانرا به صدا آورد وشخصی جهت خاستگاری دختر کلان که حالا 18 ساله شده بود پيدا شد. اين شخص دريور يک شخص سرمايه دار بود که در آنولايت شهرت وثروت فراوان داشت..

در اين هنگام داماد تازه از راه رسيده به فاميل خانم خود يک مقدار کمک مالی ومادی نموده ونمی گذاشت که زن مظلوم زياد تر کار نمايد، لذا تنها در امور صاحب خانه به کار می پرداخت. روزی دختر دوم اين فاميل که 16 ساله ودختر جوانی بود جهت ديدار از خواهرش به منزل مرد سرمايه دار که دارای خانم واولاد ها خُرد وکلان بود ميرود، در آنجا بامرد سرمايه دار سر ميخورد، مرد سرمايه دار از دختر ميپرسد تو کيستی؟ دختر جواب ميدهد،من خواهر فاطمه هستم آمده ام تا او را در کارهای خانه کمی کمک نمايم.

مرد سرمايه دار به حويلی خود داخل ميشود، ولی قلب پنجاه و پنج ساله خود را در حويلی بيرون نزد خواهر فاطمه به اسارت می سپارد ويکدل نه صد دل عاشق خياشنه دريور خود ميشود. آن شب را چون ماهی با بی تابی ونا آرامی سپری مينمايد، خانمش می پرسد. خان چرا امشب خوابت نا آرام بود وزير زبان چيزی را تکرار ميکردی، هرچند گوش کردم که چه ميگويی ولی نفهميدم، گفتم فردا از نزدت می پرسم، برايم بگو آيا در کار وبار تجارتخانه چيزی پريشانی داری؟ مرد سرمايه دار جواب ميدهد! نه چيزی نيست آرامم بگذار خدا نکند که در کار تجارت سکته گی رخ دهد، اگر هم چيزی باشد به تو مربوط نمی شود، خودم همه را حل مينمايم.

زن بيچاره خاموش شد ولی حيرت کرد که چرا خان به يک باره خشن گرديده واو را به اصطلاح کم ميزند. لذا به طرف آشپزخانه رفت تا برای آشپز سفارش غذای چاشت را بدهد، وقتی به صالون برگشت متوجه شد که خان با دريور خود آهسته آهسته صحبت مينمايد، هرچند کوشيد از سخنان آنان چيزی بفهمد، ولی نسبت وسعت صالون وفاصله از گفتار شوهرش ودريور نفهميد.

مادر فاطمه که هنوز هم درمنزل خانم مهربان زنده گی ميکرد، روزی رو به خانم صاحب خانه نموده گفت: بی بی جان خان صاحب از دختر دومی ام خاستگاری نموده در حالی که زن دارد و گفته که خانم اولی خود را هيچگاه دوست نداشته واز طرف پدرش تحميلی بوده، چون پدرش شخص ثروتمندی بوده ونمیخواست با طبقه غريب خويشاوندی کند، زيرا من طی سالها درجستجوی يک زن مورد پسند خود بودم، حالا که اين دختر را ديده ام فکر ميکنم خداوند برايم تحفه يی عطا کرده ومن از آن لحظه قرار ندارم.حالا من حيران مانده ام که چه کنم؟ خانم صاحب خانه گفت: من هم عاقبت آنرا نمی دانم، اما اگرنصيب وقسمت باشد همانطور خواهد شد.به اين ترتيب بعد از چندی عروسی بزرگی در منزل خان صاحب برپا شد ودختر دومی فاميل هم به پای عقد نشست وموتر بزرگ گل پوش دختر جوان رابسوی قصر خان برد.

! آئينه شکسته رويا را بعدى سال ها ميديدم ، رویا که مثل گل های اول بهاری تروتازه گی داشت..! چشمان درشت ومیشی اش را همه دوست داشتند . موی های سیاه وپر پشتش همچو موج های دریا انتظار دستان نوازشگر یک عاشق پاک را میکرد.

رویا هروقتی به آئينه نگاه میکرد .!.با خود. فکر میکرد ..! گویا خداوند اورا چیده چیده از باغ های مختلف و دسته گل خوشبو ساخته و تقدیم طبیعت کرده ... عاشق کتاب ورمان های عاشقانه بود و دوست داشت بخواند ، روزی قلم بدست گرفت خواست بنویسد.قلم خود روی صفحه ها میدوید ، رقص رقصان قصه سرایی میکرد . با خود گفت : « خدایا من هم میتوانم بنویسم .؟» از داستنک ها شروع کرده بود.. میدانست استادش براى او اصلاح میکند . استاد هم از خدا بهانهء اصلاح نوشته هاى رويا را ميخواست و با بهانهء نوشته با چشم هايش عقب عينك نمرهء رويا را مى بلعيد.

: یک روز رویا تمام نوشته هایش را به استادش برد وگفت من یگان چیز نوشته کردم ، مگر مطمئین نیستم آیا قابل نشر است یا نه..؟ چون استاد رویا هم مرد خوش هیکل بود و رویا با ديدن استاد دستانش میلرزید نمیدانست چرا ؟ يك چيزى بود كه مانند مقناطيس آن دو را بسوى هم ميكشيد، رويا ارادتمند و استاد شريف عاشق روى رويا بود. هربار نوشته هايش را استقبال كرده ميگفت: استعدادت فوق العاده است ، بسیار زیبا ! باورم نمیشود . تو میتوانی نويسنده خوبی شوی . .« چند جای را که مشکلات علامه گذاری داشت اصلاح ميکرد..» وقتی خدا حافظی رویا لرزه عجیبی در تنش حس ميکرد ! روزى هر دو بيرون از محوطهء پوهنتون منتظر سرویس بودند دید، استاد شریف را به رویا نزدیک شد. رویا لرزه عشق در وجودش حس میکرد .گویا هر دو به شدت عاشق هم شدند، و از بودن در کنار یکدیگر لذت میبرند .

. رویا دختر ساده دل، فکر میکرد قلبش از جا جدا میشود ..اما بعد چند لحظه به خود مسلط شد:

شریف از رویا پرسید شما کجا میروید ؟ رویا گفت:

: خانه ما مکروریان است شریف گفت

من هم مکررویان میرم چه تصادف خوبی .نگاه های آنها با هم عمیق تر شد.. رویا با خود فکر میکرد در پرواز است .سکوت میان هر دو شان را با امدن صدا بس شکست. .. رویا بعد از خداحافظی از سرویس پایین شد .اما نمیدانست او را چه شده هر لحظه به شریف فکر میکرد. چند روز بعد شريف كه در تب و تاب رويا ميسوخت با هزار ناباورى به رويا پيشنهاد ازدواج كرد. رويا مانند گل لاله سرخ شده بود و با لكنت گفته بود : بلی ..بلی شريف با هیجان تا و بالا ميدويد و ميخواست در لحظهء تشريفات يكسر شده معشوقه را بدست بياورد. عشق رویا وشریف همه را متعجب ساخت .. شریف هر روز میخواست رویا را ببیند، آغاز صبح رويا و آخرين بلند خفتن در روياى رويا بسر ميكرد . تیلفون های هر ساعته اش با مسج های عاشقانه اش زیاد تر رویا را دیوانه شريف مى ساخت . زنده گی زیبا را با حس از ساده گی ولطافت شبنمی بر برگی سبز وبا اندکی ریز ریز های حاشیه های برک گل رز عاشقانه به رویا زیبا اعتمادش را بالا تر میبرد . وخوشبختی اش را در میان بازوانش حس میکرد .. عروسی شان هم مجلل بود ..همه از زیبایی رویا سخن میگفتند .رویا وقتی به آئينه میدید تپش قلبش آنقدر زیاد میشد.. که گویا همه عالم از زیبایی واز عشقش سخن میگفتند .. رویا به زیبایی اش میبالید نگاه هایش را از آئينه نمیکند . دوست داشت همینطورآئينه باشد هر طرف واوخودرا نگاه کند . در آن شب ، دوکبوتر عاشق در سکوت تنهایی در اطاق خود را دیدن آنها زن وشوهر همدیگر بودن. رویا این عشق را با رگ رگ وجودش در نفس های او میافت .از تماس با جسمش لذت عجیبی میبرد . مگر دریغ ودرد که این آتش عشق وآن «گپ های عاشقانه شریف» صرف کلمه های قشنگ داستانی روی کاغذ های فرسوده افکار یک مرد هوس ران چیزی بیشی نبود.

چند وقت از اردواج شان نگذشته بود .رویا از حقايق خبر شد ، شريف با زنان متعدد و از خودش بزرگتر روابط نامشروع داشت . قلب پاک وبی آلایش رویا آمادهء این شکست بزرگ نبود ..

در جایش خشک شد، رویا گفت: هیچ امکان ندارد .ما عاشق همدیگر استیم .او تنها مرا دوست دارد . فکر میکرد مردم حسودی میکنند ..به خود نگرفت صاحب یک جفت دوگانگى شدند، که مثل پری کوچک فرشته وار وارد زنده گی شان شد..رویا ازخوشی میخواست پرواز کنم ..حس مادر بودن را در مکیدن پستانش به او می داد. چشمانی خمار میشی رنگش با موی های انبویش وظرافت جلدش دخترش برای رویا، دخترانش عشق دوم شده بود ..به زنده گی اش رنگ دیگری داده بود .. رویا را به شریف نزدیک تر میساخت ..اما شریف روز به روز روشش سرد وسردتر میشد . یک روزشریف به رویا گفت : میدانی من هرگز ترا دوست نداشتم ، تو شكارى نفرت من و نامزد قبلى من شدى و ديگر اينكه ترا صرف برای هوس رانی ام گرفتم..! آن شب شریف قصه کرد : من با دختر همسايه قبلا با هم عاشق بودیم، قصه عشق بازی من و او را همه میدانستند .اما او هم مانند تو حسود شده بود زيرا ميخواست همه جوانيم را در پاى يک زن قيد كنم، وقتى مرا ترک كرده رفته غيرتم خدشه دار شد ..و من هم گفتم : از او کرده دختر زیبا تر پیدا میکنم . که تو را دیدم .. دنیا صفا وصداقت رویا بیچاره برایش تاریک شد ..این مرد هوس باز زنده گی واحساسات اورا به بازی گرفته بود. آن زن ساده دل به چه آسانی به او دل داده بود . جسمش وقلبش به پای های کثیفش فرش هوس هایش کرده بود ..ارتباط شان صرف در چوکات زن وشوهر ماند .آن مرد هنوز هم در بیرون از منزل مصروف هوس بازی هایش بود ..زنان زیاد در محل کارش با او ارتباط داشتند ..اما هر بار شریف از رویا معذرت میخواست ..! رویا از شرم روز گار صدایش نمیکشید .. آنها به خاطر دور شدن از این همه مشکلات شهر عوض كردند، آغاز تازهء را در یک دنیا دیگر تجربه کردند . در اوایل روابط شان خوب بود، رویا هم دلگرم زنده گی ودختران نازش شده بود . مگر باز مرد هوس باز در دنیا آزاد تر فرهنگستان عیاشی اش هم اوج گرفت شب ها دهن به دهن زنان ديسكو ها ميگذاشت و معشوقه هاى روسی ، ايرانى و تركى را تجربه ميكرد. اما رویا نمیخواست شوهرش را ازدست بدهد.صبر را سپر درد هایش ساخت... مگر شريف غرق شهوت و شهرت از زن و فرزندان فاصله ميگرفت، فاصله ايجاد ميكرد و با رويا بخاطر هيچ دست و يخن ميشد. شريف و دوستان نا شريفش كه از اهل بيشتر نااهل بودند برايش يک بيوهء طلاقى را درک دادند. زنى كه الكول را مانند آب سر ميكشيد و با هر مرد حاضر به آميزش بود. با ديدن او چشم هاى شريف برق ميزد. رويا با خود ميگفت شاید شوهرم پشیمان شود ..اما آن زن مثل ماری افعى بود .که یک روز هم نمیخواست شریف با رویا تنها باشند .. در یکی ازنیمه شب ها شریف غرق نشهء شراب وشهوت حیوانی به خانه آمد. چاپ لبسرين زن هرزه بر روى شريف برق ميزند، رويا با حسادت مملو از عشق مى پرسد: .. - باز با او زن «...»بودی ؟؟ . شریف گفت : - صدایت خاموش کن به کارم غرض نگیر به مردم ميگويم كه زن من روانى و حسود است .از صدا بلندش دختر ها هم بیدار شدند .. بخاطر آن زن «بی همه چیز».. داد و فرياد شريف سر ميشود ؟ شريف داد ميزند: - برو از خانه و زنده گى مه گم شو. رويا كه از درد گريه ميكند با زارى ميگويد: - بخاطر آن استهلاک شده ناموست را از خانه بيرون ميكنى ! شريف مبدل به حيوان ميشود و با يك حركت ترموز چاى را بسوى رويا پرت ميكند ، چاى داغ ترموز پوست و گوشت روى زيباى رويا را برباد ميسازد. رويا فرياد ميزند : مادر رويم سوخت ! و شريف با بيرحمى از مو هايش گرفته او را كشان كشأن از خانه بيرون ميكند. رويا با روى كه ديگر آن زيباى سابق را نداشت. آئينه را دیگر دوست نداشت ..آن مرد با آئينه های فریبنده اش تمام آئينه های امیدش را در سینه پر دردش شکستانده بود...

رویا برايم قصه میکرد .با سرا پا درد که نميدانست با كدام الفاظ برايم بیان کند گفت :ما باهم میگریستیم ومن مینوشتم. .در بین این صفحات اشک های دو زن با تنفر وهزاران لعنت به آن مردی با دوچهره را میتوانید حس کنید...

آیا میدانید..؟؟ میتواند ببینید که در پشت شخصیت بعضی شریف ها چه بی شرف های پنهان است؟؟:

داستانی کوتایی از درد دل یک زن بعد از مرگش (نوشته فردیانا - ظریفه)

گناه من چیست؟؟

به خاطر دختر بودن خود من همیشه ذلیل وخوار بودم . هنگامی که جوان شدم. همیشه از کلان ها می شنیدم .این را نکن ، بد است ، آنرا نکن بد است . مثلاً در بین بچه ها بازی نکن، اجازه نیست، تو دختر وسیاه سر استی، شرم است . صبا روز بد نامی دارد .دختر ها تا چند روز لب گورشان هم بد نامی دارد وصد ها نکن، نکن ها واجازه نیستی های که هر روزه از مادرم شان می شنیدم..... وطنین این صدا ها،همیشه گوش هایم را می رنجاند. به همین خاطر سکوت را زیاد تر دوست داشتم.

مگرباز هم خوش بودم . که مکتب رفتن اجازه داشتم. تنها به همین دلیل به مکتب می رفتم، تا بتوانم چند ساعتی از خانه دور باشم،اما زنده گی سایه وار من به همین شکل می گذشت.

ترس از این و آن فاجعه داشتم.به خاطر یکه چرا من هم از جنس زن استم ؟ همیشه رنج می بردم. یک روز وقتی از خانه برآمدم، طرف بازار می رفتم، کوچه ما بسیار خاموش بود . هیچ کس دیده نمیشد . ناگهان مردی را دیدم بطرف من میاید. فهمیدم نیت بدی دارد، قدم هایم را تند و تندتر کردم . از تصادف بد روزگار من کوچه ما کاملاً در خاموشی مرگباری فرو رفته بود . گویا همه مرده بودند . دویدم ، مگر بی فایده بود.

چون بعد ازچند لحظه خودرا در بازوان آن مرد درنده صفت محکم یافتم . فریاد زدم، چیخ کشیدم وگریه ناله ام هیچ اثر نداشت . گویا آن حیوان، از خود هیچ خواهری نداشت؟ یا زاده از بدن یک زن یعنی مادری نبود ؟ که چنین وحشیانه مرا محکم گرفنه بود و رهایم نمیکرد .چند لحظه بعد متوجه شدم . که دستمالی کثیفی را از جیبش کشید .به طرف بینی من نزدیک کرد. بوی خفکان آوری داشت . بعد از چند دقیقه در وجودم حسی عجیبی حس کردم. و دیگر هیچ حرکتی نداشتم . وقتی چشم هایم را باز کردم خود را در یک ویرانه متروک وپر از کثافات یافتم. لباس هایم پاره ,پاره بودن .گویا در حالت بی هوشیم ،تنم در اختیار عیاشی وکثافت کاری آن وحشی درنده قرار داشت .در تمام وجودم درد عجیبی حس می کردم . به گریه افتادم از خودم نفرت داشتم .تنم میلرزید ، وقتی چشمم به آن مرد درنده افتاد. به نظرم چهره اش زیاد آشنا میامد. از همسایه گی های ما بود.

گفتم : من ترا می شناسم . وقتی شنید، که من او را می شناسم، دست وپاچه شد... :

گفت: من می کشمت، هیچ کس نباید بداند. من با تو چه کاری کردم. چند بار فریاد زد: من ترا می کشم . نی نی تو باید بمیری، وسرت را هم قطع می کنم . کسی نباید ترا بشناسد . شاید، اگرکسی ترا با من دیده باشد؟.. تو باید بمیری و بعد یک خنجر تیزی را که در جیبش بود. کشید.. .راساً به گردنم ماند. برایم وقت نداد .حتی یک کلمه دیگر هم بگویم. چشمش مثل کاسه خون سرخ شده بود. مثل یک حیوان درنده،خنجرش را در گلویم فشار میداد . و می گفت: تو باید بیمیری .من این نام بدی را هرگز قبول ندارم . بعد از چند لحظه مثل گوسفند قربانی شده بودم.

پاهای کثیفش با بوت های پر از گل وکثافات در بالای تنم سنگینی میکرد وبا زانو ها وتن دیو هیکلش با تمام وزنش بالای من فشار میداد . تا من هیچ توان دفاع از خود را نداشته باشم . فواره خون را از شارک گردنم احساس کردم . فهمیدم استقامتم بعد از این بی فایده است. سستی عجیبی در تمام تنم حس کردم .دست وپایم .تکان میخوردند .در آخرین لحظات زنده گی باز هم به یادی مادرم افتادم . وقتی مادری بی چاره ام تن بی سرم را ببیند . چه حال خواهد کرد؟ دلم نمی خواست مادرم این زجر را تحمل کند. اما من چاره نداشتم . آخرین نفس هایم را با صدا غرغر از گلویم حس می کردم . خون هم جا فواره کرده بود.، آن انسان درنده صقت آخرین نفسم را هم از من دزدید....

حال تن بی سرم را هر جا درهر صفحه فیس بوک .در تلویزون ها می یبنم . یکی اشک میریزد . دیگر لعنت می کند. ودیگری می گوید . خدا میداند، چه زنی بدی بود .خوب شد، حقش بود. .مگر من می خندم، وقتی زنده بودم هم ملامت بودم،خاطر زن بودن خویش، حال هم تنی بی سرم را همه مضمون لحظات خویش وسرگرمی های خویش قرار داده اند.

چرا؟! به خاطری که من در کشوری مثل افغانستان تولد شده بودم . و باید بعد از مرگم هم درد زن بودن،خودرا با خود حمل کنم. از شرم مردم در زنده گی ام , سرم را پایین میگرفتم . تا چشمم به مردی نامحرمی نخورد . بعد از مرگم ... حال خو دیگر سری ندارم . که پایینش کنم .اصلاً نمی فهمم آن سری که مربوط به من بود حالی کجاست .....؟؟

پايان.

نوشته : فردیانا- ظریفه - طبیب زاده

 اکرم عثمان

داستان کوتاه

نميدانم عشق مرض بي درمان است يا بي عشقي، و غلام رسول هر دو را از سر گذراند. وقتي كه عاشق نبود در تب بي عشقي مي سوخت و وقتي عاشق شد در تب عاشقي. بسيار ميكوشيد به كسي دل ببازد و يا از كسي دل ببرد،‌ بجايي نرسيد لاجرم بيكار ماند و متاع ارزانش بي خريدار.

يكي از روز ها همينكه به خانه رسيد مهمانخانه را پر از مهمان يافت به او مژده دادند كه اهل بيت خاله بعد از سالها براي چندي از هندوستان به مهماني آمده اند.

غلام حسب معمول بزرگان را دست و كودكان را سر و رخسار بوسيد اما همينكه نوبت نازي دختر خاله رسيد درماند كجايش را ببوسد.  خاله زاده در ساري زعفراني روشن، چون خمچه رساي طلا مقابلش به پا خاست. گفتي آتشي، نا به هنگام از دل زمين شراره كشيده است. غلام سريع و دست و پاچه سلام كرد و گوشه گرفت. خاله زاده از دور زير نگاه گرفتيش، قد و قامت غلام در نظرش عجيب مي آمد. از روزگار كودكي تا آنگاه كه همديگر را نديده بودند. غلام يك و نيم قد مرد هاي دگر شده بو و پشت لبهايش سياه ميزد. لحظاتي بخير گذشت.

غلام هم كه وسوسه شده بود ميخواست دختر خاله را سير ببيند اما حجاب جيا، دمش را مي گرفت و نمي گذاشت كه نگاههايش از گل قالي كنده شود، از بس به شاخ و گل و برگ نقشهاي گونه گون فرش خيره ماند، گمان برد تمام آن خطوط پيچاپيچ و ظريف و رنگارنگ، ‌رفته رفته از زمينه قالي جدا ميشوند و در هوا با اشكال مريي و باريك، سيماي لعبتي را شكل هاي مي بخشند كه خرمن گيسوان افشانش از شانه ها تا كمرگاه لغزيده اند، شگفتي يي آميخته با رخوت، دستش ميدهد، گقتي حشيش دود كرده است. در هاله يي از شك و ترديد نگاههايش با نگاه هاي شبه گره ميخورد و قلبش ميلرزد. با اين لرزش به خود مي آيد مي بيند كه غرق در چشمهاي نازي شده است مي شرمد و سرش را به زير مي اندازد.

شب كه ميشود، بسترش را داغ تر از هميشه مييابد گويي شبي از شبهاي تموز است. او هيچ وقت در ميزان سال هوا را آن همه گرم و جانفرسا نيافته بود. پلك روي پلك ميگذارد، ‌اما عوض خواب، خيال نازي چون كرمكهاي شبتاب، تا الله صبح زير مژگانش در رفت و آمد ميباشد. به خود اندر ميشود در مييابد كه نوع بيماري عوض شده و جاي آن خلا و بي حسي و بي حالي را گرمي مطبوعي پر كرده است.

