جانوی ترسندوک:
نوشته : دکتر حمیدالله مفید
در خانه دنبال اندیشه ها وسیاست های جدید وجالب سرگردان ودودسته به کتابها وگاهی تارنماها چسپیده بودم ، که تیلفون بی غیرتم جرنگس زنگ زد ! نخست یک قد پریدم ، همینکه دانستم تیلفون خودم است ، دوباره دو قد نشستم.
گوشی را برگشودم ، بانوی نازنینم بود ، که بدون سلام علیکی ،گفت :« عزیزم ! دهن دروازه گراچ بیا که سودا زیاد خریدیم ، خسته وکوفته هستم و زورم هم نمی رسد ، کمکم کن !»
چون از زنگ تیلفونش یک قد پریده بودم ، تصمیم گرفتم تا خودش را نیز یک دو قد بپرانم.
لباسهای واه واهی بیرون رفتنی ام را تند ، تند پوشیدم ورفتم دهن دروازه گاراچ که در زیر زمینی بلاک ما واقع شده است.
دم دهن دروازه زیر زمینی ایستاده شدم ، چراغ را خاموش گذاشتم و چشمبراه خانمم ماندم.
راستی زیر زمینی بلاک ما یک رقم گرنگ واری است ، در تاریکی هیبت شگفتی دارد.
میان خود ما باشد ، یگان شب که ناوقت میایم ، خودم نیز کم ،کم می ترسم.
همینکه کلید در میان قفل گاراج به رقص وپایکوبی پرداخت پشت دروازه در تاریکی پنهان شدم، نفس عمیق کشیدم ، آواز خود را تغییر دادم ، هنگامی که دروازه باز شد! یکباره
بو ، بو گفته چیغ زدم.
می دانید چی شد!
طرف یک چیغ بلند زد ، و وای گفت !صدا کرد کمک ! کمک !
می دانید کی بود ؟
بجای خانمم جانو ی شخ بروت ، کلنگکی وبزنم همسایه ما بود ، که از چیغ من ترسید وبه یغما رفت !
چراغ را روشن کردم ! صدا کردم ! جانو جان ! جانو جان ! مه هستم حمید همسایه تان ! نترس ! بخدا اشتباه کردم ، خودته بجای خانمم اشتباهی گرفتم!
در همین هنگام شکر خدا ! که خانمم نیز آمد ودو نفره جانوی بلازده ترسندوک را بلند کردیم ، از بسته آب یک بوتل را بازکردم ، در رویش آب زدم تا که به حال آمد ، می خواست تا با من جنگ وجدال کند ، همینکه چشمش به خانمم افتاد شرمید ، یک پای داشت و یک پای دیگر از همو جن ویا ببلوی زیر زمینی قرض کرد ورفت !
خانمم ! که به دنبال او آمده بود ! از دیدن این رویداد بسیار عصبانی شد! و گفت :
او مردکه دیگه چی شوی ؟ از همی کار های بچگیت هیچ نمی افتی !
من که بسیار شرمیده بودم ،با خود گفتم : دنیایی بچگی هم بسیار دلپذیر است ، ای کاش هیچگاهی از دست ما نمی رفت . پایان
بر گرفته از کتاب چهار راهی طنز اثر این بیچاره گک‌
چاپ موسسه نشراتی مقصودی کابل سال 2019

روز جهانی پُف – طنز 

موسی ظفر 

ما در عصر پف زندهگی میکنیم. از آکسیجن و آب که بگذریم، پف تبدیل به مهمترین عنصر برای زندهگی بشر شده است. دفتر یونیسکوی سازمان ملل با درنظرداشت اهمیت این عنصر بیرنگ و بیبو (گاهی بودار) دهم جولایی را «روز جهانی پُف» نامگذاری کرده است. ضمن تبریک گفتن این روز به محضر رئیسجمهور افغانستان، رئیس محترم اجراییه، وزرای گرامی، رئیس د افغانستان بانک، روزنامهنگاران کشور مخصوصاً همکاران هشت صبح و مردم متدین افغانستان، از شما دعوت به عمل میآوریم که به مقاله وزین «نقش سیاسی و غیرسیاسی پف در افغانستان معاصر» توجه کنید.