نازي سبزه دلكش بود، مثل فلفل. آن سالهايي كه پدرش در گجرات و بنگاله و پتياله دنبال حيل كلان و حيل خورد و دال چيني و انار دانه ميگشت آفتاب حسود آن ديار كه سپيد اندامي به لطافت نازي را ديده نداشت عقرب وار چند نيشش ميزند كه پاك گندمي رنگ ميشود- گفتي از تيره و تبار درو گران بوده است.

غلام پيشتر ها فكر ميكرد كه صرف كابلي دختر هاي سفيد پوست و يك لا و نازك اندام زيبايند و اما بعد از ديدار نازي در مي يابد كه سبزه دلكش بهتر است چه اگر سفيد خود را نيارايد و از سرخي و سفيده مدد نگيرد پك بيرنگ مي شود مثل شيربرنج كه طعم دارد و رخش ندارد ولي بروي گندمي هر چه بنگري سير نميشوي و شايد طعم مدام نان گندم از همين خاطر باشد.

دختر خاله از بنگالي با خودش عشق و آتش بار كرده بود و متاعي كه سوزانتر و خوشبو تر از مرچ و مصالح هندي است و غلام به تدريج در اين آتش ميسوزد و پخته و مصفا ميشود. بعد از سي و پنج روز آوازه بر گشت خانواده خاله به هندوستان بالا ميشود و غلام از فرط تشويش عقل و هوش از دست مي دهد. سراغ چاره مي برآيد ولي مادرش عتاب آلود ميگويد كه هنوز دهنت بوي شير ميدهد و اين آرزو را در سينه اش ميكشد و گپ را در دلش سنگك ميكند. غلام كه از آن طرف راه بسته مي بيند دل به دريا ميزند و نرم نرمك دل نرم دختر خاله را نرمتر ميسازد. هر دو قرار عروسي ميگذارند و نازي به غلام ميگويد:

ـ هندوستان بيا همانجا به مراد ميرسيم و تو خانه داماد شو! غلام قبول ميكند و مرد مردانه قول شرف ميدهد. در ضمن از ليلي خواهر خوانده و دختر عمه غلام ميخواهند كه كار رساندن خط ها و پيغمهاي شانرا به گردن بگيرد.

بالاخره كاروان عشق و آتش و مرچ و مصالح رحل سفر ميبندد و در اولين هودج - نازي فلفلي در همان ساري زعفراني روشن گاه وداع ميگويد:

ـ غلام جان صد حيف كه روز هاي كابل بسيار كوتاه بود تا ديدن دگه يا الله و يا نصيب.

و اين آخرين گپ معني دار٬ غلام را منقلب ميكند از آن روز به بعد از خانه دل ميبرد و سرش به كافه ها و سينما ها مكشد. از بام تا شام گوش به ريكارد هاي فلمي ميدهد و گمان ميبرد كه بين اين نواها و صداي آهنگنين نازي مناسبتي است. از گذرها « هندو گذر » و از بازار ها رسته عطاري ها خوشش مي آيد. مرچ خور و مصالح خور ميشود و مادرش نيز به خاطر اينكه دردانه فرزندش دل نيندازد نه تنها پشت دلش ميگردد و در صدد رام كردن شوهر نا موافقش ميبرايد بلكه با هوشياري٬ تمام غذا هارا با انار دانه و ميخك و لونگ و زرد چوبه تند و تيز ميسازد

در آنروز ها آهنگ «دنیا دیوالی » آهنگ روز بود غلام با پول مادر یک دستگاه گرامافون صندقی سگ چاپ میخرد و اولین بار صدای آهنگ» دنیادیوالی» را از آن بلند میکند. گاهی بفکرش میرسد برود هندوستان بچه فلم شود مگر دریغش میاید چه دنیای سینماگرها را کمی با لوث و بی حیایی آغشته میبیند و نمیخواهد که نازی جانش را در آئینه آنهـــا ببیند. باری آرزو میکند که برود ملنگ شود و مجنونانه سر به کوه و بیابان بزند اما میداند که بی مرچ ومصالح و فلم هندی و دنیا دیوالی روزش به شام نمیرسد.

یکی از پنجشنبه ها گاهی که میخواهد برود به تماشای فلم «سونی  میوال»، دوستی همدلی بند دستش را میگیرد و یکه راست میبردش شوربازار، دست چپ نرسیده به کوچه خرابات، دکان «لاله جی بگوان سنگهــ» قرار داشت، او نیمچه جادوگر و نیمچه طبیب بود. ولی شهرتش از جای دیگر آب میخورد. شایع بود که مشکل گشا عشاق است ودرکار ابطال سحر و پختن قصیده و تهیه مهرمهره همتا ندارد. غلام که از پیش مفتون جادوگر ها بود از پدرشکوه ها میبرد از آن طبیب دل ، گشایش کار میخواهد. لاله میگوید که شرط اول عشق وعاشقی حوصله است، باید دندان برجگر بگیرد تا دامن مقصود به کف آید. به این حساب، به عنوان آغاز کار، فهرست درازی از مواد خوراکی و مصرفی، دم دستش میگذارد تا هرچه زودتر با استفاده ازآنها، اول مجسمه خمیری بی بی نازی را ازآرد سوجی و روغن زرد، درست کند و بعد از آن دورادورش، شمع های رنگه را دود نماید تا قصیده پخته شود و پدرش به خواستگاری رضا دهد. غلام هم با عذروزاری کیسهء مادر را خالی میکند واز آرد ترمیده و روغن خالص، مرغ سیاه ماکیان، ماکیان گرفته تا بربو و چربوی خوک وکافور و غیره وغیره را نذر قدم های لاله جی میکند. همچنین به توصیه او، هرشب لنگ میزند و تاکمرگاه در آب سرد، چند و چارزانو مینشیند و چهل کاف را بار بار، به خاطر دفع بلا از نازی جانش بسوی کوی و برزن هندوستان چف میکند.

بدین منوال پس از ماهی یک سرو گردن کوتاهتر از بگوان سنگهـ ، نیمچه جوگی میشود و پشم انبوه سروصورتش، از اومجنون تمام عیار میسازد. مادرش به التماس میافتد که از این دیوانگی ها بگذرد ولی مرغ یک لنگ او کماکان تکان نمیخورد و براه نمی آید. بالاخره چهل روز پوره میشود و غلام آن بار سنگین را که لاله جی پیشنهاد کرده بود بدوش میکشد اما از خواستگاری گپی بالا نمیشود. به خشم میاید به جرم چاقوکشی وضرب شتم لاله ـ  سه سال و نیم زندانی زندان کوتوالی در «نقاره خانه» میشود وآب وآبرویش برباد میرود. از آن پس همینکه با تضمین مالی پدر و صد ها وسیله و واسطه از توقیف میبراید چارهء جز اعتراف به پدر نمیبیند و طشتش از بام می افتد. پدرش که میبیند آن همه غوغا بخاطر چه حماقتی برپا شده ، حسب معمول پسر را زیر باران سیلی و ناسزا میگیرد و آنقدر پش و پهلویش را نرم میکند که پوستش از کاه پر میشود.

غلام هم پیشین همانروز ازهمان رسته عطاری های شوربازار که باری برای خرید زعفران و اسپند و توتکه و مهرمهره و تعویذ نظر رفته زهر هلایل میخرد و میخورد، اما مادرش که همیشه مراقب اعمال غیر عادیش بود به موقع سر میرسد و سرکنده و مو کنده به کمک شوهر، پسر را به شفاخانه منتقل میکنند. داکتر بعد از شستشوی معده غلام، نظر میدهد که خوشبختانه دکاندار در فروش زهر تقلب کرده و عوض هلاهل، حلیله را به خورد خریدار داده است، شکر خدا بجا میاورند وبرآن میشوند که هر طوری هست گره از کار غلام بگشــایند.

پدر مبلغي پول كوري و كبوتي ميكند تا در كار خواستگاري و مسافرت غلام به هندوستان٬ به كار آيد. هفته ديگر٬ غلام سوار بر موتر و ريل و چكله و مكله با اشتياق از شهري به شهري ميگذرد و به بنگاله ميرسد و در مهمانسرايي اتراق ميكند كه محل بود و باش سوداگران كابلي بود. بعد از صحبت با اين و آن٬ و پرس و پال از نام و نشان شوهر خاله يكي از تاجر ها٬ بشارتش ميدهد كه دوشنبه شب٬ عروسي نازي برپاست و او ميتواند رنج سفر را در آن محفل شادي از ياد ببرد.

رنگ غلام مثل كهربا ميپرد و دنيا بر سرش شب ميشود. فردا٬ بي آنكه به ديدار خانواده خاله برسد٬ پس سر را ميخارد و راه آمده را پيش ميگيرد.

وقتي به كابل ميرسد٬ از عشق توبه نصوح ميكشد٬ ميخواهد هر چه زودتر كسي را به زني بگيرد و نام نازي بي وفا را از لوح دل بشويد. مادر و خواهرانش براي خواستگاري كمر ميبندند و از بام تا شام دروازه اين و آن را ميكوبند و نشانه هاي دختر هاي دم بخت را مي آورند. اما غلام بر همه في ميگيرد. نه چاغ٬ نه لاغر٬ نه سرخ و نه سفيد٬ نه مكتبي نه بي مكتب٬ هيچكدام چنگي بدلش نمي زنند. او خواهنده سبز دلكش است٬ خواهنده گندمي رنگ كه هر چه تماشايش كني سير نگردي و عاشق ترش شوي.

عاقبت يكي را مي يابند كه يك سر مو از آنچه غلام ميخواسته و ميگفته فرقي نميداشته باشد. غلام به ناچار گردن مي نهد و مراسم عقد كنان و نكاح بندان و تخت جمعي انجام ميشود و خانواده را خاطر جمعي دست ميدهد. ليكن غلام از اف و آه باز نمي ماند. بي آنكه تازه عروس بفهمد با همان گرامافون صندوقي و ريكاردهاي هندي غم غلط ميكند گفتي بچه فلم است و بايد صادقانه در نقش (ميوال) ظاهر شود و آهنگ (دنيا ديوالي) را از جگر بر آورد.

سالها بر او و عروس سیاه بخت میگذرد ولی غلام غلامتر میشود وهمان عشقی دست و پایش را محکم می پیچد که روزی بیخ گلویش را میفشرد و نفس هایش را بشمار می انداخت. زنی دیگر میگیرد، زنی که شبیه نازی باشد همان زیبا صنمی که دل و دین از نیمچه جوگی کابلی ربوده بود ولی او هم جای نازی را پر نمیکند. دوتای دیگروارد خانه میشوند و غلام صاحب دو درجن چوچه ونیم درجن عیال میشود، اما نازی همچنان در محراب خاطرش چون ماه نو میدرخشد، گویی تمام آن کار ها را از سر بیکاری یا سرسیری انجام داده است.

اوایل دم پیری، گاهی که ریشش تار می اندازد و یگان دندان در کله اش می لقد ناخوشتراز همیشه، دور از زنهایش، شب زنده دار میشود و آنقدر نازی نازی میگوید که سردچار مرض دق و نفس کوتاهی میشود. اورا به اجبار پیش داکتر میبرند و می فهمند که عشق پیری سربه رسوائی زده و غلام نزدیک است چورو پاک دیوانه شود. میکوشند بسترش کنند اما غلام ترجیح میدهد برود خانه خدا، آنجا که مردم میروند. و مصفا میشوند آنجا که دردمندان به دوا میرسند و عشاق مجازی عشاق حقیقی میشوند.

چند صباح بعد، غلام، حاجی غلام میشود. مردی سرا پا عشق و سرا پا شور و شیدایی از توان می افتد، از غوغا و داد و بیداد باز میماند، اما از نازی جدا نمیشود. نازی مثل رنگ سرخ در خونش مثل خط تقدیر در پیشانی اش و مثل گامهای نامرئی عمر در شبها و روز هایش باقی میماند و همه پی میبرند. که خواست خدا همین بوده و تقدیر را تدبیرچاره نمیســـــازد.

از آن پس رنگش زعفرانی تر میشود، مثل همان ساری زعفرانی که باری نازی به بر کرده بود. به مرگش چیزی نمیاند که میرزا غفور همدم روزگاربدمستی و سرمستی اس چاره گر میشود و دستش را گرفته راه براه و کوچه به کوچه میبردش خرابات، میبردش کوچهء که که طلاع آفتاب را در نصف شب و بل بل ستاره ها را در روز روشن تماشا کند. غلام چند ماه بعد زیر دست استاد غلام حسین، هارمونیه نواز میشود و چنان سر پرده ها را یاد میگیرد که گفتی از هفت پدر اهل صفا و ساز بوده است. با این کار یک چند سرگرم میشود اما مضکل اصلی راهی نمیابد. یاد نازی مثل سرپنجه مرگ در جلد بیماری، وقت و نا وقت ظاهر میشود و آنقدر بیخ گلویش را می فشارد که گفتی مرغی سرکنده هنگام جان کندن خودش را به درودیوار میزند. غلام درین لحظه ها تقلا میکند قفس سینه تنگ را بشکند و دود و بخارش را هر چه تمام تر بیرون بکشد ولی توفیق نمی یابد. درواپسین دم گاهی که میخواهد از ارسی به پائین بپرد از شد آن نیم نفس بیغم شود گپ استاد غلام حسین به یادش می آید:

»ساز بخارکش است بخارکش دل، غمه غلط میکنه، نا پخته ره پخته و ناسفته ره سفته میسازه«

بی محابا برسر هارمونیه چپه می افتد و پنجه هایش را تند تند برروی پرده ها میکشد. صدا ها موافق دلش بالا میشوند و فضای پسخانه از آهنگ حزینی پر میشود، نازی به یادش میاید نازی بیوفا که بال و پرش را آتش زد و تنهایش گذاشت، نازی دروغگو و سست پیمان که همان شب ورودش به بنگاله پای عقد دیگری نشست و بروی عشق ریشخند زد. با اشکهایش سرو صورت هارمونیه را میشوید ، گریه میکند و هق هقش، کودکانه بلند میشود، می خواهد همصدا با مرغ حق تا الله صبح خون بگیرید، نا خواسته و خدایی بیت قدیمی « نازی جان همدم من» از عمق سینه اش می جوشد و از جدار گلوی گرفته اش بالا میخیزد.

سوزناک و حزین می سراید:

نازی جان همدم من دلبرمن                            الهی سیاه بپوشی از غم من

چرا ارسی ره بالا میکنی یار                          چرا سیل و تماشا میکنی یار

نمی ترسی ز فردای قــیامت                            چرا قتل جوانا میکنی یـــــار

دلش کی سرد میشود. گما ن میبرد به نحوی ازنازی انتقام می کشد. صدایش رسا و رساتر میشود و کم کمک نظم و ترتیب به نفس هایش باز میگردد. خود را سبک می یابد، بسیار سبک، مثل یک پر مرغ، مثل یک برگ هوایی و مثل یک قاصدک یا خبرک که برپشت نرم و سفیدش خبر های خوش را بار میکند و به گوش امیدواران میرساند. میخواند میخواند، میخواند تا اینکه خواب بر سرش خرگاه میزند و اورا زیر سایه مطبوعش بی حال میسازد.

به این ترتیب غلام دوام می آورد و گاه و بیگاه چنان نوا سر میدهد که هیچ قمری و بلبل بگردش نمیرسد. روزی از روز ها، گاه دیگر، که اوج قیل و قال و سرو صدای تبنگ فروشها و غریبکارهاست، غلام میخواهد بنا به عادت سری به رسته عطاری ها بزند و از راه سه دکان چنداول خوش خوشان به هندوگذر برسد. سرچهارراهی که هر چیز با هرچیز ملاقات میکند چشمش به سیاه سر چاغ و گندمی و افسرده می افتد که محموله های سودایش را با زور دل به پیش می کشد. دلش میخواهد آن زن را کمک کند ولی میترسد و دل نمیکند. از میان صدها بوی خوش و نا خوش بوی آشنا به دماغش میخورد، تعجب میکند، آشنا کجا و او کجا، سه دکان چنداول کجا و بنگاله کجا! درنگ میکند و رهرو نا آشنا را زیر نظر میگیرد. زن که میبیند مردی وقیح و چشم چران مراقب سرو وضع اوست، خشماگین می ایستد و میخواهد از سر راه گمش کند. چشم به چشم میشوند و نازی می بیند که مزاحم و سنگ راه همان بچه خاله است، همان غلام رسول بیوفا که به وعده وفا نکرد و هندوستان نیامد، میخواهد با پیش بوتی دورش کند، لیکن حیا میکند غلام صدا میزند :

ـ دختر خاله نازی جان !

نازی میگوید :

ـ چه میگی ؟

غلام میگوید:

ـ مانده نباشی تو کجا و اینجه کجا ؟

نازی میگوید:

ـ از وختها ده کابل استم ، چند ماه میشه ، دیر میشه .

غلام میپرسد:

ـ بیگانگی بری چی ؟چرا خانه ما پائین نشدی؟

نازی میگوید:

ـ خانه شما؟ بری چی؟ مگم نان گم کده بودیم ؟

غلام میگوید:

ـ نی مسئله نان نیس ، مسئله از خودیس ، مساله همخونی!؟ و چپ میماند.

نازی مییگوید:

ـ عجب گپایی ، تو و از خودی ، تو و همخونی !؟

غلام میپرسد:

ـ بری چی؟

نازی میگوید:

ـ مگم تو همو نیستی که ده یخ نوشتی و ده افتو ماندی. چه سالها که ماتلت نماندم چه خط ها که برت نوشته نکدم، مگم تو کل او گپاره پشت گوش کدی و اصلاً دختر خاله یی نداشتی ؟ غلام در میگیرد ، و میپرسد:

ـ کدام سالها، کدام خط ها؟ مه تا بنگاله پشتت آمدم شو عروسیت رسیدم، صبح شرمسار و خاکسار از همو راهی که آمده بودم پس گشتم، حالی تو بگو که کی بیوفاست؟  نازی میپرسد:

ـ خط های مه چی ؟

غلام میگوید:

ـ کورشوم اگه دیده باشم.

نازی میگوید:

ـ َی خدا، ای چی میگه، پس مخل ده میان بوده، هان حالی فامیدم. همو وختام مره لیلی میزد. هوش از سر نازی کوچ میکند و رق رق قد تکیده وبالای پوسیده غلام را مینگرد. غلام آه میکشد و میگوید:

ـ دختر خاله مگم از مه بشنو که چی نکدم جوگی شدم، زهر خوردم، زن کدم، یکی نی چهارتا، مگم تره نیافتم،  یکیش سبزه بود دگیش کمر باریک، سومی بالابلند، چهارم گیسو کمند، مگم هیچکدامش نازی نبود. از هر چارش سیر شدم ســیر ســیر. حج رفتم، به خدا رسیدم، مگر خدا نخاست که از تو جدا شوم، تو مره به خدا رساندی میفامی نازی !؟

اشکهای نازی سر میکند و سرش را به آسمان میگیرد ، مثل اینکه از قضاء شکوه دارد . غلام خریطه ها سودا را از دستش میگیرد و می گوید:

ـ بتی دختر خاله که مانده میشی. دلم میخواست کتیت بازار برم شانه به شانیت باشم، غلام حلقه به گوشت. مگم حیف که سایه سردگا شدی، چراغ دل دگا، چراغ لانه و کاشانی دگا. 

نازی زار زار میگیرید، گفتی عزادار است وغلام شانه با شانه او نثل سایه یی درقدمهایش، مثل خاشاکی بر رهگذرش همراهیش میکند و اولین بار میداند که با یار بودن چه شیرین و بی یار بودن چه تلخ است.

تو اینرا از کجا دانستی ؟؟!

مدرسه فمینیستی: مطلب ذیل، نوزدهمین روایت از مجموعه «تجربه های زنانه» است که توسط فرانک فرید، شاعر، مترجم و فعال حقوق زنان، به دری  برگردانده شده است. مجموعه تجربه های زنانه را فرانک فرید از کتابی که ریوکا سالمن آنها را گردآوری انتخاب و ترجمه کرده است. ماجرای ذیل یکی از این روایت ها به قلم رانا حسینی است.

وقتی قتلی در اردن اتفاق می‌افتد، نام قربانی یا آدرسش را فاش نمی‌کنند. بنابراین وقتی که از یک منطقه‌ی شلوغ و فقیر‌نشینِ حاشیه‌ی پایتخت، عمان، از راههای ناهموار و شنی تپه‌ها می‌رفتم، واقعا مطمئن نبودم از کجا سر در خواهم آورد. از آنجایی که افراد از کار و زندگی همدیگر در چنین جاهایی باخبر هستند، مردی را در جاده  برای پرس‌وجو متوقف کردم: شنیدم جنایتی این اطراف رخ داده. یک دختر شانزده ساله توسط برادر بزرگترش به‌قتل رسیده. میتوانید آدرسش را به من بدهید؟  درست همانجا، پیرمرد در پشت سرم به یک آرایشگاه اشاره کرد.

پرسیدم: می‌دانید او چرا کشته شده؟

برای اینکه برادر  بهش تجاوز کرده بود.

حتما شوخی می‌کنید.

نه.

مطمین  هستید؟

بله، سرش را به‌تأیید تکان داد. هیچ اثری از بهتی که من دچارش بودم در او دیده نمی‌شد.

باید یکاشتباهی رخ داده باشد.

نه خیر، این چیزیست که اتفاق افتاده.

آنجا یک آرایشگاه قدیمی بود با دو تا چوکی. آرایشگر نشسته بود و دو مرد دیگر در نزدیکی او ایستاده بودند. داخل رفتم، خشمگین اما محتاط، بدون هیچ مکثی درباره دختر پرسیدم.

کی به تو گفته؟ تو از کجا می‌دانی؟ مرد با لحنی که چطور جرأتِ پرسیدن-اینها-را-داری، جواب داد.

در روزنامه راجع به  آن  خواندم. چند خط بیشتر نبود.وقتی گفتند آنها عمو‌های دختر هستند، من نشستم و به آنها گفتم که خبرنگارم. و با حرارت شروع به پرسیدن کردم: او چرا کشته شده؟

یکی از عمو‌ها با لجه رسا  راجع به قتلی  که حکم حقوقی اوست  میگوید  که: او دختری خوبی نبود

اما من حقیقت را از مردی کنار خیابان شنیده بودم و حالا می‌خواستم از آنها بشنوم. با سؤالات بیشتر پاپیچشان شدم. بالاخره، یکی از آنها که دلیلی ندید، حقیقت را پنهان کند، گفت: برادرش به او تجاوز کرده بود.