افغانستان یک کشور محاط به خشکه است که این روزها از طریق دهلیزهای هوایی با جهان معامله میکند. این کشور فِکس پنجهزار سال تاریخ دارد و همیشه پوز دشمن را مالیده است. شفتالوی افغانستان در بازار جهانی به اسم طلای گِرد شناخته میشود. پادشاهان افغانستان انسانهای عادل، صلحدوست، همدیگرپذیر، مهربان و باسواد بودهاند و همیشه سعی نمودهاند تا مردم را از بدبختی نجات دهند.

در افغانستان چهار قوم بزرگ زندهگی میکنند که در طول تاریخ از همدیگر با آغوش و دندانهای باز استقبال کردهاند. آب افغانستان خیلی هضمیت دارد و برف افغانستان یک رقم سفید است که هر کس میبیند میگوید، «اوی برپدرش لعنت هوی». در کنار این همه انسانیت، افغانستان تولیدکننده بیشترین و باکیفیتترین پف در جهان است و از صادرات آن سالانه حدود پنج میلیارد دالر درآمد دارد.

نقش غیرسیاسی پف در افغانستان

پف یک انرژی پاک است که در زندهگی مردم افغانستان کاربرد زیادی دارد. کبابی از آن برای گرم نگهداشتن کوره استفاده میکند و پنچرمین برای پاک کردن کلاه موتر. برای تجلیل از زادروز، مردم آن را داخل پوقانه میکنند و پوقانه را میترکانند تا فضا صمیمیتر شود. پفدرمانی نیز خیلی شایع است. کسانیکه دستشان در آتش یا آب جوش میسوزند، اولین دارو که روی آن میگذارند پف است. کاربران فیسبوک و انستاگرام پفشان را در «استوری» پست میکنند تا از این طریق پز بدهند. آنهایی که چای مینوشند، در حد مسخرهای لبهایشان را غنچه میکنند و روی پیاله پف میکنند تا چای داغ کِرم معدهشان را نسوزاند.

یک عدهی دیگر، که نمونهاش در دفتر استاد دانش زیاد دیده میشود – معتقداند که اگر آب را پف کنند و بنوشند از شر بلایای غیرطبیعی در امان میمانند. پف ملایی نیز داریم که روزهای جمعه و در روزهای خاص مذهبی توسط تعدادی از روحانیون محترم از طریق بلندگو وزیده میشود.

نقش سیاسی پف در افغانستان

پف و سیاست پیوند ناگسستنی دارند. تاریخنویسان هنوز نتوانستهاند دریابند که پف مولود سیاست است یا سیاست زادهی پف. در افغانستان هر کس پف قویتر داشته باشد سیاستمدار پختهتر به شمار میرود. در زمان شاهی فقط یک نفر میتوانست پف کند – که خود شاه بود.

پس از کودتای هفت ثور پف اندکی بیحیثیت شد و هر پفیوزی میتوانست پف کند. در زمان حکومت مجاهدین حق پف جزء حقوق اساسی شهروندان شد و هر کس به اندازه مورچه دهان داشت میتوانست پف کند. کارشناسان این دوره را بنام دوره طلایی پف یاد میکنند.

انارشیسم در پفیدن باعث شد تا طالبان ظهور کنند. طالبان معتقد بودند که فقط پف امیرالمومنین پف است، بقیه پفها باد است. و اینگونه دوره سیاه پف شروع شد. در این دوره مردم وقتی میخواستند پف کنند، دروازه و کلکین خانه خود را میبستند، روی خود کمپل میکشیدند و در تاریکی مطلق پف میکردند.

پس از طالبان و با روی کار آمدن حکومت حامد کرزی مردم یکبار دیگر جان گرفتند و شُشهای خود را تازه کردند. آمریکاییها برای کسانیکه پف یاد نداشتند، کورسهای آموزش پف دایر میکردند. کسانیکه در گذشته آه در بساط نداشتند، در این دوره استاد شدند.