این چیزی بود که می‌خواستم بشنوم. پس چرا او را کشتید؟ چرا قربانی را مجازات کردید؟ چرا برادرش را مجازات نکردید؟

برای افرادِ خارج از فرهنگ ما، پرسیدن این سؤالات ممکن است گستاخانه به‌نظر برسد. اما تا آن موقع به اندازه‌ی کافی در مورد “قتلهای ناموسی” می‌دانستم و اینکه بزرگان فامیل طرح چنین قتلی را می‌ریزند. یعنی درست است که عمو‌ها سر دختر را گوش تا گوش نبریده‌اند، (و برادر بزرگترش این کار را کرده) اما آن‌ها هم در طرح‌ریزی ماجرا دست داشته‌اند. و حالا به‌رغم انزجار آن‌ها، یک زن داشت درباره این قتل پرس‌وجو می‌کرد.

عمو‌ها به یکدیگر نگاه کردند، و متکبرانه با سؤالات من سرگرم شدند. یکی از دیگری پرسید: فکر می‌کنی آدم اشتباهی را کشتیم؟!

– «نه؛ نه که نکشتیم. شخصی که باید کشته می‌شد، آن بود

اینها کلماتی هستند که من هیچگاه فراموششان نمی‌کنم؛ حرفهایی که هنوز هم یادآوری‌اش خونم را به‌جوش می‌آورد.

– «او برادرش را اغوا کرد. او حیثیت خانواده ما را لکه‌دار کرد و مستحق مرگ بود. برای همین او را کشتیم

– «چرا ان باید برادرش را اغوا می‌کرد، وقتی این همه مرد تو خیابان ریخته؟»

من آشکارا با آن‌ها وارد بحث شده بودم.

کلافه از دست من، بیشتر تهاجمی شدند: «اصلا به تو چه مربوطه؟ تو اینجا چیکار می‌کنی؟ چرا لباس سنتی نپوشیدی؟ آره، حتما تحصیل کرده‌ی امریکا هستی؟ اصلا چرا ازدواج نکرده‌ای؟»

ملامت‌های آن‌ها که مثل گلوله شلیک می‌شدند، ترجمان یک جمله بود: مثل برادرزاده‌ی آن‌ها، من هم دختر خوبی نبودم!

در واقع من لباس سنتی نپوشیده بودم و شلوار جین و کفش کتانی پام بود تا در تحقیق راجع به یک قتل، اگر اتفاقی افتاد بتوانم سریع‌تر دربروم. و حالا موقع‌اش بود که فلنگ را ببندم. با اینحال من ماجرا را برای نوشتن داشتم.

در سال 1994 وقتی بیست و شش سالم بود و داشتم راجع به مرگ این دختر برای روزنامه‌ام، «اردن تایمز» تحقیق می‌کردم، هیچگاه گمان نمی‌کردم که سرگذشت تلخ او محرکی خواهد شد تا من صدای اعتراض بر علیه قتل‌های پستِ موسوم به “قتل‌های ناموسی” شوم. قتل ناموسی چیست؟ مگر نه اینکه یکی از مردان خانواده، جان زنی را می‌گیرد که به عقیده آن خانواده، این زن بواسطه‌ی رفتار “غیر اخلاقی” خود ـ‌ به‌زعم آن‌ها ـ حیثیت آن‌ها را لکه‌دار کرده است. با اینکه قتل‌های ناموسی اقدامی برخلاف موازین حقوق بشر و ادیان بزرگ دنیا، از جمله دین اسلام که مذهب عمده‌ی مردم اردن، محسوب می‌شود، بسیاری از مردم عرب این قتل‌ها را نادیده می‌گیرند و یا وانمود می‌کنند که آن‌ها وجود ندارند. و یا اینکه آن را توجیه می‌کنند؛ هم چنانچه یکی از مرتکبین آن توجیه می‌کرد: «این فرهنگ ماست. اگر من این کار را نمی‌کردم، خانواده‌ام را شرمگین می‌کردم. خون، ننگ را پاک می‌کند

مدتی بعد از قضیه‌ی آرایشگاه، برای تحقیقات بیشتر به دادسرا رفتم. مدارک و شواهد پرونده را برای درک بهتر جزئیات پرونده، شرایط قربانی و مظنون سبک‌سنگین کردم. سپس با اشتیاق در حالی که حقایق بدست آمده در ذهنم می‌چرخید به دفتر روزنامه رفتم. سعی کردم بیطرف باشم و در عین سبعیت و ناعادلانه بودن این احکام را نشان دهم که دومین گزارش خبری‌ام را نوشتم.

با بررسی موارد مشابه قبلی به چیزهای حیرت‌آوری دست یافتم. نظیر این که این زنان اغلب با ادعاهای ناموسی کشته می‌شوند در حالی که در واقعیت، خانواده‌های آن‌ها طبق شایعات بی‌اساس، سوءظن، و یا بدلیل زنای با محارم که آن‌ها می‌خواهند پنهانش کنند؛ یا بدست آوردن ارث و میراث آن‌ها؛ یا دلایل ساده‌تری نظیر این که این زنان را باری بر دوش خانواده می‌دانند، اقدام به قتلشان می‌کنند. نیز دریافتم با اینکه جزای قتل عمد، غالبا حبس ابد، یا اعدام هست، اما طبق قوانین اردن این قاتلانِ قتل‌های ناموسی فقط به دو تا هفت سال زندان محکوم می‌شوند. حتی بعضی از آن‌ها احکام تعجب‌برانگیزِ کوتاه مدت‌ترِ چند ماهه دریافت می‌کنند! چیز دیگری که کشف کردم این بود که زنانی که در معرض چنین تهدیدهایی قرار دارند یا آن‌ها که جان سالم بدر برده‌اند، و خانواده‌ی آن‌ها بخاطر “رفتار غیراخلاقی”شان اقدام به قتل آن‌ها کرده‌اند، توسط مقامات قضایی به زندان‌های طولانی مدت محکوم می‌شوند که در ظاهر برای حفظ جان آن‌ها صورت می‌گیرد! در چنین حالت‌هایی، زنان نه می‌توانند به اراده‌ی خود زندان را ترک کنند و نه اینکه خود را به قید کفالت آزاد کنند. و اقدام خانواده‌های آن‌ها برای آزادی‌شان، به معنی این است که قصد جانشان را کرده‌اند. من زنانی را ملاقات کردم که به مدت هشت سال در حبس بودند و چشم‌اندازی هم برای آزادشان وجود نداشت. در حالی که در هرجای دیگر دنیا فرد متجاوز پشت میله‌های زندان بسر می‌برد، در اینجا قربانی زندانی می‌شود!

آشفته و آزرده از اینکه: قاتلان راست راست می‌گردند و حقوق بشر زنان چنین نادیده گرفته می‌شد، تصمیم گرفتم این بی‌عدالتی‌ها را در مقالاتم افشاء کنم؛ به این امید که روزی صدایم شنیده شود و افراد به‌هنگام خشم، منصف عمل کنند.

صدایم شنیده شد. از همان اولین گزارش از گزارش‌های خبری متعددم درباره‌ی چنین موضوعی که تابو محسوب می‌شد، دفتر روزنامه نامه‌های بیشماری حاکی از حمایت دریافت کرد. با گذشت زمان که پست الکترونیک و… در اردن هم گسترش یافت، واکنش‌های منفی هم شروع به آمدن کرد که در آن‌ها انگیزه‌ی مرا زیر سؤال می‌بردند. می‌پرسیدند: «چرا راجع به قتل‌های ناموسی می‌نویسی؟»

– «تو یه … هستی. »

– «تو آزادی جنسی و بی‌بند و باری را در میان زنان ترویج می‌دهی. »

– «تحت حمایت غرب هستی و هدفت از بین بردن اخلاقیات در جامعه ما هست. »

– «ارزش‌های غرب را به جامعه‌ی سنتی ما تحمیل می‌کنی. »

– «با نشان دادن لباس چرک‌های ما، چهره کشور را در خارج خراب می‌کنی. »

و محبوب‌ترین آن‌ها: «تو یک فمینیست رادیکال هستی که با دادن این گزارش‌ها می‌خواهی به شهرت برسی. »

یکی از مقامات عالی‌رتبه زن، بر سرِ سردبیر من فریاد زده بود: «شما باید رانا حسینی را متوقف کنی. ان داره اغراق می‌کند. این چیز‌ها اینجا اتفاق نمی‌افتدمثل قبل، این حرف‌ها آتش درونم را تندتر می‌کرد. اما به‌جای متوقف کردنم، باعث ادامه‌ی کار می‌شد. به‌رغم ایمیل‌های تهدیدآمیز بی‌نامی، نظیر: «دیگر راجع به این موضوع ننویس، و گرنه سرِ کار یا خانه یکی می‌آید سراغت.»، من مصمم بودم وقوع این قتل‌ها را ثابت کنم.

نمی‌ترسیدم. می‌دانستم کاری که می‌کنم درست است، و تو وقتی برای چیزی می‌جنگی که درست است، نباید بترسی. می‌دانستم که دولت و مردم باید در قبال مرگ این زنان جوابگو باشند. همه باید در قبال حفظ امنیت زنان و حق حیات آن‌ها مسئولیت‌ بپذیرند.

من راجع به این موضوع با قضات هم بحث و گفتگو می‌کردم ـ‌ البته با احتیاط. در کشور ما دستگاه قضایی از مورد احترام‌ترین نهادهای دولتی است. نمی‌توانی در هیچ‌موردی، واقعا آن را زیر سؤال ببری و متهم کنی. اما وقتی یک مرد، خواهرش را می‌کشد، (بخاطر اینکه مورد تجاوز قرار گرفته) و فقط به شش ماه زندان برای چنین قتل عمدی محکوم می‌شود این من هستم که درِ دفترکار قاضی دادگاه را می‌زنم و آرام با هم به‌گفتگو می‌نشینیم. قاضی مرا می‌شناسد. مرا در تلویزیون دیده و می‌داند برای حقوق زنان فعالیت می‌کنم.

چرا برای یک قاتل، چنین حکم سبکی صادر کردید؟ به دختر تجاوز شده بود. این که تقصیر او نبود.

این کار محصول فرهنگ جامعه ماست. متهم، تحت فشار جامعه و خانواده‌اش مرتکب این جرم شده.

از این احکام سبک کاملا پیداست که صرفا متهم محصول فرهنگ ما نیست. «اینجا یه چیزی اشتباه است. اینجا در بر پاشنه غلط می‌چرخد.» به قاضی گفتم: «این احکام ارزشی برای جان زنان قائل نیست.

او مکث کرد. تأثیر این گفتگو را می‌توانستم ببینم.

و حالا تأثیرات در سراسر کشور دیده می‌شود. درست است که احکام خودسرانه متوقف نشده، اما در هفت سال گذشته از گزارش‌ دادن‌ها، سخنرانی‌‌ها، گفتگو در کانال‌‌های محلی، ملی و بین‌المللی تلویزیون، ظاهر شدن در برنامه‌‌های مستند در سراسر دنیا، برنده شدن جوایز بین‌المللی حقوق بشر، و بدست آوردن توجه بین‌المللی، من شاهد تغییرات واقعی هستم. تعدادی از ما سازمانی متشکل از افراد عادی بنام «کمپین ملی برچیدن قتل‌های ناموسی اردن» را تشکیل دادیم. ما در یک اقدام بی‌سابقه، با جمع‌آوری پانزده هزار امضا، درخواست تغییر آن دست از قوانینی را کردیم که بر زنان تبعیض روا می‌دارد و این امضاها را به مراجع تصمیم‌گیری و مجلس تسلیم کردیم. همچنین اولین راهپیمایی را در اردن در حمایت از حقوق زنان برگزار کردیم که ۵۰۰۰ نفر در آن شرکت کردند. با حمایت خاندان سلطنتی، اکنون حرکت را به رشدی که خواستار ضمانت برای اجرای عدالت و آزادی و حق حیات زنان است، در کشور ما وجود دارد.

توضیح: رانا حسینی کماکان به کار خود به‌عنوان یک روزنامه‌نگار، به افشای قتل‌های ناموسی در اردن تایمز ادامه می‌دهد. در سال 1998 او برنده‌ی جایزه حقوق بشر ریبوک شد. در سال 2000 جایزه دیده‌بان حقوق بشر به سازمانی که او پی‌ گزارده بود، تعلق گرفت. اگر به روزهای دانشجویی او در آمریکا برگردیم، رانا، کاپیتان تیم بستکبال دختران دانشگاه بود. او هنوز هم دوست دارد کفش کتانی بپوشد.

پانوشت ها

انسان با عشق بود که انسان شد، انسان همان قدر انسان است که عاشق است!

داستان رنگ خاص

از دور ازدحامی به چشمم می خورد. انگار تصادف شده. به محل تصادف نزدیک می شوم و چشم می چرخانم که نگاهم روی ماشینی با رنگ خاص که له شده ثابت می ماند. همین چند دقیقه پیش بود که دیدم با آن رنگ خاص ماشینش از من سبقت گرفت. همین چند دقیقه پیش بود که بعد از پنج سال دیدمش. آن هم از دور.

دنیا در نظرم تیره و تار می شود. میان ترافیک ماشین را رها می کنم. ماشین و تلفن و کیف و همه زندگی ام چه اهمیتی دارد در مقابل کابوس پیش رو؟

 دنیا با عظمتش برایم برهوتی خشک و سوزان می شود که هوایش از اکسیژن خالی است. دنیا می شود یک کابوس. کابوس ماشینی له شده با رنگی خاص و پیکری که آن طرف تر روی زمین افتاده و رویش با کهنه پارچه ای پوشانده شده. جمعیت را کناری می زنم. به سمت پیکری می روم که برایم از همه دنیا بیشتر ارزش دارد. فاصله ام با جسم بی جان خونین میلیمتر به میلیمتر کم می شود. کنار پیکرش زانوانم خم می شود. کمرم تا می خورد. دست دراز می کنم تا یکبار برای همیشه به چهره اش بی اضطراب رسوایی نگاه کنم. دستم نمی رسد. آخ که بعد از پنج سال، وسوسه نفس کشیدن در شهری که آغشته به گرمی نفس های اوست باعث شد تا 200 کیلومتر رانندگی کنم. چه دنیای کوچک و مزخرفی. پنج سال با همه دلتنگی هایم جنگیدم تا وسوسه دیدنش همه شرافتم را بر باد ندهد. پنج سال خودم را در تبعیدی خود خواسته اسیر کردم و حالا او روی زبری آسفالت داغ به خواب رفته؟ به خواب رفته تا همه حجم خاطراتم با او به همان یک لبخند پرمهر که ناغافل شکارش کردم خلاصه شود؟ بوی خون و همهمه فریاد آدم ها حالم را بد می کند.

ناگهان دستم محکم کشیده می شود. همه جسمم با نیروی زیادی به عقب گردانده می شود. محکم به جسمی می خورم. صورتم به دکمه های پیراهنی می خورد. عصبانی می شوم که اجازه نمی دهند برای یکبار هم که شده به او خوب نگاه کنم. که نمی فهمند این آخرین دیدارمان است. نگاهم را از پیراهن نا آشنا می گیرم و سرم را می چرخانم تا دوباره به سوی او پرواز کنم. دستم دوباره محکم کشیده می شود. بازدم گرمی در گوشم طنین می اندازد.

- عزیزم من اینجام.

سرم را به سرعت بلند می کنم و صورتش را مقابل صورتم می بینم. محو در نگاهش می شوم. تکانم می دهد. او که حتی یکبار هم فاصله اش با من کمتر ازده متر نشده بود بازویم را فشار می دهد. به سمت پیکر پوشیده با پارچه می گردم. دستم را می گیرد و دنبال خودش می کشاند. بی اراده به دنبالش می روم. با دست کمی دورتر را نشان می دهد.

-ماشین من اونجاست. نگاه کن.

نگاه می کنم و نمی فهمم کی این همه اشک صورتم را پوشانده. صورتم دوباره همان دکمه ها را لمس می کند و گرمایی روی تیره پشتم حس می کنم. صدایی زیرگوشم با هق هق بلندم در می آمیزد.

-هشش... آروم. من اینجام. سالمم. حالم خوبه. بعد این همه سال اومدی و اینجوری داری برمی گردی؟

آخ که با این صدا همه دنیا را به دست آوردم و همه غرورم را با هم و یکجا باختم. این مردِ مهربان و دوست داشتنیِ لعنتی ماشین ساده و معمولی مرا موقع همان سبقت دیده بود و از آن بدتر همه چیز را انگار می دانست. اما دیگر غرور چه اهمیتی داشت وقتی ضربان قلبش را زیر گوشم می شنیدم.

-آروم باش. تازه پیدات کردم. فکر کردی میذارم دوباره از جلوی چشمم دور بشی؟ حتماً باید فکر می کردم مرده ام که یه نگاه ناقابل بهم بندازی؟

و کسی چه می داند این طعنه ها چقدر زیر زبانم مزه می کند.

 چهل دختران

در ارزگان پس از شکست هزاره‌ها فجایع زیادی اتفاق می‌افتد اما از همه تلخ تر ماجرای شهادت شیرین هزاره و همرزمان اوست. وقتی لشکرعبدالرحمان وارد ارزگان می‌شوند، دست به تجاوز، غارت و هجوم ناجوان مردانه و هولناک می‌زنند که از ماجرای هولوکاست و قتل عام ارامه فجیع تراست. نمی‌دانم چراکسی دراین مورد چیزی نمی‌نویسند و نمی‌گویند.

مردان امیر تمام قلعه‌های هزاره را آتش می‌زنند، رمه و گاوان مردم را نابود می‌کنند، زمین‌ها را آتش می‌زنند و تمام مردان اسیر شده را از دم تیغ می‌گذرانند.

زنان را اسیر می‌گیرند و به‌عنوان برده و کنیز به هم دیگر پیشکش می‌کنند و در بازار‌ها به قیمت کمتر از قیمت جو و گندم به فروش می‌رسانند. این بردگان بي‌گناه آن قدر زیاد بودند که امیر از مالیات آن‌ها لشکرش را برای یک سال تامین هزینه میکند. وقتی ارزگان در شرف شکست و نابودی قرار می‌گیرد، عده‌ای از زنان دلیر و بي‌ پروای ارزگانی اسلحۀ گرم وشمشیر به دست می‌گیرند و شروع به جنگ و گریز با لشکر امیرمی‌کنند.

وقتی لشکرعبدالرحمان با تمام توان به جنگ رو به رو با یاران شیرین می‌شوند. فرمانده شیرین چون سردار کارآزموده هزاره تن به نبرد تن به تن می‌دهد و تا آخرین توان با یارانش می جنگند اما وقتی توان رزمی‌آنان رو به کاهش می‌نهد، فرمان عقب نشینی می‌دهد.

شیرین هفت شبانه روز آبادی به آبادی در کمال دلیری و کارآزمودگی با دختران هم سن و سالش تن به جنگ و گریز می‌دهد و سرانجام به کوه که بنام چل دختران مسما میگردد می‌رسند. شیرین با یارانش از کوه بالا می‌رود و لشکر امیر به تعقیب آنان از کوه بالا می‌شوند. شیرین در آخرین قلۀ کوه از یارانش می‌خواهد که سنگرگیرند و تا آخرین لحظه با سنگ از پیشروی دشمن جلوگیری کنند.

آنان تا دم غروب به سمت دشمن سنگ می‌اندازند و دشمن با گلوله پاسخ می‌دهند. سرانجام دشمن درچند متری شیرین و یارانش می‌رسند. شیرین رو به سمت ارزگان غارت شده می‌کند و به یارانش میگوید، نه راه بازگشت مانده و نه پای فرار.

دشمن در چند متری ماست. ننگی تلخ تراز این نیست که به‌عنوان کنیز و برده در بازارهای قندهار و کابل به فروش برسیم و یا گرم کننده بزم‌های بوزینه‌های امیر باشیم. همه باهم به سمت قله حرکت می‌کنیم و از  بلندی کوه به سمت ابدیت، جاودانگی و تاریخ پرواز می‌کنیم. دشمن که درچند قدمی‌شیرین و یارانش رسیده بودند، ناباورانه شاهد زیباترین مرگ خودخواسته دختران آزاد و سر بلند هزاره‌های ارزگانی می‌شوند.

آنان با تعجب می‌بینند که چهل عقاب بلند پرواز هزاره دست به دست هم از بلندای کوه پرواز می‌کنند و با شکوه و شگرف بي‌مانند به پایین کوه فرود می‌آیند. سخره‌های سخت و تیغ مانند کوه آنان را به گرمی در آغوش می‌کشند و در پایین دست خود جای ابدی و جاودانه برای آنان آماده می‌کنند. کوه غرقه در خون به بلندای تاریخ فریاد می‌کشد و دامنش را برای فرود عقاب‌های خانه زاد خود می‌گشاید. بلند پروازان تاریخ هزارستان به آرامی فرود می‌آیند و درحالی که دست همدیگر را به سختی فشرده بودند، تن به خواب ابدی می‌دهند.

دشمنان با دیدن این شکوه و شگرف بي‌همتا حیرت زده و سرافگنده به ارزگان بر می‌گردند. این فاجعه آن قدر هولناک و غمگین انگیز رخ می‌کشد که دشمنان شیرین و یارانش از راه آمده باز می‌گردند و شرمسار ارزگان را برای همیشه ترک می‌کنند. فرمانده این فاجعه که به نام چرخی یاد می‌شد. مستقم به کابل میرود و سلاح از تن درمی‌آورد و سرپرستی چند اسیر ارزگانی را به عهده می‌گیرد. او تا آخرعمر شب‌ها بدون کابوس نمیخوابد و روز‌ها با تلخی و تیره روزی با خود حرف می‌زند و گاهی دور از چشم مردم بر خود فریاد می‌کشد و سر به دیوار میکوبد.

سرانجام این مرد توسط بازماندگان حکومت امیر به زندان می‌افتد و با تمام خانواده قتل  عام می‌شود. اما در طرف دیگر شیرین و یارانش توسط مردان شجاع هزاره در شب تلخ خیانت و دهشت امیر در زیر نور مهتاب هزارستان در چهل مزار سرخ رنگ و خونین چادر خاک به سرمیکشند و به خواب ناز ابدی فرو میروند و به تاریخ خونین و دردناک هزارستان بزرگ میپیوندند.

وقتی آتش فتنه امیر خاموش می‌شود، مردان هزارستانی در شبی از شب‌های روشن هزارستان به دامن کوه گرد می‌آیند و مخته خوانی می‌کنند. مردان و زنان هزارستان کوه را کوه چهل دختران می‌نامند و آنجا را به‌عنوان میثاق ابدی برای دفاع از سرزمین و همیت هزاره‌ها قلمداد می‌کنند.

پس از آن روز زنان و مردان نو عروس هزارستان به‌ ویژه مردم اجرستان، ارزگان جاغوری و غزنی تعهد می‌کنند که نام اولین دخترشان را شیرین بگذارند. و برای عقد عروسی شان بر مزار شیرین و یارانش بروند و کام بچه‌های شان را با خاک مزار شیرین، شیرین کنند. از آن روزگار اکنون سال‌ها می‌گذرند. مردم هزارستان شیرین را فراموش کرده‌اند و مزار خونین او اکنون بي‌ رنگ است.

دیگر هزاره‌ها نام دختران شان را شیرین نمی‌گذارند و با مزار او عقد نمی‌بندند و به زیارت او نمی‌روند. شیرین آن قدر فراموش شده است که نسل نو هزارستان داستان شکوه پرواز عقاب بلند پرواز دره‌های ژرفناک ارزگان را افسانه و حکایت میخوانند. نسل نو هزاره‌ها نام اولین دخترشان را ماریا می‌گذارند و برای خواب بچه‌های شان از امیر ارسلان رومی و فرخ لقا صحبت می‌کنند.

دکتر حفیظ شریعتی

داستان واقعی 
زری چیغ میزد که من بی گناهم 

زری دختر مومنی بود. همیشه نمازش را سر موقع می خواند، صد رقم هم دعا بلد بود، همه مفاتیح را حفظ کرده بود. آخرآن موقع ها مردم به اندازه حالا دعا نمی خواندند. سالی یکی دوبارآنهم بیشتر شبهای احیاء ماه رمضان و روزعاشورا گریه میکردند.

بقیه روزهای سال شادی وخنده بود. اما همان موقع هم زری، اهل دعا بود و به من هم دعاهای متعدد از جمله قسمت هایی ازمفاتیح را یاد داد. زری حدود 14 سال داشت که کم کم رنگش زرد شد، شکمش هم باد کرد وگاهی هم بالا می آورد. زنهای همسایه اورا که می دیدند پچ پچ میکردند. بالاخره کم کم چند تای از زنهای همسایه گفتند که زری حامله است! آخرین باری که قبل ازماجرا ها من زری را دیدم یادم می آید. در کوچه به من اشاره کرد که بروم پشت بام خانه نگاهش کردم صورتش زرد بود ونگاهش معصوم گفت ضیا حرفهایی که درباره من میزنند تو هم میدانی؟

گفتم همه میدانند گریه کرد وگفت به خدا من کار بدی نکرده ام بعد گفت دلم درد میکند. دستم را گرفت واز روی لباسش روی شکمش گذاشت و گفت: ببین شکمم دارد بزرگ می شود ولی بخدا من کار بدی نکرده ام. چند روزبعد ، ازخانه آنها سر صدا بلند شد. برادر 17 ساله اش عباس نعره می زد که می کشمش من زری را با رفیق تخم سگش میکشم. باید بگویی که این نامرد حرامزاده که شکمت را بالا آورده کیست.؟ آن بی پدر، پدر سوخته ای که شکم تو را بالا آورده . عباس نعره می زد: مادر من خودم را می کشم.

من نمی توانم درمحل راه بروم نمی توانم سر بلند کنم. اول این دختررا میکشم بعد عاشق پدر سوخته اش را بعد خودم را خواهر کوچک زری، سکینه که هم اسم مادر بزرگش بود و هم سن و سال من، گریه میکرد وفریاد می زد و کمک میخواست زنهای همسایه میخواستند بروند به زری کمک کنند ولی در خانه بسته بود. زری جیغ می زد که من بی گناهم ولی عباس 17 ساله با چاقو دورحویلی دنبالش میکرد و میخواست او را بکشد. چند نفر اززنها از روی پشت بام به داخل خانه شان رفتند و بالاخره عباس را از خانه بیرون کردند. با سروصدای عباس داستان حاملگی زری بلند شد. زنها میخواستند با نصیحت زیر زبان زری را بکشند که رفیقش کیست ؟

تا او را بیاورند با زری عروسی کند و سرصدا ی قضیه کنده شود اما زری قسم میخورد که رفیق ندارد. چند روز بعد باز سر و صدا و جیغ های زری بلند شد. برادر بزرگش رسول از ده به شهر آمده بود و زری را با تسمه کمر آنقدر زده بود که زری ضعف کرده بود و وسط حویلی افتاده بود. سلطانه - مادر زری- هم به سر و روی خود میزده و میگفت دیدی چه خاکی بر سرم شد؛ هم آبرویم رفت و هم دخترم کشته شد. رسول هم از بس که زری را زده بود خودش هم بی حال لب تالار نشسته بود. من و چند تا بچه دیگر هم لب بام ناظر لت خوردن زری بودیم. زری کم کم به حال آمد و رسول به مادرش گفت: ننه جان صحنه سازی نکن ، دخترت نمرده حالش جا می آید و دوباره می رود رفیقش را پیدا می کند تا با او بخوابد. اگر مواظبش بودی شکمش بالا نیامده بود و من نباید گاوم را 25 هزار ارزانتر بفروشم.

من نمی فهمیدم چه ارتباطی بین کاهش قیمت گاو رسول و شکم زری هست و چرا او گاوش را 25 هزار کمتر فروخته است. ننه سلطانه به رسول گفت پسر حالا تو به ده برو من و عباس و بقیه بچه ها به حرفش می آوریم و معلوم می شود که کدام پدر سوخته بی شرف این شکم صاحب مرده اش را بالا آورده است. معصومه خواهر 19 ساله زری که 4 سال بود شوهر کرده بود و 2 تا بچه داشت و برای بار سوم حامله بود لب حوض نشسته بود و داشت بچه اش را شیر می داد گفت: ننه این فخر رازی کی هست؟ تا بحال چند بار به من گفته من فخر رازی را خیلی دوست دارم.

مادرش گفت نمی دانم کیست چندبار به من هم گفته. یک شعری هم درباره فخر رازی می خواند. معصومه گفت: ننه احتمالا این فخر رازی کلید معماست باید دربازار (محله مرغ فروش ها ) مغازه داشته باشد. چون چندین بار که زری اسم فخر رازی را می برد. اسم مرغ را هم می برد و در شعرهایش از مرغ و پر زیاد حرف میزد. لت و کوب خوردن زری برای زنهای محل عادی شده بود و دیگر مثل روزهای اول خانه آنها نمی رفتند تا او را از دست برادرهایش خلاص کنند.

آن روز ملا محل 60 ساله به پشت بام دوید و داد و فریاد راه انداخت که دختر را کشتید، خوب نیست، خدا را خوش نمی آید. عباس نشست لب حوض زار زار گریه میکرد که آبرویمان رفت. ملا به سلطانه گفت در خانه را باز کن پای دخترت سوخته باید ببریمش داکتر. رسول نعره زد که همین مانده بود .

که این عفریته را به داکتر ببریم. حتما با چند تا شعر داکتر را هم از راه بدر میکند. رسول بلند شد و گفت ننه من دارم به ده می روم. این بی آبرویی باعث شد که هیچ کس در ده با من معامله نکند. من هر سال در نذر عاشورا نقش داشتم ، امسال به خاطر این بی آبرویی نقش را از من گرفتند. گاوی را که چند روز قبل 455 هزار می خواستم معامله کنم امروز از من 430 هزار بیشتر نخریدند. من می روم تمام زنده گیم را می فروشم و از این شهر می روم. شما خود دانید. اگر هم این دختر را به داکتر ببرید خدا شاهد است می آیم خون راه می اندازم و خودم را می کشم. بعد هم رو کرد به برادر کوچکش عباس و گفت: تو مواظب باش این عفریته را به داکتر نبرند که دیگر درهمه شهر بی آبرو می شویم. در خانه باز شد و ملا با یک گیلاس آب قند وارد شد و رفت بالای سر زری بدبخت.

ملا ضمن آنکه به زری آب قند می داد گفت خدا را خوش نمی آید. اینقدر این دختر را اذیت نکنید. رسول گفت: شما همسایه ها دخالت نکنید، خواهرمان است می خواهیم او را بکشیم. به شما چه؟ ملا گفت: آهای رسول بی حیا، تو شاگرد من بودی من به تو قرآن یاد دادم، تو بالای حرف من حرف می زنی؟

شما نادان ها که می خواهید بروید دنبال فخر رازی توی مرغ فروشی بگردید، فخر رازی یک شاعری است که چند صد سال است مرده است و این بچه طفل معصوم چند تا شعر فخر رازی یاد گرفته، تازه این شعرها را هم من یادش دادم. عباس که تازه سرنخی پیدا کرده بود و می خواست برود و شکم فخر رازی را بدرد هاج و واج شده بود. عباس گفت : ملا ، تو قسم بخور که فخر رازی شاعر بوده و چند صد سال است که مرده. ملا گفت: بخدا، به پیر به پیغمبر، به قرآن قسم که فخر رازی شاعر بوده و مفسر قرآن و صدها سال پیش مرده است. عباس گفت : دروغ می گویی. ملا گفت: چرا دروغ بگویم! عباس گفت : برای اینکه به حضرت عباس قسم نخوردی؟

به خدا قسم خوردی. ملا گفت: سه بار به دست بریده ابوالفضل عباس قسم که فخر رازی که تو می خواهی بروی شکمش را پاره کنی استخوانهایش هم پوسیده. حالا هم شما دو تا برادر بلند شوید از خانه بروید، تا زنها موضوع خواهرت را معلوم کنند. رسول گفت به ده می روم ولی اگر بفهمم که این عفریته را دکتر برده اید او را میکشم خودم را هم می کشم.

عباس دوباره داغ کرد و گفت می دانید چرا این اسم رفیقش را نمی گوید؟

چون به نظر من این کار، کار یک نفر نیست، کار چند نفر است. رسول به عباس گفت تو دیگر خفه شو. عباس و رسول پریدند به هم و کتک کاری مردها شروع شد. بزن بزن. عباس به رسول میگفت تو اصلا داماد شده ای و درده زندگی میکنی به شهر نیا و فضولی نکن. من هر روز باید توی این کوچه شت و پت عرق بشوم و سرم را زیر بیندازم. همه جوان های محل مرا که می بینند، نگاهشان را برمیگردانند. دیروز اصغر رضا شومال به من گفت عباس کلاهت را بالاتر بگذار. همین امروز صبح آقا محمد دکاندار گفت ما دیگر به شما فروش نمی کنیم. تو حالا از ده آمده ای به من حرف ناجور می زنی. تو اصلا به فکر شکم صاحب مرده این عفریته نیستی. از این ناراحتی که گاوت را 25هزار کمتر خریده اند. دوباره عباس داغ کرد زری را که داشت نیمه جانی میگرفت از وسط حیاط بلند کرد و داخل حوض آب پرت کرد و گفت همین جا جلوی روی همه تان خفه اش میکنم. ملا گفت بچه ها بروید کمک بیاورید. همه جیغ و فریاد کردیم که کمک کمک! حسین آقای همسایه دوید آمد خودش را انداختد داخل  حوض و زری کتک خورده پا سوخته را از داخل حوض بیرون کشید.

عباس و رسول هر دو به گریه افتادند که دیدی بالکل آبرویمان رفت. ملا گفت من که گفتم داد و فریاد نکنید تا زنها قضیه را حل کنند. حسین آقای همسایه دست رسول را گرفت و گفت آقا رسول شما بیا برو به سرِخانه و زندگیت ما همسایه ها مواظب عباس هستیم. رسول سرش را گذاشت روی شانه حسین آقا و زار زار گریه میکرد و میگفت آبرویمان رفت.

زنهای همسایه زری را با وساطت همسایه ها و ملا به دکتر بردند. بعد از مایعنات معلوم شد در شکم زری یک کیست بزرگ متورم شده و طفلک به خاطر این بیماری معمولی ماهها بود که شکنجه و کتک میخورد. بعد تداوی زری با وساطت ملا دوباره به مدرسه رفت. بعدچند سال  دیپلمش رو گرفت و در دانشگاه بزرگ طب قبول شد و سالها بعد با استاد آمریکایی دانشگاه ازدواج کرد و به آمریکا رفت.

زری امروز در بوستون ماساچوست یکی از محققین بیماری های داخلی و خونی شده و همه خواهر و برادرهایش را هم به امریکا برد.

عباس ، برادر بزرگ زری را بعد از سالها در نیویورک دیدم. عباس یک رستوران بزرگ داره و وقتی از خاطرات زری و اتفاقات آن دوران حرف میزدیم حرف های عجیبی میزد. وقتی عباس یاد آن روزها می افتاد کلی خودش را سرزنش میکند و شرمنده میشد و همه ثروت و دارایی های الانش را، مدیون همان زری میداند که چقدر کتکش زده......

ارسالی :فایزه 

سزای کسی که با خر طرف شود... 

در یک چمنزاری خرها و زنبورها زندگی می کردند.روزی از روزها خری برای خوردن علف به چمنزار می آید و مشغول خوردن می شود.از قضا گل کوچکی را که زنبوری در بین گل های کوچکش مشغول مکیدن شیره بود، می کند و زنبور بی چاره که خودرا بین دندان های خر اسیر و مردنی می بیند، زبان خر را نیش می زند و تا خر دهان باز می کند او نیز از لای دندان هایش بیرون می پرد.خر که زبانش باد کرده و سرخ شده و درد می کرد، عرعرکنان و عربده کشان زنبور را دنبال می کند. زنبور به کندویشان پناه می برد. به صدای عربده خر، ملکه زنبورها از کندو بیرون می آیدو حال و قضیه را می پرسد.خر می گوید، زنبور خاطی شما زبانم را نیش زده است بایداو را بکشم. ملکه زنبورها به سربازهایش دستور می دهدکه زنبور خاطی را گرفته و پیش او بیاورند. سربازهازنبور خاطی را پیش ملکه زنبورها می برند و طفلکیزنبور شرح می دهد که برای نجات جانش از زیر دندان های خر مجبور به نیش زدن زبانش شده است و کارش از روی دشمنی و عمد نبوده است.ملکه زنبورها وقتی حقیقت را می فهمد، از خر عذر خواهی می کند و می گوید، شما بفرمایید من این زنبور را مجازات می کنم.خر قبول نمی کند و عربده و عرعرش گوش فلک را کر می کند که نه خیر این زنبور زبانم را نیش زده است و باید او را بکشم. ملکه زنبورها ناچار حکم اعدام زنبور را صادر می کند. زنبور با آه و زاری می گوید، قربان من برای دفا از جان خودم زبان خر را نیش زدم. آیا حکم اعدام برایم عادلانه است؟ملکه با تاسف فراوان می گوید، می دانم که مرگ حق تو نیست.اما گناه تو این است که با خر جماعت طرف شدی که زبان نمی فهمد،و سزای کسی که با خر طرف شود همین است ...

کشاورز

مرد کشاورزی یک زن نق نقو داشت که از صبح تا شب در مورد چیزی شکایت میکرد.

تنها زمان آسایش مرد زمانی بود که با قاطر پیرش در مزرعه شخم میزد.

روزی ، وقتی که همسرش برایش ناهار آورد، کشاورز قاطر پیر را  به زیر سایبانی راند و شروع به خوردن ناهار خود کرد.

بلافاصله همسر نق نقو مثل همیشه شکایت را آغاز کرد.   ناگهان قاطر پیر با هر دو پای عقبی لگدی به پشت سر زن زد و او در دم کشته شد.

 در مراسم تشییع جنازه ، کشیش متوجه چیز عجیبی شد.

هر وقت یک زن عزادار برای تسلیت گویی به مرد کشاورز نزدیک میشد، مرد گوش میداد و به نشانه تصدیق سر خود را بالا و پایین میکرد، اما هنگامی که یک مرد عزادار به او نزدیک میشد، او بعد از یک دقیقه گوش کردن سر خود را به نشانه مخالفت تکان میداد.

پس از مراسم تدفین، کشیش از کشاورز قضیه را پرسید.

کشاورز گفت:

خوب، زنان می آمدند چیز خوبی  در مورد همسر من میگفتند، که چقدر خوب بود، یا چه قدر خوشگل یا خوش لباس بود، بنابراین من هم تصدیق میکردم.

کشیش پرسید: پس مردها چه می گفتند !؟

کشاورز گفت : 

آنها میخواستند بدانند که آیا قاطر را حاضرم بفروشم یا نه ..!!

داستان کوزه ...

درافسانهای هندی آمده است که مردی هرروزدوکوزه بزرگ آب به دوانتهای چوبی میبست...چوب راروی شانه اش میگذاشت وبرای خانه اش آب میبرد.

 یکی ازکوزه هاکهنه تر بود وترکهای کوچکی داشت. هربارکه مردمسیر خانه اش رامیپیمود نصف آبکوزه میریخت.

مرددو سال تمام همین کاررا میکرد. کوزه سالم ونو مغرور بود که وظیفه ای راکه به خاطر انجام آن خلق شده به طور کامل انجام میدهد. اما کوزه کهنه وترک خورده شرمنده بود که فقط میتواند نصف وظیفه اش را انجام دهد.

هرچند میدانست آن ترک ها حاصل سالها کار است. کوزه پیر آنقدر شرمنده بود که یکروز وقتی مرد آماده میشد تااز چاه آب بکشد تصمیم گرفتبا او حرف بزند : " ازتو معذرتمیخواهم. تمام مدتی که ازمن استفاده کرده ای فقط از نصف حجم من سود بردها ی...فقط نصف تشنگی کسانی راکه در خانه ات منتظرند فرو نشانده ای. "

مرد خندید و گفت: " وقتی برمی گردیم بادقت به مسیر راه نگاه کن. " موقع بر گشت کوزه متوجه شد که دریک سمت جاده...سمت خودش... گلها وگیاها ن زیبایی روییدهاند.

مردگفت: " می بینی که طبیعت درسمت تو چقدر زیبا ترا ست؟من همیشه می دانستم که تو ترک داری و تصمیم گرفتم از این موقع استفاده کنم.این طرف جاده بذر سبزیجات وگل پخش کردم وتو هم همیشه وهر روزبه آنها آب میدادی. به خانه ام گل بردهام و به بچه هایم کلم و کا هو داده ام. اگر تو ترک نداشتی چطورمی توانستی این کار را بکنی؟

عکس انتخابی

عشق و زندگی

زن نمی دانست که چه بکند؛ خلق و خوی شوهرش از این رو به آن رو شده بود قبل از این می گفت و می خندید، داخل خانه با بچه ها خوش و بش می کرد اما چه اتفاقی افتاده بود که چند ماهی با کوچکترین مسئله عصبانی می شود و سر دیگران داد و فریاد می کند؟ آن مرد مهربان و بذله گو الآن به آدمی ترسناک و عصبی مزاج تبدیل شده است. زن هر چه که به ذهنش می رسید و هر راهی را که می دانست رفت اما دریغ از اینکه چیزی عوض شود. روزی به ذهنش رسید به نزد راهبی که در کوهستان زندگی می کند برود تا معجونی بگیرد و به خورد شوهرش دهد، شاید چاره ای شود! از اینرو بود که زن راه سخت و دشوار کوهستان را پیش گرفت و بعد از ساعتها عبور از مسیرهای سخت، خود را به کلبه ی راهب رساند، قصه ی خودش را به او گفت و در انتظار نشست که ببیند چه معجونی را برایش می سازد

راهب نگاهی به زن کرد و گفت: چاره ی کار تو در یک تار مو از سبیل ( بروت )  ببر کوهستان است!!!  ببر کوهستان؟! … آن حیوان وحشی؟!! راهب در پاسخ گفت بله هر وقت تار مویی از سبیل ببر کوهستان را آوردی چیزی برایت می سازم که شوهرت را درمان کند. و زن در حالتی از امید و یاس به خانه برگشت. نیمه شب از خواب برخاست. غذایی را که آماده کرده بود، برداشت و روانه ی کوهستان شد آن شب خود را به نزدیکی غاری رساند که ببر در آن زندگی می کرد از شدت ترس بدنش می لرزید اما مقاومت کرد. آن شب ببر بیرون نیامد. چندین شب دیگر این عمل را تکرار کرد هر شب چند گام به غار نزدیکتر می شد تا آنکه یک شب ببر وحشی کوهستان غرش کنان از غار بیرون آمد اما فقط ایستاد و به اطراف نگاهی کرد.

باز هم زن شبهای متوالی رفت و رفت … هر شبی که می گذشت آن ببر و زن چند گام به هم نزدیکتر می شدند. این مسئله چهار ماه طول کشید تا اینکه در یکی از آن شبها، ببر که دیگر خیلی نزدیک شده بود و بوی غذا به مشامش می خورد، آرام آرام نزدیکتر شد و شروع به غذا خوردن کرد … زن خیلی خوشحال شد. چندین ماه دیگر اینگونه گذشت. طوری شده بود که ببر بر سر راه می ایستاد و منتظر آن زن می ماند زن نیز هر گاه به ببر می رسید در حالی که سر او را نوازش می کرد به ملایمت به او غذا می داد، هیچ سرزنش و ملامتی در کار نبود هیچ عیب جویی، ترس و وحشتی در میان نبود و هر شب آن زن با طی راه سخت و دشوار کوهستان برای ببر غذا می برد و در حالی که سر او را در دامن خود می گذاشت، دست نوازش بر مویش می کشید چند ماه دیگر نیز اینگونه گذشت تا آنکه شبی زن به ملایمت تار مویی از سبیل ببر کند و روانه ی خانه اش شد صبح که شد، شادمان به کوهستان نزد آن راهب رفت تار موی سبیل ببر را مقابل او گذاشت و در انتظار نشست. فکر می کنید آن راهب چه کرد ؟ نگاهی به اطرافش کرد و آن تار مو را به داخل آتشی انداخت که در کنارش شعله ور بود!! زن، هاج و واج نگاهی کرد در حالی که چشمانش داشت از حدقه بیرون می زد ماند که چه بگوید!! راهب با خونسردی رو به زن کرد و گفت:  مرد تو از آن ببر کوهستان، بدتر نیست، توئی که توانستی با صبر و حوصله، عشق و محبت خودت را نثار حیوان کوهستان کنی و آن ببر را رام خودت سازی، در وجود تو نیرویی است که گواهی می دهد توان مهار خشم شوهرت را نیز داری، پس محبت و عشق را به او ببخش و با حوصله و مدارا خشم و عصبانیت را از او دور ساز 

دختر مراکشی بود.