بیاستعدادترین آدمها که تا بیست سال پیش وقتی پف میکردند فشارشان پایین میرفت حالا صاحب سبک شدند و برای خود مکتب تأسیس کردند که هر کدام هزارانهزار پیرو دارد. کسی به اسم امپراتور «پفهای رنگی» اختراع کرد. وی توانست پف را زرد و نارنجی و سرخ رنگ کند و به کودکان شادی ببخشد. امیر غارنشین در یازده سال غارنشینی توانست صدوهجده جلد کتاب در مورد پف بنویسد.

آقای متفکر «پفهای هوایی» اختراع کرد که میتوانست از طریق دهلیز هوایی این طرف آن طرف بدود. «پف عطری» اختراع آقای انشاالله انشاالله بود. وی توانست پف را لباس مارکدار بپوشاند، گل یخن و عطر بزند و به پیروان خود تقدیم کند. دوست ما آقای ژنرال اولین کسی بود که در پف دکتورا گرفت و قضیه را علمی کرد. «پف خیالی» محصول کارهای شبانهروزی آقای شهنشاه معارف بود. وی با خیالی کردن پف که خودش یک شئ خیالی است، توانست نامزد جایزه نوبل در فزیک شود. 

اکنون که گفتوگوهای صلح به مرحله حساس رسیده است، «پف صلح» خیلی خریدار دارد. هر تیم انتخاباتی سعی دارد خوبترین، چربترین و خواستنیترین پف را تحویل جامعه بدهد و در بدلش رأی تقاضا کند.

تیم انتخاباتی حنیف اتمر پف را به شرط کارد میفروشد. تیم آقای غنی که امکانات بیشتر در اختیار دارد، پف میدهد و به مردم میگوید، «ببرید یک هفته استفاده کنید، خوشتان آمد نگه دارید، نیامد پرتین د اشغالی.»

تیم داکتر عبدالله اما چشم به سفارت آمریکا دوخته است. وی معتقد است که هیچ پفی از پف کاکا ترامپ بالاتر نیست. اکنون دیده شود افغانستان با اینهمه پف به کجا میرسد.                                             15-07-2019                      

نوشتهء دکتور فرید طهماس

(طنز)

قسمت اول

نطاق از استودیوی رادیو:

سلام شنونده گان عزیز!

اینک توجه شما را به راپورتاژی جلب میکنیم که خبر نگار ما بصورت زنده و مستقیم از دنیای مجازی یعنی فیسبوک میفرستد .

نطاق: سلام آقای خبر نگار، صدای ما را میشنوید ؟

خبرنگار: بلی بلی اما بسیار ضعیف !

نطاق: همین لحظه در کجا هستید و چه گفتنی دارید؟

خبرنگار: سلام، سلام باشنده گان دنیای حقیقی، همین حالا در فیسبوک قرار دارم، جایی که به نام دنیای مجازی یا غیر حقیقی نیز یاد میشود.

طوری که می بینم، این دنیا، با دنیای شما تفاوتهایی دارد. مثلاً، آدمهای دنیای شما، همه زنده و متحرک هستند، لیکن آدمهای این دنیا، بجز من که تازه از آن دنیا آمده ام، همه شان نه زنده اند و نه حرکت میکنند، به خاطری که وجود فیزیکی ندارند وتنها در مانیتور کمپیوتر دیده میشوند.

در این جا، بعضی تفاوتهای کوچک دیگر نیز دیده میشود بطور مثال، آدمها نه تنها با نام و عکس اصلی و آدمی میتوانند چهره نمایی کنند ، بل که با نامهای مستعار و عکسهای غیر اصلی وحتا غیر آدمی نیز میتوانند ظاهر شوند.

مثلاً، نام مستعار یک نفراست پنبه، اما در جای عکس خود، عکس یک خارپشتک را گذاشته ؛ یا نامش است قندولک، لیکن در جای عکس خود، عکس یک شترمرغ را گذاشته ؛ یا نامش است عمر محمد ملا، لیکن درجای عکسش، عکس یک طفلک شیرخور دیده میشود ؛ یا عکسش است عکس یک زن چادری پوش، لیکن نامش مرلین مانرو ؛ یا هم عکسش مرلین مانرو و هم نامش مرلین مانرو ؛ یا نامش است بزغاله، اما عکسش بودنه ؛ یا نامش بودنه، عکسش بزغاله ؛ یا نامش بودنه، عکسش هم بودنه ؛ یا نامش بزغاله، اما عکسش عکش خودش ؛ یا نامش بابه بلستی، عکسش عکس برج تلویزیون کانادا ؛ یا نامش است خرگوش، لیکن عکسش عکس یک خر بدون گوش ؛ یا نام مستعارش است چلتار، لیکن عکسش شمارهء ۳۹ ؛ یا نامش نوشته شده کچری قروت، لیکن عکسش قروت بدون کچری ؛ یا نام مستعارش است بادنجان رومی، اما عکسش بانجان سیاه ؛ یا نامش مردانه است، عکسش زنانه ؛ یا عکسش زنانه، نامش مردانه ...

نطاق: بسیار جالب است، آیا در آنجا . . .

ادامه دارد. . .

(قسمت دوم)

نطاق: آدمهای دنیای مجازی به چی بیشتر علاقه دارند ؟

خبرنگار: به همه چیز، از اقتصاد و سیاست گرفته تا لیلی و مجنون و آدم خان و درخانی و شمع و پروانه و دیو و پری و جن و فالبینی. اما بهتر بود پرسان می کردید بیشتر به چه علاقه ندارند !؟

نطاق: خوب، حالا بگویید که بیشتر به چه علاقه ندارند ؟

خبرنگار: بیشتر به دنیای شما یعنی دنیای حقیقی علاقه ندارند. در این جا آدمهایی هم پیدا می شوند که به خانمهای خود بی علاقه اند، البته هنگامی بی علاقه اند که پشت کمپیوتر های خود نشسته باشند .

نطاق: این آدمها در ۲۴ ساعت، چند ساعت را پشت کمپیوتر می نشینند ؟

خبرنگار: اینها، در ۲۴ ساعت، ۴۸ ساعت آن را پشت کمپیوتر های شان می نشینند !

نطاق: و ... تشناب ؟

خبرنگار: نی، شما فکر نکنید که این آ دمها آنقدر ساده و پیاده باشند ؛ آنها از بس هشیار و دور اندیش هستند، حتا درجن درجن شاشه دانی یا بولدانی پلاستیکی مخصوص را نیز زیر چوکیهای شان می گذارند ؛ این نوع شاشه دانیهای مود نو که مخصوص برای معتادان به فیسبوک ساخته شده، مجهز با انتی ویروس و مصوون از حمله های ناگهانی هگر های کیمیایی و بیالوژیکی اند !

نطاق: وووی، وووی، راسسسسسسسستی ؟!

خبرنگار: بلللللللللی !

نطاق: آیا در آن جا مردم معمولی هم پیدا میشود ؟

خبرنگار: والله چه بگویم، اما می گویند که پیدا میشود. به خیالم در این جا آدمهای نیز هستند که همه چیز شان معمولی و اصولی است مثلاً، هم نام شان اصلی است و هم عکس شان ؛ هم وظیفهء سابق شان هم رتبهء شان ؛ هم پوهنتون شان، هم فاکولتهء شان هم رشته، درجهء تحصیل، دیپلوم و سال فراغت شان اصلی است و مهمتر از همه، مطالبی که با دوستان شان به اشتراک میگذارند، نیز اصلی است، به خاطری که نام مؤلف و نویسنده ویا مآخذ در آنها تذکر داده می شود !؟

نطاق: شما پیشتر از اقتصاد یاد کردید، در دنیای مجازی وضع اقتصادی مردم چطور است، آیا مردم در آنجا هم زیر "خط فقر" زنده گی می کنند؟

خبرنگار: چی؟ چی؟ زیر چی زنده گی می کنند؟

نطاق: زیر خط فقر!