پدری داشت که با نخ ‌ریسی روزگار را می‌گذراند. صنعت دست پدر رونق یافت و پولی به هم زد و دخترش را به گردشی در آب‌های مدیترانه برد. مرد می‌خواست متاعش را بفروشد، و به دختر نیز سفارش کرد که او هم به جستجوی مرد جوانی برآید که شوهر شایسته‌ای برایش باشد.                                                                                                                                                                       کشتی در نزدیکی‌های مصر به کام طوفان افتاد، پدر جانش را از دست داد و دختر به ساحل افتاد. دخترک بینوا و از پا افتاده که تقریباً چیزی نیز از گذشته به خاطر نداشت آنقدر در ساحل گشت و گشت تا عاقبت به خانواده‌ای رسید که حرفه‌شان نساجی بود. این خانواده دختر را نزد خود بردند و به او پارچه‌بافی یاد دادند. تا اینجا دختر از آخر و عاقبت خود خيلی هم شاکر بود. ‏اما این عاقبت بخیری چندان نپایيد، چند سال بعد دختر در ساحل توسط برده‌دزدی ربوده شد که کشتی‌اش رو به سمت استانبول در خاور داشت و دختر را به بازار برده‌فروشی‌اش برد.                                                            مردی که سازنده‌ی دَكَل کشتی بود به این بازار رفت تا برده‌ای بخرد که وردستش باشد، اما وقتی چشمش به دختر افتاد دلش برای او سوخت، او را خرید و به خانه برد تا کمک همسرش باشد. اما دزدان دریایی محموله‌ی این مرد را دزدیدند، و برای خريد برده‌های دیگر دستش خالی ماند. مرد و همسرش و دختر به ناچار از اول تا آخر دَكَل سازی را خود به عهده گرفتند. دختر سخت و هشیار کار می‌کرد. دکل‌ساز که دختر را لایق دید آزادي‌اش را به او بخشيد و شریک کارش کرد،   که سبب شعف خاطر دختر شد. ‏روزی مرد دكل‌ساز از دختر خواست با یک محموله بار دكل به جاده برود. اما نرسيده به سواحل چین کشتی با طوفانی شديد روبه‌رو ‏شد. یک بار دیگر آب دختر را به ساحلی بیگانه برد، و يك بار دیگر ‏دخترک به شِکوه از تقدیر به زاری افتاد. پرسيد: ‏«چرا، چرا باید تمام اتفاقات بد برای من بیفتد؟» ‏هیچ پاسخی نشنید. از روی ماسه‌ها بلند شد و رو به شهر گرفت. ‏افسانه‌ای در چین حکایت می‌کرد که روزی یک زن خارجی پيدا خواهد شد     که خیمه‌ای برای امپراتور خواهد ساخت. چون هیچ‌کس در چین صنعت چادرسازی را نمی‌دانست، تمام مردم چین، که شامل نسل بعد از نسل امپراتوران هم می‌شد، چشم به راه وقوع این افسانه بودند. سالی یک بار امپراتور فرستاده‌هایش را روانه‌ی شهر‌ها می‌کرد تا هر جا که چشم‌شان به يك زن خارجی بیفتد، او را به دربار ببرند. ‏در تاریخ یاد شده زن کشتی شکسته به حضور امپراتور رسيد. امپراتور توسط مترجم از او پرسید آیا می‌تواند چادر بسازد.                                                                                                        زن گفت: «‏فکر می‌کنم بتوانم.» زن طناب خواست، اما چینی‌ها طناب نداشتند، پس زن با به یاد آوردن دوران بچگی و بزرگ شدن زیردست پدر ريسنده، ابریشم خواست و آن را ريسيد و طناب را بافت. بعد تقاضای پارچه کرد، اما چینی‌ها پارچه نداشتند، پس زندگی خود با نساج‌ها را به یاد آورد و پارچه‌ی مناسب چادر را بافت. بعد تقاضای دیرک چادر کرد، اما چینی‌ها دیرک نداشتند، پس زندگی خود با دكل‌ساز را به یاد آورد و دیرک چادر را ساخت. وقتی تمام اين لوازم آماده شد، کوشید تمام چادرهایی را که در زندگی‌اش دیده بود به یاد آورد. سرانجام خیمه‌ای ساخت.  امپراتور از ساخت خیمه و به تحقق رسیدن پیشگویی افسانه مبهوت شد، به دختر گفت هر آرزویی دارد بگوید تا او برآورده سازد. دختر با شاهزاده‌ای زیبا ازدواج کرد و با فرزندانش در چین ماندگار شد و سالیان سال خوش و خوشبخت زندگی کرد. متوجه شد که گرچه ماجراهای زندگی‌اش به هنگام وقوع ترسناک به نظر می‌رسیدند، اما در نهایت برای خوشبختی‌اش ضروری بودند.

ازدواج بامرد ثروتمند!

می‌گویند که یک دختر خانم زیبا نامه‌ای خطاب به رییس شرکت آمریکایی به مضمون زیر نوشت:

می‌خواهم در آنچه اینجا می‌گویم صادق باشم. من 25‌سال دارم و بسیار زیبا، باسلیقه و خوش‌اندام هستم. آرزو دارم با مردی با درآمد ‌سالانه 500‌هزار دلار یا بیشتر ازدواج کنم. شاید تصور کنید که سطح توقع من بالاست، اما حتی درآمد‌ سالانه یک‌میلیون دلار در نیویورک هم به طبقه متوسط تعلق دارد، چه برسد به 500‌هزار دلار! خواست من چندان زیاد نیست. می‌خواستم بدانم در شرکت شما، کسی یا کسانی با درآمد‌ سالانه 500‌هزار دلار وجود دارد که مجرد باشند؟ آیا شما خودتان ازدواج کرده‌اید؟ سوال من این است که چه کنم تا با اشخاص ثروتمندی مثل شما ازدواج کنم؟ چند سوال ساده دارم: پاتوق جوانان مجرد کجاست؟ چه گروه سنی از مردان به کار من می‌آیند؟ چرا بیشتر زنان افراد ثروتمند، از نظر ظاهری متوسط هستند؟ معیارهای شما برای انتخاب همسر کدامند؟

امضا، دخترخانم زیبا

و جواب مدیر شرکت به این نامه، متنی با مضمون زیر بود:

نامه شما را با شوق فراوان خواندم. در نظر داشته باشید که دختران زیادی هستند که سوالاتی مشابه شما دارند. اجازه دهید در مقام یک سرمایه‌گذار حرفه‌ای، موقعیت شما را تجزیه و تحلیل کنم. درآمد‌ سالانه من بیش از 500‌هزار دلار است که با شرط شما همخوانی دارد، اما خدا کند کسی فکر نکند که اکنون با جواب دادن به شما، وقت خودم را تلف می‌کنم. از دید یک تاجر و سرمایه‌گذار، ازدواج با شما اشتباه محض است، دلیل آن هم خیلی ساده است: آنچه شما در سر دارید، مبادله منصفانه «زیبایی» با «پول» است اما اشکال کار درست در همین جاست؛ زیبایی شما رفته‌رفته محو می‌شود اما پول و سرمایه من، در حالت عادی بعید است بر باد رود. در حقیقت، درآمد من‌ سال به‌ سال بالاتر خواهد رفت اما زیبایی شما نه. از نظر علم اقتصاد، من یک «سرمایه رو به رشد» هستم اما شما یک «سرمایه رو به زوال

به زبان بازار و وال‌استریت، هر تجارتی «موقعیتی» دارد. ازدواج با شما هم، چنین موقعیتی خواهد داشت. اگر ارزش تجارت افت کند عاقلانه آن است که آن را نگه نداشت و در اولین فرصت به دیگری واگذار کرد و اینچنین است در مورد ازدواج فردی مانند من با فردی مانند شما. بنابراین هر آدمی با درآمد ‌سالانه 500‌هزار دلار نادان نیست که با شما ازدواج کند. به همین دلیل ما فقط با امثال شما قرار می‌گذاریم اما ازدواج نه. اما اگر شما کالایی داشته باشید که مثل سرمایه من رو به رشد باشد یا حداقل نفع آن از من منقطع نشود (می‌توانید کالاهایی مثل شعور، اخلاق، تعهد، صداقت، وفاداری و... را در نظر بگیرید) آنوقت احتمالا این معامله برای من هم سود فراوانی خواهد داشت چون ممکن است من حتی فاقد دارایی‌هایی با مشخصات شما باشم. در هر حال به شما پیشنهاد می‌کنم که قید ازدواج با آدم‌های ثروتمند را بزنید و به جای آن، خودتان تلاش کنید تا با داشتن درآمد ‌سالانه 500‌هزار دلار، به فردی ثروتمند تبدیل شوید.                                                           این طوری، شانس شما بیشتر خواهد بود تا آنکه یک پولدار احمق پیدا کنید. امیدوارم این پاسخ کمک‌تان کند.

امضا، رییس شرکت

داستان غمگین عاشقانه

 از پله ها بالا می رفت , دو ساعتی زود تر از اداره مرخصی گرفته بود ؛ هدیه را که خریده بود در دستش بود , از خوشحالی مست و مدحوش شده بود به نزدیک در ساختمان رسید , در سالگرد ازدواجشان می خواست همسرش را شگفت زده کند اما از خانه صدایی می آمد , کمی نزدیک شد آری صدای می آمد اما نه صدای یک نفر بلکه صدای دو نفر به آهستگی در را باز کرد , صدای قهقه بهار می آمد اما در کنار خنده او صدای مردی کمی آن را خدشه دار کرده بود .از لای در نگاه کرد لختی پای بهار را از پشت دید که به همراه مردی که دیده نمی شد وارد اتاق خواب شدند و همچنان صدای خنده آنها می آمد .بهروز مردی تقریبا بلند بالا , با موهای روشن , چشم های عسلی و باریک , صورت کشیده , بینی قلمی , دهن متوسط , گوش های کوچک , ابروهای کشیده , لاغر اندام با انگشت های کشیده که به عادت همیشگی موهای فرش را به سمت بالا شانه کرده بود و در خانه پدرش در خیابان فلاح زندگی می کرد .از ازدواج او با بهارسیزده سالی می گذشت . بهروز بار اولی که بهار را دیده بود در در ورودی سینما بود .

 آن روز در سینما بهار فیلم غریبه را می دید و بهروز بهار را می دید و انگار او دوباره متولد شده و بیشتر از پستان مادر به سیمای زیبا رخی بنام بهار احتیاج دارد . بهروز بعد از اتمام فیلم بدنبال بهار راه افتاد و ثانیه به ثانیه بر آتش وجود بهروز افزوده می شد وقتی شب بهروز به خانه آمد تا صبح خواب عشق را می دید و در عالم خواب و رویا زندگی با بهار را جلوی چشمش تجسم میکرد اما هنگامی که به بدن خوش اندام بهار فکر می کرد از خودش بدش می آمد و با خودش می گفت این بار هم عشق ما از روی هوس است و بحالت دیوانه ها دور اتاق چرخ می زد تا خوابش ببرد .

بهروز آن روزها در سال آخر مهندسی عمران دانشگاه تهران درس می خواند . سر کلاس حواس بهروز به هیچ چیز نیود الا رخ زیبای بهار . اما در این میان چیز دیگری هم برای بهروز مبهم بود , آن پسر که همراه بهار به سینما آفریقا آمده بود و بهروز آنها را تا تجریش نیز تعقیب کرده بود چه کسی بود ؟ آیا برادرش بود یا ..... , فکر کردن به این موضوع نیز بسیار بهروز را اذیت می کرد .از آن روز می گذشت اما عشق در وجود بهروز رخنه کرده بود و او را تا مرز جنون پیش برده بود اما براستی چه کسی در کنار بهار ایستاده بود. بهروز که دیگر طاغتش بسر آمده بود به همان محله ای رفت که بهار را تا آنجا تعقیب کرده بود طولی نکشید که سر و کله یک دختر پیدا شد ؛ درست است او خود بهار بود , اما کمی عصبی ولی این دیگر چه کسی بود که کنارش بود این آن پسر قبلی نبود ولی آن خود بهار بود .

بهروز مانده بود چه بسر او آمده است . آیا این دختر که او عاشقش شده بود یک دختر هرزه بود یا سر راهی یا یک دختر که بخاطر جای خواب هر روز با یکی می رود .... دیگر مغز بهروز قدرت کشش هچین فرضیه را نداشت . بهروز با دلی پر و چشمانی بارانی سرازیری کوچه پس کوچه هارا در می دوید؛  این فکرها لحظه ای او را رها نمی کرد .اما چه سری در این عشق وجود داشت که بهروز بجای اینکه بهار را فراموش کند خودش را فراموش کرده بود . از طرفی فکر زندگی بدون بهار و از طرف دیگر پسر هایی که در کنار بهار دیده بود اورا بحالت روانی ها کرده بود ولی چه می کرد ؛

راهی که باید او بر می گزید چه راهی بود , چاره ای نبود سیگاری روشن کرد و فکر می کرد اما به چه ؟؟؟با خودش می گفت می روم به او می گویم از عشق خودم به او و اینکه چقدر او را دوست دارم و به او می گویم که من کار می کنم و تو خانه را نگاه دار ولی اگر آنها برادرانش بودند و او بچه تجریش بود آیا زن من می شود؟شلوار جین آبی آسمانی خود را که به تازگی خریده بود به همراه پلیور سرمه ای , کفش مشکی و پالتو تیره خود به تن کرد ؛ پیاده و سواره بسمت تجریش راه افتاد ؛

او تصمیمش را گرفته بود و می خواست با خود بهار در مورد خودش صحبت کند اما باز هم تردید داشت . آیا بهار بحرفم گوش می کرد ولی با این حال او تصمیمش را گرفته بود و به راهش ادامه داد به همان محله رسید , با سیگار کمی خودش را مشغول کرد تا شاید بهار برسد , ساعتی به ظهر مانده بود که ناگهان بهار از کنار بهروز گذشت .بهروز هل شده بود نمی دانست باید چکاری انجام بدهد اما جلو رفت سلام کرد , - سلام شما؟ بهروز هستم ...تمام چیز هایی که بهروز در طول راه تمرین کرده بود تا به بهار بگوید از یادش رفت و نمی دانست برای چه به اینجا آمده . - بجا نیاوردم , با من کاری داشتید؟آره ولی ...بهروز شماره تلفن و تنها چیزی را که از برنامه آماده کرده اش به یادش مانده بود از جیبش در آورد . عرق از پیشانی او می بارید و سرخ شده بود ؛ با دست لرزان شماره را به بهار داد ؛ اما بهار نگاه سردی به او کرد و رفت .

بهروز که دیگر طاقت هیچ چیز را نداشت پالتو خود را در آورد , بروی دوشش انداخت و به راه افتاد . او نمی دانست باید چه تصمیمی بگیرد . همه چیز مانند برق و باد اتفاق افتاد و تمام شد .هفته ای  گذشت و بهروز از اتاقش بیرون نیامده بود بجای اینکه بهار را فراموش کند بیشتر به او فکر می کرد و گرمای بدن او را در کنارش حس می نمود اما این چه عشقی بود که بهروز دچارش شده بود اینطور که می گذشت بتدریج از زندگی نا امید می شد اما دوباره که به بهار فکر می کرد به آینده امیدوار می شد . بهروز دوباره تصمیم گرفت که به بهار همین پیشنهاد را بدهد .ریش خود را تراشید و دوباره بهترین لباس هایی که میتوانست بتن کرد و به راه افتاد . این بار در راه باخود خیلی بیشتر تمرین کرد تا بتواند حرفش را به بهار بزند در همین افکار بود که به سر همان کوچه رسید . ساعتی گذشت اما از بهار خبری نبود آنروز به بعد از ظهر رسید اما بهار نیامد . شب هنگام زمانی که چشم به سختی جلویش را میدید بهروز هنوز هم سر حال منتظر آمدن معشوقه اش بود . انتظار چندین ساعته به پاین رسید و بهار آمد .

بهروز سلام کرد ولی بهار با بی اعتنایی او را رها کرد و به راهش ادامه داد ؛ بهروز بدنبال او می رفت و می گفت :نمی دانم شاید درست نباشد اما من شما را دوست دارم ولی نه دوست داشتن معمولی من عاشق شما هستم , باور کنید من از روی هوس این حرف را نمی زنم خواهش می کنم ای شماره را بگیرید و فقط یک بار زنگ بزنید تا با هم صحبت کنیم , بعد هر چه شما بگویید . بهار کمی درنگ کرد شماره را دید ولی شماره با عدد شش شروع می شد در حالی که اشک حلقه زده در چشمهای بهروز را میدید شماره را در دستش مچاله کرد و رفت . بهروز نفسی به راحتی کشید و انگار دنیا را به نام او کرده باشند خوشحال به خانه برگشت . بهروز به این فکر می کرد که وقتی بهار با او تماس گرفت به او چه بگوید که دیگر او را برای هیچ وقت از دست ندهد با این افکار شب را به صبح رساند .عقربه های ساعت روی یازده ایستاده بود که ناگهان تلفن زنگ زد , بهروز مادرش را کنار زد تا تلفن را خودش بردارد او درست فکر می کرد پشت تلفن بهار بود . بهروز به بهار گفت شرایط صحبت کردن را ندارد ولی بهار منظور اورا نفهمید ولی با اصرار بهروز قرار شد بعد از ظهر همان روز در پارک ملت همدیگر را ملاقات کنند . بهروز دیگر سر از پا نمی شناخت , دنیای او دیگر دنیای بی قهرمان قبل نبود او قهرمان قصه خودش را پیدا کرده بود و بهار , بهار زندگی او شده بود . عقربه ها وحتی ثانیه شمار به مانند اینکه تا بحال به عمر خودش حرکت نکرده است اما با اینکه آن نیمروز بحد یک عمر برای او گذشت ولی فرارسید بهروز هرچه لباس رنگ روشن داشت به تن کرد و راه افتاد . به نزدیک های پارک رسید دختری را دید با قد متوسط , صورت بیضی مانند , موهایی که از زیر روسری و روی پیشانیش خودنمایی می کرد , چشمهای مشکی و گیرنده , بینی که داد میزد که عمل شده , دهانی کوچک , با لباس های ست مشکی به تن و کتانی که بر پای او گریه می کرد .؛ آری بهروز درست می دید او همان بهار خودش بود که آنجا منتظر او ایستاده بود .

بهروز بر سرعت قدمهایش افزود و به بهار رسید و سلام کرد وبعد از احوال پرسی بهروز از خودش گفت , از قصه عاشق شدنش , از اینکه بدون بهار زندگی برایش قابل تصور نیست , از اینکه او عشق اول و آخرش خواهد بود و در آخر از بهار در باره آن دو پسر پرسید و بهار نیز بعد از گفتن از خودش گفت اولی سامان پسر عموی او بوده که قرار بود با بهار ازدواج کند اما چون ویروس ایدز به دلایلی نا معلوم در بدن او بود او را رها کرده و دومی هم همسر خواهر او بهمن بوده که آن روز با هم از خرید به خانه آمده بودند تا بهمن آن را برای بستگانش که در خارج کشور هستند ببرند .بهروز و بهار آن یک بعد از ظهر چنان شیفته هم شده بودند که خداحافظی برایشان دشوار شده بود . بهار آدمی که یک بار در عشقش ناکام مانده بود و تشنه محبتی بود که بهروز آن را رایگان و بدون منت در اختیارش قرار میداد .بعد از ماجرا چند ماهی بعد بهروز با بهار ازدواج کرد و دو سال بعد آن ها صاحب دختری بنام پریا شدند که هردو عاشق او بودند و پیش خودشان می گفتند فقط مرگ می تواند آن ها را از هم جدا کند . بهروز بعد پایان تحصیلش به کار آزاد روی آورد و زندگی تقریبا مرفهی برای خانواده اش فراهم کرده بود.تمام این خاطرات مانند برق و باد از جلوی چشمان بهروز می گذشت اما او درست دیده بود , آن بهار بود که در آغوش مرد غریبه قهقه می زد . خواست به خانه برود و هر دوی آنها را در آغوش هم بکشد آما ناگهان به فکر پریا افتاد ؛ آیا پریا دختر بهروز بود یا بهار با هوس رانی نفسش او را برای بهروز به ارمغان آورده . بهروز دیگر تاب فکر کردن نداشت مانند دیوانه ها به در و دیوار راه پله می خورد و پایین می رفت فکر اینکه پریا دختر او نیست و همسرش به او خیانت کرده مجال حتی درست دیدن را به او نمی داد بی هدف در کوچه ها ماشین را مراند ؛   در یک آن خود را جلوی در اسماعیل جهود دید در زد و داخل رفت , بی اراده دو بطری وتکا طلب کرد یک نفس بطری ها راسر کشید و از خانه بیرون آمد . یادش افتاد که قرار بود پریا را از مدرسه به خانه برود با سر و وضع پریشان و در حالی که چشمش به سختی باز می شد با باز شدن در ماشین از جایش پرید ؛ تمام تن بهروز خیس بود . دیگر پریا را دختر خودش نمی دانست , فکری به سرش زد .

بهروز باید از بهار انتقام می گرفت و پریا که حرام زاده بوده و دختر پریا نیز باید به ناچار قربانی این هوس رانی. در همین زمان فکر شیطانی به سراغش آمد دیگر هیچ چیز برای بهروز مهم نبود بسمت ناکجا آباد حرکت کرد در راه میدانی را دید که آنطرف میدان تعدادی ادوره گردها بودند دیگر وتکا اثر خوددش را کرده بود و فکر خیانت آنی بهروز را رها نمی کرد . با اینکه با مقاومت پریا روبرو شد ولی با زور زیاد مانتو و روسری پریا را در آورد و او را به دوره گردها به قیمت صد هزار تومان فروخت در آن زمان حتی دیدن چهره معصومانه پریا که در میان چشم های هوس رانها دست و پا می زد نیز نتوانست بهروز را از کارش منصرف کند ولی باز هم کمی از راه مانده بود و آن انتقام از بهار بود .به اولین تلفن عمومی که رسید به خانه زنگ زد درست بود بهار تلفن را برداشت به او گفت که برای پریا مشکلی بوجود آمده و باید باهم بسراغ او بروند . بعد به سراغ بهار رفت و او را سوار کرد و بسمت جنگل های لویزان راه افتادند . بی قراری و موج انتقام و مرگ بهار را براحتی می شد از چهره بهروز حدس زد .وقتی بهار علت رفتن به آنجا را از بهروز سوال کرد بهروز با سکوت معنی دارش که از هزار بد و بیراه بدتر بود جواب او را داد . در ساعت های اولیه شب صدای زوزه گرگ می آمد و درختان کنار خیابان نیز می خواستند که آدمی را زنده زنده بخورند و بهروز براه خودش ادامه می داد . تقریبا به آنجایی که مد نظرش بود رسید ؛ آرام ماشین راه کنار خیابان ایستاند خودش در ماشین را برای بهار باز کرد ؛ دیگر طاقتش تمام شد چند متر آنطرف تر شروع به گفتن کرد :باید از همان اول حدس می زدم که بچه های شمال شهر معنی عشق رانمی فهمند , معنی دوست داشتن را نمی فهمند , و لابد به خیانت می گویند تفریح , مرد غریبه هم مثل شوهرشان می ماند , بدون هوس رانی نمی توانند زندگی کنند , بچه حرام زاده را مانند بچه خودشان دوست دارند .در حالی که بهار گریه می کرد از بهروز می پرسید از چه چیز و چه کس سخن می گویی حرفش تمام نشده بود که سنگی به شدت با پیشانیش بر خورد کرد و او بر زمین خورد ؛ بهروز بسمت ماشین دوید و قفل فرمان را در آورد و با آن هم چند ضربه به بهار کوبید و بالای سرش نشست و در حالی که با موهای آغشته به خون بهار بازی می کرد ماجرای بعد از ظهر را برایش تعریف کرد و گفت سزای خیانت کاری مثل تو همین است .بهار در حالی که به سختی نفس می کشید و می شد عزائیل را بالای سرش دید گفت:او بعد از ظهر به خرید رفته و آنها که در خانه بودند خواهرش و بهمن بودند که از خارج و بدون هماهنگی آمده بودند تا آنها را غافلگیرکنند .....و در آن دم بهار مرد .

پس : معجزه ی عشق را امتحان کن

سالها پیش , در کشور آلمان , زن و شوهری زندگی می کردند.آنها هیچ گاه صاحب فرزندی نمی شدند.یک روز که برای تفریح به اتفاق هم از شهر خارج شده و به جنگل رفته بودند , ببر کوچکی در جنگل , نظر آنها را به خود جلب کرد.مرد معتقد بود : نباید به آن بچه ببر نزدیک شد.به نظر او ببرمادر جایی در همان حوالی فرزندش را زیر نظر داشت.پس اگر احساس خطر می کرد به هر دوی آنها حمله می کرد و صدمه می زد.اما زن انگار هیچ یک از جملات همسرش را نمی شنید , خیلی سریع به سمت ببر رفت و بچه ببر را زیر پالتوی خود به آغوش کشید , دست همسرش را گرفت و گفت :عجله کن!ما باید همین الآن سوار اتوموبیلمان شویم و از اینجا برویم.آنها به آپارتمان خود باز گشتند و به این ترتیب ببر کوچک , عضوی از ا عضای این خانواده ی کوچک شد و آن دو با یک دنیا عشق و علاقه به ببر رسیدگی می کردند. سالها از پی هم گذشت و ببر کوچک در سایه ی مراقبت و محبت های آن زن و شوهر حالا تبدیل به ببر بالغی شده بود که با آن خانواده بسیار مانوس بود.در گذر ایام , مرد درگذشت .

مدت زمان کوتاهی پس از این اتفاق , دعوتنامه ی کاری برای یک ماموریت شش ماهه در مجارستان به دست آن خانم رسید.زن , با همه دلبستگی بی اندازه ای که به ببری داشت که مانند فرزند خود با او مانوس شده بود , ناچار شده بود شش ماه کشور را ترک کند و از دلبستگی اش دور شود.پس تصمیم گرفت : ببر را برای این مدت به باغ وحش بسپارد.در این مورد با مسوولان باغ وحش صحبت کرد و با تقبل کل هزینه های شش ماهه , ببر را با یک دنیا دلتنگی به باغ وحش سپرد و کارتی از مسوولان باغ وحش دریافت کرد تا هر زمان که مایل بود , بدون ممانعت و بدون اخذ بلیت به دیدار ببرش بیاید.دوری از ببر, برایش بسیار دشوار بود.روزهای آخر قبل از مسافرت , مرتب به دیدار ببرش می رفت و ساعت ها کنارش می ماند و از دلتنگی اش با ببر حرف می زد.سر انجام زمان سفر فرا رسید و زن با یک دنیا غم دوری , با ببرش وداع کرد.

بعد از شش ماه که ماموریت به پایان رسید , وقتی زن , بی تاب و بی قرار به سرعت خودش را به باغ وحش رساند , در حالی که از شوق دیدن ببرش فریاد می زد : عزیزم , عشق من , من بر گشتم , این شش ماه دلم برایت یک ذره شده بود , چقدر دوریت سخت بود , اما حالا من برگشتم , و در حین ابراز این جملات مهر آمیز , به سرعت در قفس را گشود : آغوش را باز کرد و ببر را با یک دنیا عشق و محبت و احساس در آغوش کشید.ناگهان , صدای فریادهای نگهبان قفس , فضا را پر کرد:نه , بیا بیرون , بیا بیرون : این ببر تو نیست.ببر تو بعد از اینکه اینجا رو ترک کردی , بعد از شش روز از غصه دق کرد و مرد.این یک ببر وحشی گرسنه است.اما دیگر برای هر تذکری دیر شده بود. ببر وحشی با همه عظمت و خوی درندگی , میان آغوش پر محبت زن , مثل یک بچه گربه , رام و آرام بود.اگرچه , ببر مفهوم کلمات مهر آمیزی را که زن به زبان آلمانی ادا کرده بود , نمی فهمید , اما محبت و عشق چیزی نبود که برای درکش نیاز به دانستن زبان و رسم و رسوم خاصی باشد.چرا که عشق آنقدر عمیق است که در مرز کلمات محدود نشود و احساس آنقدر متعالی است که از تفاوت نوع و جنس فرا رود.

برای هدیه کردن محبت , یک دل ساده و صمیمی کافی است , تا ازدریچه ی یک نگاه پر مهر عشق را بتاباند و مهر را هدیه کند.محبت آنقدر نافذ است که تمام فصل سرمای یاس و نا امیدی را در چشم بر هم زدنی بهار کند.عشق یکی از زیباترین معجزه های خلقت است که هر جا رد پا و اثری از آن به جا مانده تفاوتی درخشان و ستودنی , چشم گیر است.محبت همان جادوی بی نظیری است که روح تشنه و سر گردان بشر را سیراب می کند و لذتی در عشق ورزیدن هست که در طلب آن نیست.بیا بی قید و شرط عشق ببخشیم تا از انعکاسش , کل زندگیمان نور باران و لحظه لحظه ی عمر , شیرین و ارزشمند گردد.در کورترین گره ها , تاریک ترین نقطه ها , مسدود ترین راه ها , عشق بی نظیر ترین معجزه ی راه گشاست.مهم نیست دشوارترین مساله ی پیش روی تو چیست , ماجرای فوق را به خاطر بسپار و بدان سر سخت ترین قفل ها با کلید عشق و محبت گشودنی است.پس : معجزه ی عشق را امتحان کن.

معنای خوشبختی

دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.

در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.

دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد.

در ۱۹ سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.

روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد.

دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود

دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد.

زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست… و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد.

ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت.. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید.

زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و ۲۰ درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟

پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد.

چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت

مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای من نگهدارید؟

پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد.

مرد هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه اش در حال استراحت بود که ناگهان نوه اش یک ستاره زیبا را در دستش گذاشت و پرسید: پدر بزرگ، نوشته های روی این ستاره چیست؟

مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله رویش، مبهوت پرسید: این را از کجا پیدا کردی؟ کودک جواب داد: از بطری روی کتاب خانه پیدایش کردم

پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است؟

پدربزرگ، چرا گریه می کنید؟

کاغذ به زمین افتاد. رویش نوشته شده بود.

معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست. 

که بی اعتنا به نتیجه، دوستت دارد.

 چكش هاى سنگين آهنگران همواره بر سر آهن هاى ناگداخته فرود مى آمد و با هر ضربتى جرقه هاى بر ميخاست و ناپخته يى پخته ميشد.

دنگ دنگ آهن ها و فریاد سندان ها از بام تا شام درازا و طول کوچه ها را میشکافت و در نهایت گذرهای پیچاپیچ و کوچه بندیهای تاریک، زهره سکوت و خموشـی را میترکاند و سرود آهنگین مردان را میپراگند.

با این صدا ها خون زنده گی در رگهای کوچه جاری میشد و در ها دیوار ها گرمای حیات می یافتند.

آهنگری کوچهء دلاوران بود، کوچه کوره های داغ و آتشدانهای فروزان و کوچه اجاقهای روشنیکه در پرتو شان تن آهنگران و آهنها گرم میشــد و طینت هر چیزی صیقل میافت.

بچه های آهنگری نیز مانند کوچه شان پر آوازه بودند. از اول شوربازار یا «تخته پل» یا نیمه «سراجی» و «چوک» و «پائین چوک» و« پیــزاردوزها» از هر کجا که گوش میدادی غوغــای کوچه آهنــگری در گوشــها میخلید.

کودکان آهنگری در گهواره های شان با این صدا ها انس گرفته بودند و دنگ دنگ آهن ها مانند سرود خواب آور مادران درگوشهای کوچک شــان طنین میانداخت.

صورتهای سوخته از تف آتشدان، دستهای سیاه و پربرکت صدا های رسا و صادقانه نشانه کهن مردان و جوانمردان آهنگری بود، نشانه دلاورانیکه گویی در پیچ و تابی از آهن مذاب به پختگی رســـیده باشـند.

در میان آهنگران « کـــا کــه اکـــبردسـت قوغ » شمشیر میساخت شمشیر های آبدیده و بران که زیب قامـت مردان جنگی بود. همان مردانیکه با فرنگی ها کوچه به کوچه میجنگیدندو از سر ها مناره ها میســاختند.

او خراباتی و مناجاتی بود از ملای مســجد تا با پیر خرابات تا متولی زیارتگاه عاشقان و عارفان و خانقاه های کوچه های «بابای خودی» و « علی رضا خان» همه دوستش داشتند ومیدانســـتند که کــاکـه سـرخ روی دنیـا و دیـن است.

روزی از روزها گاه فراغت از کار، راهی راه خودش بود که دید بازار ناگهان آشفته گشته و بازاریان دست و پاچه غار میپالند. فهمید که گپ از چه قرار است اما برویش نیاورد و راهش را چپ نکرد. لحظه یی بعد امیرزاده عیاش و زنبــازه که چشـمـش به بام و بیره و زن و دختر مردم ئود در حلقه یاران و غلام بچه های سبکسرش سررســید و به کاکه اکبر کسی را درکوچه نیافت. یکی از آن جمع که شال و شمله اکــبر حقد و حسدش را برانگیخته بود طنزآلود رو به دیگران پرسید:

ای مرغ نو کیس؟

دومـی جواب داد:

مرغ نو، مرغ است، مرغ خسک !

و سومی به خنده گفت:

راست میگی جایش ده غوریس زیر برنج، زیر پلو ! و همه یکصدا خندیدند و او مقابل همه یکتنه، تک و تنها ایستاده و بی ترس و لرز پرسید:

چی گپ اس، خنده چیس او بچا، نو چندکا ؟

بچه حاکم با پوزخند جواب داد:

بوی بوی قورمه اس، مثل ای که سر کسی بوی قورمه میته.

و کاکه گفت:

ای سر، سر بچه حاکم اس، سر توس.

و بچه حاکم بیدرنگ بسویش حمله برد ولی او در یک چشمزدن امیرزاده را چون پرکاهی دور سرش چرخانده و دوباره بی آنکه به خاکش بساید برسر دوپا، پائینش آورد. همراهان نامرد بچه حاکم میخواستند با شمشیر های آخته و بران بجانش بیافتند و سر از تنش جدا کنند ولی امیرزاده صدا زد:

دست بگیرین سرش به تنش میارزه !

بچه حاکم که مرد زیرک و عاقبت اندیش بود بی آنکه به رویش بیاورد همینکه پایش به زمین رسید روی کاکه اکبر را بوسید و گفت:

الحق که یک مرد جنگی به از صــدهزار!

و همین حادثه باعث شد که بچه حاکم پشت «کاکه اکبر» را یله نکند و به صد ها حیلت و نیرنگ دلش را بدست بیاورد.

از آن پس هردو چون دو برادر شدند و اکبر در حوادث بسیاری جانش را به خطر انداخت تا جان آن جوان شرور و ماجراجو را نجات بخشد و حق دوستی را ادا بکند. بچه حاکم «کاکه اکبر» را« بچه بـــــازه» میخواند و کاکه اکبر او را «بچه حاکم» یا به کنایه «بچه ننه» میگفت.

پســانتر ها از قضا بچه حاکم که تشنه قدرت و خون بود با عمو ها و عموزاده هایش درآویخت و آواره دشت و بیابان شد و رشته دوستی آنها برای مدتی بریده گشت. تا اینکه ستاره بخت بچه حاکم بار دیکر درخشید و دولتی باد آورده و خدا داد نصیب او شد. اما اکبرهمانسان در مقام خودش ماند در دکانش کنار کوره های تفتان و آتشبار.

او دیگر ها در حالیکه پیزار های پتش بر روی کوچه خط می انداخت و شف دراز دستار پاچش تا بجلکها زبانک میزد شاد و شنگول تخته پل میرفت و دردکان همدمش کاکه دینوی سماوارچی روی تخت چرب چوبی بر صدرمینشست و با مرغ باز ها، بودنه بازها، قمار باز ها، و کبوتر باز ها درباره مرغ و ماهی و آسمان و ریسمان گپ میزد و دم به دم چای فامل شپ میکرد. گاهی که سر حال میبود آهسته پیاله را به چاینک میزد و با ترنگ مطبوعی از چینی جانان، به دیگران گوشزد میکرد که پاک گوش باشند. آن وقت کاکه های دیگر چون موش مرده دم نمیزدند چه میدانستند اکبر دشمن حاضر بی حضور است و صد ضرب زرگری را ضربتی از او چاره گرمیباشد. آنوقت در سکوت محض چنان داد سخن میداد که گفتی یگانه صندوقدار صندوقچه پر اسرار «شهر فرنگ» است.

شبی فارغ زغوغای کاکه های کابل و فارغ از دنگ دنگ آهنها و سوز وساز خانقاه ها بچه حاکم که دیگر خود حاکم وقت شهر کابل شده بود و جانشین پدر، ندیم خاصش را به حضور میطلبد وسنجیده و شمرده میگوید:

« ده تخته پل دکان سماواریست که جای بگو مگو و نشست و برخاست کاکه های کابل است. اونجه دیگر آخر وخت، کاکی دیر تر از دگا میایه که نامش اکبر است اکبر دست قوغ. او ســـالها پیش رفیقم بود، رفیق دوران بچگی چشمش از شیر حیا نمیکنه بسیار بدزبان اس، باد از هر گپی گورمرده بچه حاکمه برباد میته، گور مرده مره، ای عادتش اس، ورد زبانش اس، اونجه برو ماتلش باش. علامتش ایس که وختی پایش ده دکان رسید تمام کاکه های دیگه پرموچ و چپ میشن و او پیش از سلام و علیک، اخ تف میندازه گورمرده مره برباد میته، گور مرده مره که حاکم شماستم حاکم هفت کوه و هفت دریا. »

شاغاسی حیرت میکند و دهانش باز میماند. امیر میگوید:

حیرت نکو او ده دنیا یکیس چون از مرگ نمیترسه زورش بالاس بالاتر از مه.

شاغاسی با تواضع و تمکین بســـیار، اول امان میخواهد و بعد اجازه میپرسد:

امیر میگوید:

بگو چه میگی ؟

شاغاسی زمین ادب میبوسد و میپرسد:

بی شک فرمان امیر اس که برم و سر از تنش جدا کنم ؟

- احمق ای بده نکنی، کشتنش آسان نیس، اوره مردم دوست دارند اگه موی از سرش کم شوه شورش میشه، بلوا میشه، برو ده پالویش بشی، مثل آدم بگو که رفیقت بچه حاکم باد از سلام گفت که یکدفعه بیا کارت دارم.

شاغاسی اطاعت میکند و فردا عصر در دکان «دینوی سماوارچی» کنار کاکه اکبر، که یک سر و گردن از دیگران بلندتربود جا میگیرد و پیغام حاکم را به آهسته گی میرســـاند، اکبر مثل کبک جنگی که انگار حریفش را بگیل کرده باشد قهقه میخندد و میگوید:

چی عجب ! خو بچی حاکم، بچه ننه مره خاسته ؟ گور مردیش، او کجا، ما ده کجا، چی میگه بگو بابه چی میگه؟

شاغاسی با ملایمت جواب میدهد:

خدا بهتر میدانه حتماً کار دارن، کار مشکل و خصوصی.

کاکه اکبر سرش را میشوراند و میگوید:

هی هی، تف لعنت خدا، ای عادتش اس از قدیم نامرد بود، بی مدعا و مقصد سلام نمیداد، خو باشه، بگو کاکه میایه، تا باز از تلک خلاصت کنه.

فردا، کاکه مست الست، عوض دکان «باغ بالا» میرود و از پشت دیوار قصر بی خوف و بیم صــدا میزند:

او بچه حاکم ! او پلو خور ! ما آمـــدیم چی میگی ؟

دربانان که قبلا ً از جریان آگاه شده بودند بیدرنگ راهش را بدربار حاکم میگشایندو کاکه لم لم و کش کش با همان پیزارو دستار داخل تالار آئینه بندان حاکم میشود و از دهن در قهــقه صدا میزند:

خو بچی حاکم باز چی شد که موتاج ما شدی؟ اینه آمدیم بگو!

حاکم از همان دور میدود و با کاکه اکبر بغل کشی و روبوسی میکند. هردو مثل قدیم ها کنار هم مینشینند ودرد دل میکنند. شاغاسی چشم چپش را بدرز پرده می دوزد و از تمکین امیر و غرور کاکه هاج و واج میماند. بعد آندو با هم پس پس میکنند و شاغاسی چیزی نمیشنود. هنگام وداع هم حاکم و هم کاکه چرتی بنظر میرسند و حاکم خطاب به شاغاسی میگوید:

کاکه را کمند ببر، اسپشه خودش خوش میکنه، خورجینشه پر از زر کو پر از طلای خالص که بخارا میره پار دریا میره.

کاکه ازحاکم جدا میشود و راه خانه را پیش میگیرد

راه آهنگري را در طول راه هموار چرت ميزند انگار دستار برسرش سنگيني كند گردنش را به پيش خم ميگيرد و به چير مبهمي مي انديشد. از گردنه « باغ بالا » تا « باغ شعر آرا» و « جهان آرا» و «بوستان سراي » هيچ چيري نظرش را جلب نميكند ولي همينكه كنار دريا ميرسد صداي موجها در گوشش مي خلند و چرتهايش را پاره ميكنند. از دكه دريا آبهاي مست و گل آلود را كه در آغوش بستر نا ملايم تنگي ميكردند و فرا خناي بزرگتري مي جستند مينگرند. غوغاي آبهاي از زير «پل گذرگاه » آن قديم ترين پل چوبي ؛ از رير <پل مستان> آن ميعاد گاه مردان، و از زير <پل خشتي> آن كهن يادگار معماران پاكدل كه در مقدم بينايان و نابينايان بل ميزدند و راه ها را با هم گره مي بستند بگوشش ميرسد و زنگار دلش را ميشويد. كاكه، ساعتي بر دكه دريا مي نشيند و آبها را با شگفتي و دقت مينگرد--آبها را كه چون خودش بي پروا بودند و مانند اشتران مست و افسار گسيخته، كفهاي سفيدي بر لبهاي شان پديدار مي گشت. كاكه اكبر از دير گاه عاشق موجها بود، از سالهاي كه صداي شاد و ناشاد دريا با دم گرم استاد خدا بيامرزش خطيب مسجد پل خشتي مي پيچيد و طعم غزلهاي شيرين حافظ و سعدي را شيرينتر ميكرد. هميشه در روز هاي تابستان كه درياي كابل ميخشكيد او در كنار سماوار <دينو> مي نشست و به قرقر آبهاي جوش گوش ميداد و بياد بهار و آبهاي ديوانه ميافتاد.

براي كاكه، دنيا در دريا بود--در خيزا به هاي غوغاگرش در گرداب هاي سهمگينش در ترانه ها و قصه هاي شور انگيز و در سيلاب هاي سياه و خانه براندازش. از كودكي از دوران ريگ بازي و خاك بازي دريا هميشه مانند رفيقي او را به خود ميخواند و از دور صدايش را به گوش ميرساند. او اخر بهار همينكه دريا از جوش ميافتاد او همواره ايزارش را بر ميزد و سينه پهن و صافش را در اختيار جريان ملايم آب ميگذاشت و از زير <پل خشتي> تا <پل محمود خان> سبك و بي خيال چنان با موجها مي آميخت كه انگار جز دريا باشد. اكنون هم مثل اينكه بيخ گوش رفيقي نشسته باشد به قصه هاي دريا گوش ميدهد به قصه هاي موجها كه سفري طولاني در پيش دارند به تابستان مي انديشد به بستر خشك آبها و بعد از آن به خودش كه سفر دراز در پيش دارد. از جا بر ميخيزد و بسوي خانه روان ميشود همينكه به خانه ميرسد دم ميگيرد و خطاب بزنش ميگويد:

ننه لطيف!

زن جواب ميدهد: چي ميگي؟

كاكه ميگويد: ما رفتني شديم.

زنش ميپرسد كجا؟

كاكه جواب ميدهد: ‌پار دريا.

زنش ميپرسد:‌ پار دريا؟

كاكه جواب ميدهد، هان پار دريا.

زنش ميپرسد: او كجاس؟

كاكه جواب ميدهد، پشت كوه ها.

رنش ميپرسد: پشت كوه ها؟

كاكه جواب ميدهد هان:‌ پشت كوه ها.

زن با خود ميگويد: خاك بسرم شد، كاكه چيزي نميگويد.

پيشتر ها گاهيكه زنش چنين گپي ميگفت بر مي اشفت از خشم ميفريد و زنش را قهرا چپ ميكرد ولي اين بار چيزي نگفت. لطيف كودك سه چار ساله اش ميپرسد:

-بابه پشت كدلم كوهها ميري؟

پدرش اشاره به كوه بلند دور جواب ميدهد:

-همو كوه؟

لطيف ميپرسد:

همو كوه كه پشتش افتو و ماتو ميره؟

پدرش جواب ميدهد:

-هان همو كوه.

چشمهاي زنش بسوي آن كوه راه ميكشد

دورا دور تيغه هايي در ابر و غبار پنهان و آنسويش نا پيدا با خود ميگويد: بابه لطيف همونجا ميره، همونجا كه ميگن گرگ داره، پلنگ داره، خرس داره، خرسهاي آدمكش داره، شير داره، شير هاي ديوانه داره، بابه لطيف همونجا ميره تك و تنها ميره، سر اسپش،‌سر زينش كتي خورجينش، آه ،‌آه.... اشك از بيخ مژه هاي ننه لطيف نيش ميزند حدقه چشمانش پر ميشود و تري تري به شوهرش مينگرد.