خبرنگار: نی، نی نطاق جان، کور شوم اگر کدام خطی را در این جا دیده باشم یا کدام فقری را ؛ هیچ نوع خط در این جا دیده نمیشود به خاطری که هیچکس قلم ندارد که بنویسد، همه تایپ میکنند. و فقر اصلاً جرأت آمدن به این دنیا را ندارد. آدمهای این دنیا مثل آدمهای دنیای شما بیچاره و فقیر نیستند، این جا کسی نیست که غذا های رنگ رنگ داخلی و خارجی را ندیده باشد ؛ روزی نیست که یکی به مهمانی دیگری نروند و به خصوص در روز های تولد، بهترین دسته ها و سبدهای گل را یکی به دیگری نفرستند! پس درچنین دنیایی " خط فقر" می تواند وجود داشته باشد ؟

پول نقد نیز مانند "خط فقر"، در این دنیا دیده نمیشود. مثلاً ضرور نیست که با پول تکت موتر یا طیاره بخری و از جایی به جای دیگر بروی ؛ در این دنیا، هرجایی که بخواهی بروی، فقط چند ثانیه صبرکن، خودش پیش تو می آید!

نطاق: خووووووو؟ چقدر عالی ! اما وضع سیاسی . . .

ادامه دارد . . .

(بخش سوم)

نطاق: خووووووو؟ چقدر عالی! ممکن است بگویید که وضع سیاسی در آن جا چگونه است ؟

خبرنگار: وضع سیاسی در این جا بسیار بسیار عالی است! تعداد احزاب، بیشتر از تعداد اعضای آنهاست.

نطاق: چطور؟ چطور؟

خبرنگار: گفتم، تعداد احزاب در این دنیا، بیشتر از تعداد اعضای آنهاست. در دنیای شما، هر حزب یک رییس دارد، لیکن در این دنیا هر رییس یک حزب دارد ؛ حزبش دارای یک عضو است که خود همان رییس است.

نطاق: عجب! احزاب سیاسی در دنیای مجازی چند ستونه اند ؟

خبرنگار: احزاب را در این جا از نظر ستون این گونه یافتم: نیم ستونه، یک ستونه، دوستونه، سه ستونه، چهار ستونه و حتا احزابی هم وجود دارند که اصلاً ستون ندارند. لیکن بد بختی سیاسی در این است که هر کدام آنها ، از یک ستونه گرفته تا هیچ ستونه، از گزند "ستون پنجم" در امان نیستند ؛ همین ستون پنجم که در ابتدأ "ستونک" می باشد و پسانها به "ستون" تبدیل می شود، گاهی هم از همان روزهای اول تأسیس حزب به خصوص احزاب نورمال چارستونه، با صد حیله و نیرنگ به داخل آنها نفوذ می کند و آهسته آهسته و خب خب مثل کرم کدو دانه، کارک خود را انجام می دهد !

نطاق: چرا، مگر کرم کدو دانه در دنیای مجازی تداوی نمیشود ؟

خبر نگار: می شود، لیکن کرم تا کرم است، کدو تا کدو است و دانه تا دانه است !

نطاق: پس مصوون ترین احزابی که از گزند ستون پنجم در امان هستند، همان احزابی اند که هیچ ستون ندارند ؟

خبرنگار: نی بخدا، در این دنیا حتا احزاب بی ستون هم از گزنده "ستون پنجم" در امان نیستند.

نطاق: پس دموکراسی واقعی که می گویند، در دنیای مجازی وجود دارد که حتا احزاب بی ستون هم می توانند تأسیس شوند ؟!

خبرنگار: بلی البته، دموکراسی واقعی اصلاً در همین دنیا است. در این جا تعدد احزاب به حد کمال خود رسیده است ؛ همین تعدد احزاب که در دنیای ما و شما پلورالیسم ـــ ملورالیسم سیاسی نیز نام دارد، سبب گردیده که این دنیای مجازی هم به میدان مرغجنگی تبدیل شود. در این دنیا، میدان را کسی میبرد که مرغش کلنگی باشد و اگر کلنگی نیست، اقلاً مرغش یک لِنگ داشته باشد و اگر هیچ لِنگ نداشته باشد، آنگاه بهتر است ازمیدان خارج شود، به خاطری که مرغ بی ِلنگ، بجز آشپز های طلایی، بدرد هیچکسی نمیخورد .

در این جا بیست و چهار ساعت بین اهل سیاست جر و بحثهای مختلف صورت می گیرد و اما کمتر کسی پیدا می شود که از این جر و بحثها و زدن و کندنها، به نفع اکثریت فیسبوکیان که به آنها چشم امید دوخته اند، نتیجه گیری کند. تقریباً همهء مباحثه ها بی نتیجه به پایان می رسد. در این جا کسی نیست که در مباحثه های سیاسی، یا خودش قناعت کند و یا جانب مقابل را قناعت بدهد. در میدانهای سیاسی، هیچکس به دیگری تن نمیدهد ؛ هرکس می گوید تو کیستی که من نیستم !