بابه لطيف ميغرد: او زن چرا گريه ميكني؟ نمي شرمي؟

ننه لطيف چپ ميماند. كاكه با دست راستش گرد گلمچه زير پايش را پس پس ميزند و خودش را تير مي كند. بعد لطيف را روي زانويش مي نشاند و با دست زمختش مو هاي نرم پسرش را نوازش مي كند.

لطيف آرام آرام مانند گربه يي كوچك و نازدانه خرخر ميزند و از گپ ميماند و مرد رو به زنش ميگويد:

ننه لطيف، گريه بچه ره كم دل ميكه--باد از مه لطيف زنده اس، باد ار لطيف ديگه لطيف، نواسيت كواسيت، لخك دروازيت، دنيايي كاكه نمود نداره،‌كاكه تا دنياس ميمانه، تا آخر دنيا غم نكو.

زنش با گوشه چادر اشكهايش را پاك ميكند و ميگويد:

-مه كني دم بس نميايم دلم گواهي بد ميته.

كاكه ميخندد و ميگويد: دل تو مثل گنجشك است.

و ننه لطيف ميگويد: راست ميگي.

بامدادان، پيش از مرغ و ملا <كاكه> بيدار ميشود، جبين لطيف و ننه لطيف را ميبوسد و كلچه هاي روغني را كه زنش شبي پيش برايش پخته بود به كمر مي بندد، بر پشت اسپ مي نشيند و بي آنكه كسي بداند كجا و دنبال چه ميرود، هي ميدان و طي ميدان و خار مغيلان، از نظر ها پنهان ميشود و پشت كوه ها ميرود همان كوه هايي كه ننه لطيف خوابش را ديده بود و از گرگ و پلنگ اش ميترسيد--همان كوه هاييكه به گفته لطيف <ماتو و افتو> پشتش ميخوابيد و آنسوي دنيا كاكه اكبر ديگه گم شد، گم گم، گويي سرمه سليماني كشيده و دنبال نخود سياه به تركمنستان رفته است. او جز قصه هاي ديو و پري شده بود، همان قصه هاييكه در پندار و زبان قديميها موجود بود و بسياريها ميگفتند:

اكبر كوه قاف رفته، او سوي دنيا، ميان ديو ها و پري ها، ميان ديو هاي كوه پيكر و پري هاي ماه پيكر.

دشمنان شاد بودند و دوستان نا شاد.

دكان تخته پل عرصه لافهاي گزافها و ياوه سرايي هاي كاكه هاي بي نام و نشان شده بود. هر يكي ميگفت اكبر منم، ولي <دينوي> سماوارچي صدا ميزد:

-گپه سيل كو،‌جاي اكبر خاليست،‌اكبر مرد مرد هاست، اكبر بي جك است.

آهنگران، كوچگي هاي سياه سوخته و پاگدلش كه بي سر و سرور شده بودند. قصه هاي درويش را به شگفتي كنار كوره ها سر ميكردند. يكي ميگفت: اكبر پري بورده، دختر شاه پريها.

ديگر ميگفت :

اكبر به جنگ ديو ها رفته به جنگ ديواي پشم آلود، به جنگ ديواي جاده گر ،‌ ولي پير ترين آنها ميگفت:

-اكبر دشمن نا مردا بود حتماَ او ره اونا طلسم كدن، مه خويشه ديديم او ده سياه چاس، ده قفس آئيني، گشنه و تشنه و يك مشت استخوان.

ديگري آه ميكشيد و جوانترين همه قبضه دشنه يي را كه هنوز سر آتشناكش در اجاق بود ميفشرد و ميگفت:

-اگه ميگين جايش ده كجاست، چاي اصليش، مه پشتش ميرم. و همه خاموش ميماندند ولي ننه لطيف ،‌آن زن خوب و مهربان هنگام خواب لطيف آهسته آهسته پشت پسرش تپ تپ ميزند و ياد شوهرش را در ترانه هايي زنده ميكرد كه، از مادرش به خاطر داشت. او ميخواند آللو للو للو آللو بچه للو، آللو مهپاره، مهپاره به گهواره، گهواريش طلا كاري بند و بارش مرواري.

و صبح ها همینکه لطیف از خواب برمیخاست صدا میزد:

بابه، بابه جان ! بابیم نامده ؟

و مادرش جواب میداد:

نی بچیم.

لطیف میپرسید:

کی میایه؟

مادرش گریه آلود جواب میداد:

نمیفامم، صبا، پس صبا، ماه دگه، سال دگه،یا وخت گل نی.

لطیف میپرسد:

مادر نی ها کی گل میکنند؟

و مادرش جواب میداد:

وقتیکه بابیت میایه.

بعد زار زار میگرست و لطیف قهر میکرد و میگفت:

ننه بابیم نگفت که گریه بد است. گریه نکو، بابیم شیراره میکشه، بابیم گرگاره میکشه، بابیم پس میایه.

و مادرش با نوک چادر، نم چشمانش را پاک مکرد و میگفت:

انشاء الله بی خوف و خطر به خیر و خوبی.

روزها میامدند و میرفتند ولی اکبر نمی آمد، مهتاب خورد و کلان میشد پشت کوه ها میرفت. ولی اکبر از پشت کوه ها برنمیگشت.

نام اکبر آهسته آهسته از شهر برچیده میشد و به قصه ها می پیوست، ولی ننه لطیف بی هیچ گونه خستگی چشم انتظار خش خش پیزار های پت شوهرش بود از پگاه تا بیگاه گوش به صدا های پشت در داشت با باری سرفه یا تق تق حلقه دوازه را بشنود و شتابان زنجیر را بروی شویش بگشاید.

یکسال گذشت. راه کوه ها و کوتل ها بازشد، درای قافله ها در گوش دشتها طنین افگند و بالاخره به شهر رسید. اما برپشت هیچ اسپ و قاطری اکبر نبود. اکبر رفته بود که رفته بود، پشت نخود سیاه، پشت سرخ پری یا زرد پری، پشت لعل شب چراغ، پشت آب حیات و یا پشت اکسیر نابیکه مس سرخ کیمیاگر را زر زرد میسازد. دیگر اکبرخارج از خانه در ذهن هیچکی نبود فقط امیر هنگام بیکاری همینکه میان پوستین خزش چون پلنگی می لمید بیاد اکبر می افتاد، بیاد اکبر که تنها خودش و خدایش می فهمید که او پشت چه و کجای پار دریا رفته است.

تا اینکه چند سال بعد وقتیکه موهای ننه لطیف از غصه ماش و برنج گشت و لطیف برای خودش کسی شد، یکی از روز ها مردی بسیار خسته و بی سروپا، پشت در قصر حاکم آمدو بی هیچ تعارف و تمکین به داروغه گفت:

نه امشو، نه صبا، نه هیچ وخت دگه، فقط همی حالی بچی حاکمه کار دارم.

داروغه گفت:

تو کیستی نامت چیست؟

مرد با خشونت تفی بر زمین انداخت و بر سبیل عادت گور مرده بچی حاکم را برباد داد. داروغه خواست با شمشیر ادبش کند ولی مرد چنان سیلی سنگینی بیخ گوش داروغه نواخت که داروغه جابجا بیهوش شد. شاغاسی ندیم و مصاحب خاص امیر، بیدرنگ خودش را به بیرون رسانید و ازقضا کاکه اکبررا در محاصره دربانان و سپاهیان یافت فوراً دستو رداد او را یله کنند و دور شوند، بعد با ادبی بسیار به کاکه اکبر سلام کرد و گفت:

خوش آمدی مرد مردا.

کاکه جواب داد :

پاینده باشی جورباشی پدر، خوب شد آمدی اگه نی ملکه روده میگرفت.

شاغاسی خندید و گفت:

خدا به داد داروغه رسید. آنگه هردو راهی حرمسرا شدند، حاکم همان لحظه کاکه را تنهای تنها به سرا پرده خاصش طلبید و شاغاسی که از مدت ها در پی حل معما بود باز هم با صد ترس و لرز چشم به درز باریک پرده دوخت و دید که کاکه اکبرپیش از سلام و علیک تفی برزمین انداخت و گورمرده بچه حاکم را برباد داد بچه حاکم بغلهایش را گشود و اکبر را تنگ در آغوش فشرد اکبر هم روی حاکم را بوسید و گفت:

مشله بس است بشی که بشینیم.

هردو نشستند و بر ناز بالشهای پرقو تکیه زدند، حاکم در پرتو چلچراغ متوجه شد که از آن اکبر تناور و پهلوان مشت پری بیش نمانده، با دست سنگینش آهسته بشانه اکبر زد و گفت:

بچیم «اَو» شدی قواریت به بگیل میمانه . اکبر جواب داد :

بچه ننه، ای گز، ای میدان، بخی که مالوم کنیم.

حاکم گفت:

بچی بازو، مه مزاق کدم ما کمیت، تو سرنگ استی سرنگ. سپس کاکه اکبر در برابر نگاهان شرر بار و ناشکیبای حاکم رشمه را از دهن خورجین گرفت وسر زردمو و بریدهء را پیش پای حاکم لولاند. حاکم از دیدن سر، مثل جرقه نا به هنگام آتش از جا جهید و نعره زد:

تف لعنت خدا، پدرسگ! پدر سگ مه نگفتم که بچی حاکم استم بچی حاکم همو وختا سرت بوی قورمه میداد. خوب شد که به سزایت رسیدی. آنگه از جا برخاست و سررا با لگدی محکم به آخر اتاق پرت کرد. کاکه اندکی متبسم و اندکی شاد و مغرور خطاب به حاکم گفت:

بیشی نامرد، ده مورده لغت نزن که خندیت میکنند !

و امیر با نفسی سوخته دوباره برجایش نشست و بار دیگر کاکه را بوسه باران کرد. اکبر حاکم را به سختی از خود دور کرد و گفت:

بچی حاکم ما رفتنی شدیم خدایارت.

حاکم از جا برخاست و به پاس دوستش تا آخرین پلکان مرمرین قصر پائین آمد و خدا حافظ گفت.

همینکه کاکه اکبر چند قدمی دور شد حاکم بیخ گوش شاغاسی چیزی گفت و دستور داد که اکبر را تا خانه اش بدرقه کنند، کاکه وقتی ملازمان حاکم را پشت سرش یافت پرسید:

بخیر شما کجا ؟

شاغاسی جواب داد:

حاکم به ما گفت که تا خانیت ده خدمت باشیم .

کاکه پاسخ داد:

پدر خدمت از ما برین ده رویتان خوبی، ما و ای گپا دور استیم .

شاغاسی گفت:

نی امکان نداره ماره ده کشتن میتی.

اکبر گفت:

نترسین مه کامشه پاره میکنم، از طرف مه برش بگویین که اکبر بی لاله کته شده.

شاغاسی گفت:

نی رویته خدا ببینه ماره آزار نتی.

کاکه گفت:

خوخی بیائین امشو میمان ما باشید. و شاغاسی گفت:

خو بچشم به دیده.

آنوقت کاکه پیشاپیش و ملازمان حاکم پیاپیش، راهی آهنگری شدند. راه ها بکلی خلوت و خالی بودند و به جز چار سایهء استوار و نا استوار زنده جان دیگری در کوچه ها و پس کوچه ها تکان نمیخورد. اکبر خاموش بود، با وصف خستگی چنان تند و سریع راه میرفت که گویی بال کشیده و وجبی از زمین بالاتر پرواز میکند. شاغاسی و دو همراه دیگرش نفس زنان تعقیبش میکردند، ولی او در هوای خانه و لانه چنان سبک و چابک راه میرفت که شاغاسی چندین بار زیردل نفرین و لعنتش کرد.

آخر کار، در یکی از پیچ های کوچه تنورسازی، مسافتی دورتر از شور بازار و آهنگری، شاغاسی به دودیگر اشاره یی مخصوص کرد و آنها نیز دریک چشم بهم زدن از پشت سر شمشیر های برهنه را یکجا بر سر اکبر کوفتند و دنیا را در سرش تار کردند.

اکبر، اخ گفت و پیش از آنکه به خاک بغلتد با صدای ضعیفی گفت: 

گور موردیت بچی حاکم، نامرد نامرد...

داستانی واقعی از کابل

به قول ، وفا نیست :

از بزرگان مقوله یی در ذهنم رقم خورده بود که گفته بودند : ( مردها را قول است…)، اما حسرتا و دریغا که چنین نبوده است، شایدهم بوده و لیک مردان نا مرد صفت با  شخصیت زبون و با کردار جبون شان رنگ باور مندی را از رخ آن مقولهّ بزرگ زدوده اند. بخاطر دارم (روزی) را که تداوم آن، داستانی را رقم زد و لامحال دانستن آن برای هر خواهر جوان و پاکدامن این دیار پاک طینتان بسیار ارزنده و سود مند خواهد بود

آری خواننده محترم: آن روز آسمان ابری و هوا کمی سرد بود، پرندگان به آشیانه ها و جاه های گرم پناه برده بودند، حتی صدای شان هم شنیده نمیشد دانه های باران به آهسته گی فرومی نشست و بوی نم خاک مشام ها را نوازش میداد، در این هنگام ملیحه جان که دوست بسیار نزدیک ام است از من تقاضا نمود که تا دفتر آمر صاحب او را همراهی نمایم،پذیرفتم، به دفتر آمر صاحب رسیدیم ، باتأسف اطلاع حاصل نمودیم که آمرصاحب مریض و در شعبه حضور نداشت، ناگهان چشمم به پسرجوانی افتید که قیافه ظاهری اش آراسته، بسیار عاجز و مؤدب به نظر می رسید، با ادای احترام از جا برخاست، بعد از آن از ملازم دفتر در باره ایشان جویای معلومات شدیم : وی اظهار نمود که این پسر میخواهد در این دفتر اشغال وظیفه نماید. من که خاطره خوش از این دفتر نداشته ام نمی خواستم هیچ فردی به هیچ عنوانی در این دفتر وظیفه ای را اشغال نماید خواستم او را بفهمانم که این محل جای مناسب برای اجرای وظیفه نیست با لحن کنایه وکتره بدون آنکه اورا مخاطب قرار داده باشم گفتم : « هر بی کاره در این جا می آید »