کمتر کسی دیده میشود که در بارهء حال و آینده فکر کند ؛ اکثراً به گذشته مصروف می شوند .

تا جایی که دیده می شود، این دنیا از نظر سیاسی نه تنها به میدان مرغجنگی، بل که یگان ــ یگان وقت به میدان گاوبازی اسپانیایی ها نیز شباهت پیدا می کند .

نطاق: اما نگفتید که . . .

ادامه دارد . . .

(قسمت چهارم)

نطاق: اما نگفتید که در دنیای مجازی دوستی وجود دارد؟

خبرنگار: دوستیی که در این دنیا دیدم، در هیچ دنیایی وجود ندارد. حتا شاید در "اوو دنیا" هم وجود نداشته باشد!

نطاق: این دوستی بر اساس چه استوار است که حتا در"اوو دنیا" وجود ندارد؟

خبر نگار: دوستی فیسبوکی بر اساس لایک و کومنت استوار است!

نطاق: لایک و کومنت چیست؟

خبرنگار: بلی بلی، باز صدای تان شنیده نمیشود!

نطاق: حالا می شنوید؟

خبرنگار: بلی، حالا می شنوم، چه پرسیدید؟

نطاق: پرسیدم که لایک و کومنت چیست؟

خبرنگار: اگر مطلب کسی را که در فیسبوک به اشتراک می گذارد، "لایک" زدی، یعنی خوش    ات آمد و تایید کردی . . . باز همان آدم باید مطلب ترا هم لایک بزند و تایید کند. اگر هم لایک زدی و هم در بارهء مطلب او تبصره کردی و ابراز نظر نمودی، آنگاه دیگر پایه های دوستی تان مستحکم تر می شود؛ از همه مهم تر، اگر در تبصرهء خود از مطلب او تعریف و توصیف و تمجید کردی، همو است که دوستی تان از لایک و کومنت، به مرحلهء "چت" ارتقأ و تحول می کند. و زمانی که گپ تان به چت رسید، انگاه دیگر لایک و کومنت برای هردوی تان مهم نیست!

نطاق: و اگر مطلبش را لایک نه زدی، یا کومنت نه نوشتی، آنگاه چطور؟

خبرنگار: آنگاه دیگر دوستی تان به سرعت برق به دشمنی تبدیل می شود و هر لحظه خطر "اخراج از لیست دوستان"، ترا تهدید می کند.

فضل خدا که این گونه مناسبات در دنیای مجازی است، اگر در دنیای حقیقی می بود، خدا می دانست که چه حال می شد و چه سرها می شکست و چقدر آدم کشته می شد!

نطاق: شما از کلمهء چت نام بردید، "چت" چیست؟

خبرنگار: چت را من هم تا کنون تجربه نکرده ام، به خاطری که تازه به این دنیا آمده ام، لیکن می گویند که در نتیجهء مناسبات چتی (مکاتبهء مستقیم و خصوصی بین دو دوست)، به خصوص که روابط آنان به مراحل بالاتری تکامل کرده، گاهی هم اتفاق افتیده که طرف مقابل که دختر است، بچه برآید و بچه، دختر برآید.

نطاق: آیا ممکن است از خوبیهای چت چیزی بگویید؟

خبرنگار: از خوبیهای چت یکی هم این است که سبب تحکیم دوستی می شود و ممکن است دونفر دوست طوری با همدیگر آشنا شوند که گپ شان به نامزدی و حتا عروسی بکشد. . .

نطاق: عاروسی؟ چقدر خووووب، عاروسی در دنیای مجازی؟ اما بگویید که بدیهای چت کدام است؟

خبرنگار: چت کردن بدی ندارد، اما هرچند نباشد، روابط چتانه ــ روابط چتانه است!؟

نطاق: گفتید که در نتیجهء روابط چتانه بین دو دوست، ممکن است گپ شان حتا به عاروسی بیانجامد؛ اگر دو دوست مرد باشند و یا زن، پس چطور می توانند با هم عروسی کنند؟

خبرنگار: این دنیا همان قدر که مجازی است، به همان اندازه دنیای آزاد و متمدن نیر هست. در آن صورت می توانند عروسی نکنند!