پسر با هوش که متوجه حرف هایم شده بود جواب این گفته ام را با سکوت چشمان، نگاه مظلومانه و تبسم در لبان رندانه ارائه نمود که گویا حرف هایم بی هوده است. از اینکه با الفاظ جوابم را نداده بود خیلی متأثر شدم ولی از معرفت با اوخرسند بودم چون اولین بار بود با همچو پسر مؤدب روبرو شده بودم، در تمام راه با ملیحه جان از این پسر تعریف نموده و افسوس می نمودیم که گویا این دفتر بستر مناسب برای موجودیت او نمی باشد چون این پسر بسیار با هوش و عاجز است، ملیحه بطرف ام نگاه کرده وگفت آن قدر که وی را توصیف مینمائی چنین معلوم نمی شود تا رسیدن به دفتر در باره او جر و بحث نمودیم اما هر حرف مرا ملیحه رد مینمود، دو روز بعد او را در دفتر حاضری دیدم بعد از ادای سلام و احوال پرسی گفتم وظیفه را اشغال نمودی؟ با خنده گفت بلی ، بلی من همان(فرد بی کاره) ام که در هیچ جا کار نیافته ام و در این دفتر آمدم به واقعیت که از گفته هایم پشیمان شده بودم اولین بار بود که کسی با این لحن محبت آمیز جواب منفی ام را به مثبت داد. بعد از چندی معلومات از دفتر و خصوصیات کارمندان وظیفه را برایش تبریک گفتم و علاوه نمودم که اگر به کدام مشکل مواجه شدی مرا در جریان بگذار،آنچه از دستم آید در مقابل شما دریغ نمی نمایم، وی اظهار نمود حتماً برایت خواهم گفت چون شما اولین شخص هستید که بنده را در این وظیفه علاقه مند ساختید خوب بدین ترتیب هر روز پی دیگری میگذشت تا چند روز بدین قسم با هم صحبت کرده و معرفت حاصل نمودیم، ببسیار مشکل اسم اصلی او را دانستم که مازیار است هر روز من و او از سرگذشت همدیگر مان یاد میکردیم تا اینکه با هم همراز و همصحبت شدیم، یک روز ملیحه جان از من خواست که تا بازار همراهی اش نمایم مازیار هم خواست با ما همراه شود گرچه  ملیحه ممانعت میکرد ولی من به او اجازه دادم تا با ما برود در بازار ملیحه جان نسبت ضرورتی که داشت از ما جدا شد.من به خریدن اشیا شروع کردم خریطه ام بسیار سنگین شده بود مازیار با مهربانی خریطه را از دستم گرفت و مرا همراهی میکرد یک بار رو به طرف من نموده گفت بیا که به یک رستورانت برویم یک گیلاس چای بنوشیم من که آمادهٌ چنین پیشنهاد نبودم وارخطا شدم برایش اظهار نمودم که فعلاً نا وقت است روز های خدا بسیار است روزی دیگر خواهیم رفت! مازیار با شنیدن این حرف چهره اش تغیر کرده و رنگش گاه سرخ و گاه زرد میشد گفت ببخشید شاید به دعوت نمودن خودت عجله کردم؟ وقتی به صورتش نگاه کردم از چشمان مظلومانه و چهره خاموش او فهمیدم که بی نهایت نا راحت شده است. برایش گفتم زود نا امید مشو. اما حرف من جایی را نگرفت و با او خدا حافظی نمودم در موتر بالاشدم مازیار با یک دنیا امید بطرفم مینگریست خریطه را در موتر بالا نموده به دستم داد و گفت برای فعلاً خدا حافظ ، او هم به موتر خود بالا شده متصل به شیشه موتر نشست بطرفم مشتاقانه ومأیوسانه نگاه می کرد. من برایش پیام روان کردم که (just sorry) دیدم باخنده پیام را میخواند و جواب پیامم را دوباره روان کرد که (don’t be smart) بعد از همان لحظه ارسال پیام با یک دیگر ما شروع شد تا زمانیکه یک شب به خانه خواهرم میرفتم  برایش گفتم  امشب به خانه خواهرم میروم خندید و گفت شب با هم صحبت کرده میتوانیم؟ گفتم نمیدانم اگر ممکن بود برایت پیام میفرستم زمانیکه به آنجا رسیدم دیدم چند تن مهمان دیگر هم داشتند از دیدن آنها خیلی متاثر شدم اما چاره نبود تا دوباره به خانه خود بروم خلاصه اینکه بعد از صرف غذای شب بخواهرم گفتم میخواهم در یک اطاق جدا باشم برای درس خواندن. خواهرم بطرفم نگاه کرد ناراحت شد و گفت که چه شده آیا مریض هستی؟ گفتم نخیر نمی خواهم  با دیگران یک جا باشم از آنها خوشم نمی آید خواهرم خنده کنان گفت نازدانه اطاق های دیگر سرد است فقط در این دو اطاق بخاری است و بس خدای نخواسته مریض نشوی من که بسیار لجوج بودم با لج زیاد به اطاقی که بسیار بزرگ بود وحتی در تابستان سرد میباشد چه بسا در زمستان، آن هم بدون بخاری هنگامی که داخل اطاق شدم هوای سرد به مشامم رسید دانستم که اطاق بسیار سرد است ولی آنقدر به صحبت کردن مازیار علاقه مند بودم که سردی اطاق برایم مفهوم نداشت در کوچ نشستم و عاجل برای مازیار پیام فرستادم آیا ممکن است با هم صحبت نمایم؟ هنوز روشنی مبایل ام خاموش نشده بود که زنگ مبایل بصدا در آمد دیدم مازیار است، گفت میدانی چند دقیقه است که مبایل در دستم ، بی صبرانه انتظار پیام شما را داشتم بهرحال از ساعت ۹:۳۰ شب الی ۶:۳۰ صبح باهم صحبت کردیم در این شب تمام برایم وعده های بسیار زیادی نمود ، از جمله گفتهایش« در هیچ وقت و شرایطی تورا تنها نخواهم گذاشت و هرگز نخواهم ماند که اشک از چشمان زیبای تو سرازیر شود و در هرحالت با تو خواهم بود تو اولین و آخرین عشق و محبت ام هستی… » آن شب را که هیچ وقت فراموش کرده نمیتوانم. در عین صحبت کردن خواهرم صدا زد ماضیلا جان کجا هستی خواهرم فکر نمود که من در تشناب هستم او نمیدانست که من تمام شب را در آن اطاق سرد سپری نموده ام حتی دستانم و تمام وجودم از سردی کرخت شده بود ترسی که از خواهرم داشتم صدایم را بلند کرده نتوانستم آهسته آهسته خود را از کوچ پایان کردم چون تمام وجودم از حرکت مانده بود خزیده خزیده خود را به دهلیز رساندم ناگهان خواهر زاده ام مرا در حال خزیدن دید و فریاد زد که خاله جان چه شده تورا خواهرم وارخطا بسویم دویده و مرا به آغوش گرفته فریاد زد که « وای خواهر جان چه شده است تو را» از بس که ترسیده بودم از صحبت کردن مانده بودم مرا به اطاق گرم بردند بعد از چند دقیقه که گرم شدم گفتم شب خوابم نمی برد نخواستم بر دیگران هم مزاحمت کنم به اطاق سالون بهاری رفتم در آنجا سردم شد تا بکلی از حرکت افتیدم تمام آنها قهر خود را نمایان کردند که چرا اینقدر ساده شدی از صحت تو کرده هیچ چیز دیگری اهمیت ندارد برای ما باید میگفتی، ای وای! کاش آنها میدانستند که من از برای چه خود را به این حال رساندم بعد از آنکه گرم شدم خواستم به طرف وظیفه ام روان شوم اما یازنه ام مرا از رفتن مانع شد، من که بسیار شیفته دیدن محبوبم بودم حرفهای یازنه ام را گوش نکرده و میخواستم چون پرنده پروازکنان خود را به دفتر رسانده تا از دیدن او صحت یاب شوم بعد از آنکه یازنه ام از خانه بر آمد من هم از خانه بیرون شدم گرچه حالم چندان خوب نبود به اثر بی خوابی و سردی فشارم نورمال نبوده چشمانم سرخ و وجودم از ناتوانی میلرزید اما عشق او چندان قوی و مرا شیفته خود ساخته بود که هر گامی که به سوی او میبرداشتم خود را قوی و قوی تر حس میکردم تا به دفتر رسیدم بعد از ادای سلام  رفتم به چوکی ام، او هم آمد به چوکی پهلویم نشست و آهسته دستم را گرفت و فشرد، میدانید که اولین بار حس کردم که تمام وجودم را آتش گرفته و هیچ از خود دفاع کرده نتوانسته ام یعنی هیچ نتوانستم دستش  را از خود دور نمایم تا آمر شعبه آمد هر دوی ما وحشت زده دست های ما را رها کردیم، از همان روزبه بعد دست دادن و نزدیک شدن با هم زیادتر شده میرفت تا در یک شب تکراری دیگر هم که مصادف به ۲۴ دلو ساعت ۴:۳۰ صبح بود مازیار گفت «تورا با تمام جانم دوست میدارم میخواهم با تمام مشکلات مقابله نموده تو را از خود بسازم »، آنقدر وعده های گرم و چرب برایم داد که احساس میکردم خوشبخت ترین دختر روی زمین منم و به خود میبالیدم که چنین دوست نا یاب را پیدا کرده ام شاید هم مانند مازیار،انسانی دیگر در روی زمین، انسانی مهربان و با احساس، شخص با عزت و آبرو ،خلاصه مانند فرشته آسمانی پاک و بی مانند یافت نخواهد شد، از خوشحالی قطره های اشک از چشمانم سرازیر میشد احساس میکردم تمام دنیا از من است و آنقدر خود را توانا حس مینمودم که گویا با تمام مشکلات دنیا به تنهایی میتوانم مقابله نمایم این احساس تا حدی پیش رفت که من به یک مشکل جدی فامیلی گرفتار شدم ، پسر عمه مادرم خواستگار من شد زمانیکه این مشکل را با مازیار در میان گذاشتم با ناباوری احساس کردم که او از تحویل گرفتن این مشکل اباء می ورزد، هر چند مادرم از روابط من و مازیار میدانست اما در مقابل اسرار بزرگان فامیل دردی را دوا نتوانست با آن هم مازیار به من وعدهٌ با هم بودن را داد اما این دروغ او تا دیر مدت دوام نکرد زیرا یکی از روزها که با هم بحث میکردیم برایش گفتم چرا از من خواستگاری نکردی گفت من در خانه بسیار مشکل دارم نمی توانم پیشنهاد عروسی کنم با ریختن چند قطره اشک از چشمان او نتوانستم بیشتر از این به سوالهایم ادامه دهم تا باعث درد ورنج او شود هنوزخیالات واهی نامزدی ام تکمیل نشده بود که اطلاع حاصل نمودم او با دختر دیگری در ارتباط است وقتی این مسئله را با وی درمیان گذاشتم از چهره اش فهمیدم که واقعیت دارد، اما از آن انکار کرد با وجودی که میدانستم حقیقت دارد ولی با اظهاراتش احساس راحتی نمودم تا زمانی بالای حرفهایش اعتماد نمودم که به چشم خود از پشت شیشه دروازه اورا دیدم که با یک دختر بی حد نزدیک دست به دست هم داده به چشمان همدیگر نگاه میکنند حرف از عشق و عاشقی میزنند و با یک دیگر اظهار میکردند که تو اولین عشق من هستی خلاصه با تمام وجود که دوستش داشتم دانستم که (به قول وفا نیست) گفته های دوستم ملیحه جان به ذهنم تازه گشت که میگفت« این فرد شایسته ومناسب حال تو نیست، یک شخص فریب کار و بوالهوس است…» ولی من خوش باور که به عشق او غرق شده بودم هیچ حرف بدی را در باره او نمی پذیرفتم تا اینکه یک شب همراه باخاله ام که داکتر است در یکی از شفاخانه های مربوط خانم ها رفته بودم آه …باور نکردنی بود: مریضی را در یک وضعیت بسیار وخیم دریافتیم که دختر ولی حامله بود باید طفلش ضایع شود. خاله ام که داکتر متخصص است برایم گفت جریان این عملیات را بعداً برایت قصه میکنم تا توهم متوجه باشی:  باشنیدن این حرف ها حس کنجکاوی ام تحریک شده بود خیلی علاقه مند شدم تا مریض را از نزدیک ببینم، زمانیکه خاله ام با تیم عملیاتی اش در مورد این دختر بحث داشتند خواستند که یک نفر از اعضای فامیلش را بخاطر ابراز موافقه از علمیات بخواهند شنیدم که میگویند بجز از یک مرد دیگری با وی نیست گفتند نام شوهر ات چه است ترسیده و لرزیده گفت: مازیار. با شنیدن این کلمه واسم که آن را از جانم بیشتر دوست میداشتم یکباره تکان خورده خواستم بیشتر با این مریض صحبت کنم گرچه این اجازه را نداشتم ولی چپن نرس را به تن نموده خود را با او نزدیک کردم از او پرسیدم چه گونه این اتفاق صورت گرفت؟ دختر که از خود بی خبر و درد ناچارش کرده بود آه پرسوز کشیده حرفهای خود را چنین دنبال نمود « خواهر میدانی من تا حال عروسی نکرده ام… » با شنیدن این حرف دلم میخواست سلی محکمی را به روی دختر حواله نمایم اما خودم را کنترول کردم، باز پرسیدم یعنی چه ؟ گفت «به کسی نمی گوئی…! این شخص شوهرم نیست ولی پدر طفل من است » با شنیدن این حرف ها احساساتی شدم باز پرسیدم یعنی چه؟ گفت «این شخص مدت دو سال میشود با من روابط جنسی داشت تا به دین حال گرفتار شدم» پرسیدم این مرد چه کاره است؟ گفت «در یکی از دفترها کار میکند خبر شدم  در آنجا هم با یک دختر دوست است من که پروای خود را ندارم ترس از آن دارم تا آن دختر هم مثل من با چنین روزی دچار نشود» دیگرتحمل شنیدن این حرف ها را نداشتم جانم به لرزه در آمد برای یک دقیقه خود را موقتاً در جای این مریض احساس کردم، با شنیدن صدای خاله ام تکان خوردم که میگفت مریض آماده عملیات است؟ به عجله از مریض سوالهای بعدی را ادامه دادم خلاصه دریافتم که بدون من و این مریض با دو نفر دیگر که یکی او خواهر خوانده بسیار خوب من بود نیز روابط عاشقانه داشته است درین لحظه  نرس صدا کرد که مازیار کی است؟ خواستم بروم و این فرد فریب کار و خائن را از نزدیک ببینم که آیا او همان مازیار است که من میشناسم و یا طور دیگر؟ بطرف اطاق انتظار روان شدم دیدم همان مازیار است که شب وروز برایش فکر میکردم نا خود آگاه بی هوش شدم وقتی دوباره به هوش آمدم و چشمانم را باز کردم تازه فهمیدم که مدت یک هفته را در کوما سپری نموده ام ودر شفاخانه هستم. با دیدن فامیلم در آنجا دانستم  بیشتر از آنکه یک قاتل باعث درد ورنج برای فامیلش میشود باعث رنج واذیت فامیلم شده ام بعد مادرم برایم گفت که «دخترم من تو را چندین بار گفتم آن شخص لیاقت تو را ندارد ولی به حرف هایم گوش ندادی حالا دانستی که این خیال پردازی ها همه دروغ و فریب بود؟ ، پس از این رویدادها روزی یک دوست پدرم را دیدم از وی پرسیدم چرا افراد فریب کار به جزای اعمال خود نمی رسند؟ برایم گفت چه مشکل داری؟ من از وی بسیار هراس داشتم نتوانستم سرگذشت خود را برایش بیان کنم خوش بختانه در آن لحظه با دوست سابق مازیار روبرو شدم که او هم از روابط من و مازیار آگاه بود دستم را گرفت مرا به کنار حویلی برد و برایم گفت «این حرف را به همه نگو مناسب تو نیست او هرچه کرد خود را فریب داده است نه تورا چون این کار مثل عمل برایش عادت شده است دوستش علاوه نمود زمانیکه من از مازیار پرسیدم چرا این قدر فریب کار هستی گفت من کسی را فریب ندادم دختر ها خودشان علاقه مند هستند با من روابط داشته باشند» با شنیدن این حرف واقعاً از مازیار نفرت کردم خلاصه هرچه از بدی های مازیار بگویم نه کاغذ سفید میماند و نه رنگ در قلم، آن قدر دروغ گو و فریب کار بود حتی به فامیل خود دروغ میگفت ، فریب کاری وی به تمام مردم معلوم شده است، ای کاش میشد یک بار دیگر او را دیده و این همه خیانت اش را به رخش می کشیدم وبعد از آن هیچ نخواست با من ملاقات نماید حرفهایی را که باید برایش میگفتم در دلم ناگفته مانده است ای کاش این نوشته بدست او برسد تا از خیانت، فریب ودروغ گفتن بردیگران شرمسار گردد و اصلاح شود و دیگر جوانان اشخاص فریب کار را شناخته، به قول هر فریب کار و خائن اعتماد نکنند . جوانان عزیز بقول وفا نیست از آن بپرهیزید تا در آینده مانند من فریب همچو اشخاص را نخورید

نویسندگان : ماضیلا/ به همکاری خاتول فرهود

و این هم پیام من (خاتول “فرهود”)برای ماضیلاجان و سایر خواهران گرامی:

خواهران همتای من: چند سطری را که مطالعه کردید زادهً تخیل و کلمه پردازی کدام ناول نه، بلکه سرگذشت واقعی گوشه یی از زندگی خواهر رنج دیده ای بود که برای شما تقدیم داشتم و میگویم که هوشیار باش و بدان که خفاشان سیه روزی در کالبد پرنده گان خوشرنگ سعادت و خوشبختی در فضای زنده گی ات بال و پر میزنند، تو که با توجه به حقوق ذاتی و انسانی ات با قلب پاک و آگنده از محبت واقعی، آغوشت را برای پذیرائی همسفر و شریک زنده گی ات باز گذاشته یی غافل از آنکه دشمنان عزت و عفت ، این درندگان وحشی (مازیار صفت) با ماسک های مزورانه در قیافه انسان های با عاطفه و شریف خود را جا زده، در کمین گاه به شکار نشسته اند و منتظر فرصتی هستند تا با استفاده از هنر حرفه وی عرضهً محبت و عشق ، قلبت را ، قلب پاک و بی آلایش ات را تسخیر و با نثار نمودن کلمات آگنده از دوستی و محبت کام دل شان را حاصل و بعد راهی شکاری دیگر و نگاری دیگر گردند….جوانان عزیز لطفاً از فریب دادن وخیانت کردن بریک دیگر بپرهیزید ، برنفس خود اعتماد کنید و بر عزت دیگران احترام بگذارید.

 گلنار و آيينه

رهنورد زریاب

در آن سال ها، در آن سال هايِ دور، من بيست ويك ساله بودم و عادت كرده بودم كه هفتة يك بار بروم به زيارت تميمِ انصار. روزهاي سه شنبه مي رفتم. و هر بار پياده مي رفتم. از كوچه هاي آهنگري و هندوگذر مي گذشتم و به گذرِ خرابات مي رسيدم. بعد، از كنار آرامگاه شاه طاووس عبور مي كردم و به گردنة بالاحصار مي رسيدم. پس از آن، راه باريكي را در پيش مي گرفتم كه در دامنة كوه امتداد داشت و به سوي زيارت تميم مي رفت.

هميشه عصرها به راه مي افتادم. پس از زيارتِ تميم، سري مي زدم به"پنجة شاه" يا مي رفتم به "نظر گاه" نزديك "چشمة خضر" و دمي چند در بزم دود كشان مي نشستم كه شور و حالي مي داشت و هر گاه و بيگاه، يكي از آن ميان بر مي خاست. خميده خميده گامي چند بر مي داشت. چرخي مي زد. صدايي مي كشيد و شايد هم دردي را از دلش بيرون مي ريخت:

"هو هو هو

بابه قُويِ مستان

دورِ قبرت گلستان

هم بهار و هم زمستان

هو هو هو..."

و چند تاي ديگر از دنبالش تكرار مي كردند:

"هو هو هو

بابه قُويِ مستان..."

هميشه، وقتي هوا رو به تاريكي مي گذاشت، آن وادي خاموشان را ترك مي گفتم و از همان راهي كه آمده بودم، پياده به سوي خانه مي رفتم. گردنة بالاحصار را عبور مي كردم، از برابرِ زيارتِ شاه طاووس مي گذشتم و به گذر خرابات و كوچة آهنگري مي رسيدم.

*     *     *

يك شب، همين راه را مي پيمودم و سوي خانه مي رفتم. به گذر خرابات كه رسيدم، هوا بيخي تاريك بود. چراغ هايي، اين جا و آن جا، بر سر دروازه هاي خانه ها، بل بل مي كردند. مثل اين كه كوچه را آب پاشي كرده بودند. بوي خوشايندِ خاكِ مرطوب شنيده مي شد. از گِرد و پيش ـ شايد از خانه يي ـ آواز ساز مي آمد. در دو سوي كوچه، ديوارهاي بُلند قد افراشته بودند. بر آسمان مستطيل شكلي كه بر فراز ديوارها نمايان بود، ستاره ها، بر زمينة سرمه يي رنگ، مي درخشيدند. در كوچه رهگذري ديده نمي شد. تنها دو تا توله سگِ سياه و سپيد، زير نور چراغي بازي مي كردند.

در همين هنگام، ديدم كه پنجره يي باز شد و من چهرة دختري را ديدم. دختر روي گِرد و مُدَوَّري داشت. رنگِ صورتش گندمي بود و خالي بر پيشانيش ديده مي شد. نوارِ سپيدي دور سرش بسته بود و خرمن موهاي سياهش، از كنار چپ گردنش به جلو ريخته بود. و من چشم هايش را ديدم. يا شايد هم تصور كردم كه ديدم. هرچه بود، اين چشم ها افسونم كردند. از رفتار باز ماندم. ايستادم و به آن دختر چشم دوختم.

دختر به دو سوي كوچه نظر انداخت و بعد، مرا ديد. يك لحظه به من خيره شد. نمي دانم لبخندي زد يا چهره درهم كشيد. سپس، با سر و صدا، پنجره را بست و ناپديد شد. چراغ آن اتاق هم خاموش گشت. اين حادثة خوشايند، مثل يك رؤياي زود گذر بود.

لحظات درازي آن جا ايستاده ماندم. بر جايم ميخكوب شده بودم. ياراي رفتن را در خود نمي ديدم. و سرانجام، بي اختيار از خودم پرسيدم: "اين دختر لبخند زد يا چهره درهم كشيد؟" و خودم جواب دادم: "نمي دانم... نمي دانم!"

كنار ديواري، رو به روي همان پنجره، بر زمين نشستم و به آن پنجره چشم دوختم. مي خواستم يك بار ديگر چهرة آن دختر را ببينم. لحظات درازي آن جا نشستم. امّا، پنجره ديگر باز نشد. مثل چهرة يك آدم خاموش و خشمگين بود. اصلاً چراغ آن اتاق هم ديگر روشن نشد.

سرانجام، خسته و دل گران، برخاستم و به راه افتادم. غصة ناشناسي بر دلم سنگيني مي كرد و مي ديدم كه تحمل سياهي شب بسيار دشوار است.

*     *     *

هفتة ديگر، باز هم هوا تاريك شده بود كه به آن جا رسيدم. باز هم كنار ديوار، رو به روي همان پنجره، بر زمين نشستم و به آن پنجره چشم دوختم. دير زماني نشستم. از جايي ـ شايد هم از خانه يي ـ آواز ساز مي آمد. در آسمان سرمه يي رنگ، ستاره ها مي درخشيدند.

آن دو تا توله سگ نزديكم آمدند. خيلي زود با من اُنس گرفتند و به بازي پرداختند. سرهاي شان را نوازش دادم. توله سگ ها نشاط و شادماني كردند. امّا آن پنجره باز نشد و آن دختر را نديدم. چراغ آن اتاق همچنان خاموش بود.

چقدر آرزو داشتم كه آن پنجره، يك بار ديگر باز شود و من باز هم آن دختر را ببينم. آن صورت مُدَوَّر گندمي و آن خالِ پيشاني، در ذهنم نقش بسته بودند. آن نوار سپيد دورِ سر و آن خرمن موهاي سياه را كه از كنار چپِ گردن به پايين افتاده بود، در خيال مي ديدم و پيهم از خودم مي پرسيدم: "لبخند زد يا چهره درهم كشيد؟" و جوابي نداشتم و زمزمه مي كردم: "نمي دانم... نمي دانم!"

*     *     *

و امّا، هفتة ديگر ـ ناگهان ـ او را ديدم. نه در چارچوب آن پنجره، بل، در داخل زيارت ديدمش. در گوشة جنوبغربي ايستاده بود. راست، باريك و بُلندبالا. و من، براي نخستين بار، دريافتم كه چرا شاعران ما به قد و قامت معشوق بسيار پرداخته اند و غالباً قدِ رساي معشوقه را همانندِ سرو گفته اند:

"قامت برجسته ات، مصرع ديوان كيست؟"

پيراهن آبي رنگي، با گُل هاي سياه، به تن داشت. تنبانش سفيد بود. موهايش را نمي شد ديد؛ چون كه دستمال سپيدي به سر بسته بود و چادري به رنگِ همان دستمال روي آن كشيده بود. اين چادرِ سپيد، موها و گردن و نيم تنه اش را مي پوشانيد. آن نوار سفيدرنگ هم ديده نمي شد. امّا خال، آن خال سبزرنگ مُدَوَّر، بر پيشانيش جلوه مي فروخت. دست ها بر سينه ايستاده بود. دست هايش نيز زير چادر نهان بودند. پاهاي حنا بسته اش برهنه بودند. انگشت ها و كناره هاي كف هاي پاها، رنگِ آتشين حنا را داشتند. چشم هايش را بسته بود و زير لب دعا مي خواند.

سخت افسون شده بودم. در طلسم شِگِفتي گير مانده بودم. يقين داشتم كه خود اوست. براستي هم خود او بود. همان دختري مي بود كه در چارچوب پنجره ديده بودمش: همان رويِ مُدَوَّر و گندمي رنگ، همان خالِ پيشاني و همان لب هاي گوشتالو و دهن نسبتاً بزرگ.

به گِرد و پيشم نظر انداختم: دو مرد رو به روي هم نشسته بودند و قرآن مي خواندند. زني ميان سال، سنگ هاي قبر را عاشِقانه و مهرآميز مي بوسيد و پسر خُرد سالي ـ شايد فرزندش ـ همين كارِ مادر را تقليد مي كرد. پير مردي پيشانيش را بر ديوارة قبر نهاده بود و آرام آرام ـ نجواكنان ـ چيزي مي گفت ـ انگار رازي را با حضرتِ تميم در ميان مي گذاشت. گاهي هم پيشانيش را بر سنگ مي فشرد و سر تكان مي داد. شايد هم راز ناخوشايندي را افشاء مي كرد. زن ميان سالي، در كُنج جنوبشرقي، دست به دعا ايستاده بود. سكوت سنگين و مقدسي همه جا حكمفرما بود.

بوي شمع هاي سوخته شنيده مي شد. پُشتِ شيشة پنجرة شمالي زيارت، دو تا كبوترِ سفيد نشسته بودند و به همديگر نول مي زدند.

دوباره به دختر چشم دوختم. پستان هاي برجسته اش، از زيرِ چادر نمايان بودند و با تنفس منظم او بالا و پايين مي رفتند. چشم هايش همچنان بسته بودند و زيرِ لب دعايش را مي خواند. از سرا پايش افسون مي باريد.

بعد، دعايش پايان يافت. دست هايش را به روي كشيد. كف دست هايش نيز رنگِ آتشين داشتند ـ رنگ حنا. و پشت دست هايش نيز با حنا نقش كاري شده بودند ـ نقطه هاي خُرد و بزرگ آتشين رنگ.

و در همين لحظه، چشم هايش باز شدند. اين چشم ها، سياه نبودند. كبود نبودند. سبز نبودند. آبي نبودند. خرمايي نبودند. اصلاً رنگ به خصوصي نداشتند. به نظرم آمد كه اين چشم ها، آميزه يي بودند از همه رنگ هاي جهان. براستي هم، همة رنگ ها را مي شد در اين چشم ها ديد.

كرخت و مُنجمِد شده بودم. آن طلسم و آن افسون، مَسحُورم كرده بودند. و بعد، يك بار ديگر چشم هاي او مرا ديدند. اين بار، خيلي روشن ديدم كه نگاهش پرخاشگر بود. مثل اين كه چشم هايش با خشم و پرخاش به من چيزي مي گفتند. سرزنشم مي كردند. به خاطر كارِ بدي سرزنشم مي كردند. چه كارِ بدي از من سرزده بود؟

و او رفت به سوي آن زني كه دست به دعا ايستاده بود: ، سَروِ روان. و من باز هم دريافتم كه سَروِ روان يعني چه.

زن ميان سال هم دعايش تمام شد. هر دو، خاموش و آرام، قبر را دَور زدند و از دَر بيرون رفتند. شتابزده دعايي كردم و از دُنبالِ شان بر آمدم.

در بيرون، ديدم كه به دريوزه گران پول مي دهند. به چندين زن و مرد و كودك پول دادند. كفش هاي پاشنه بُلندي كه به پا داشت، قدش را بُلند تر نشان مي دادند. سَرو تر شده بود. سَروِ روانتر شده بود. آرام آرام از دنبالِ شان رفتم. در بيرون محوطة زيارت، كنار جادة باريك، يك تكسي در انتظار شان بود. وقتي مي خواست سوار شود، يك بارِ ديگر چشمش به من افتاد. اين بار در نگاهش پرخاش و سرزنش نبود. فكر مي كنم كه با چشم هايش خنديد. و در اثر اين خنده، آن رنگ هاي گونه گون چشم هايش، به تموج در آمدند. چشم هايش، مانند دو دسته گل رنگارنگ شدند: سفيد و بنفش و زرد و سرخ و آبي و كبود و... و در همين حال، احساس كردم كه دركُنج لبش نيز حركتي پديدار گشت. يك لبخند بود. لبخندي بسيار مُبهم كه رنگي هم از شيطنت و تمسخر داشت. سوار شدند و رفتند.

و من، افسون زده و طلسم شده، همان جا، سرِ ديوارة كنار جاده، نشستم و به آخر جاده ـ به آن راهي كه او رفته بود ـ چشم دوختم. نشستم و نشستم. و بعد، يك بار ديدم كه هوا تاريك شده است و در محوطة زيارت هيچ كسي نيست. در ميان آن تاريكيِ شامگاهي و در آن فضايِ خاموش و راز آلود، من تنها بودم.