نطاق: چی؟ چی؟

ادامه دارد . . .

 سی و یک

دوش در گوشم رسید آه و نوای ۳۱

تا سحر در خواب دیدم اشک و های ۳۱

خواب دیدم عبدولا در اسپ و اشرپ پشتِ خر

میروند آنها به قتل دشمنای سی ۳۱

لشکر سواره و غند پیاده پشتِ او

هر کسی مشغول کشفِ اختفای ۳۱

والی غزنه و والی ارزگان روز و شب

دست بر دستند پشتِ رد پای ۳۱

هر کسی مشغول تعیین وزیران خود است

هیچ دل اما نمیسوزد برای ۳۱

آنقدر در دشت و کُه نالان و سرگردان شدند

لیک کس نشنید یکجا هم نوای ۳۱

ناگهان ماما قدوس از خواب بیدارم نمود

گفت: بس کن جان من این ماجرای ۳۱

 

هارون یوسفی

دکتور فرید طهماس

می خواهم زن بگیرم

 نی ، نی ،  من از آدمهایی  نیستم که به زن گرفتن علاقه ندارند . می خواهم زن بگیرم ، لیکن هرباری که به این کار اقدام کرده ام ،  کارم بی نتیجه مانده و  گپم جنجالی شده است .

از طلبگاریهای خود در  گذشته های دور قصه نمیکنم که سردرد میشوید ؛  کافیست به شما عرض کنم که تنها در همین یکسال اخیر از 29   نفر طلبگاری کرده ام ،  لیکن  هر بار جواب منفی  داده اند .

اولین دختری که  طلبگارش شدم ، من او را دیده بودم  اما او  مرا  ندیده بود. طلبگاران تنها عکسم را به  او نشان دادند.  همین که عکس مرا دید ،   فوراً  گفت :"  این آدم چرسی و قمار باز را هرگز نمی گیرم "

ولی پسانها فهمید  که غلط کرده و عکس مرا به عوض عکس  یکی از چرسی های مشهور شهر که  در  روزنامه نشر شده بود ،  به اشتباه گرفته است .

چهارمین  دختری که  طلبگارش شدم ،  سطح تحصیلاتش سه چند بالا تر از  من بود . به همین سبب  جواب منفی داد و  گفت : "  هرگز  نمیخواهم با  این   مردک  مکتب گریز و بیسواد  نامزد شوم  " .

  او نیز پسانها متوجه شده بود که مرا به جای  عبدالقدوس مکتب گریز ، به اشتباه گرفته است .

هشتمین کسی را که طلبگار شدم ، بیخی بی سواد بود ؛ هیچ سواد نداشت . حتی " س" را از " ص"  فرق کرده نمیتوانست . او نیز به خاطر این که شوهر باسواد ممکن است زن " بی صواد "  خود را  فریب بدهد و خودش به چیز های دیگر مصروف شود ،  از گرفتن من شانه خالی کرد

یازدهمین کسی که او را برایم طلبگاری کردند ، خانمی بود با شش طفل قد و نیم قد  که شوهرش  در نتیجهء زنکه بازی زیاد ، سکته قلبی کرده بود . این خانم نیز مراقبول نکرد  و بدون آن که  مطمین شود من زنکه بازی میکنم یا نی ،   به طلبگاران جواب رد داد و  گفت: "  بگذار از بی شوهری بمیرم ، اما  آدم  زنکه باز  را  نمیگیرم  "

او نیز پسانها فهمیده بود که غلط کرده و اگر من زنکه باز میبودم ، حالا مانند شوهرش سکته  قلبی چه که ،    سکته مغزی میکردم .

نزدهمین دختری که  به خانهء  شان  خواستگار رفتند ،  25  سال  بزرگ تر از من بود و پدرش  یکی از مشهور ترین سرمایه داران شهر به حساب  میرفت . او نیز همینکه فهمید پولدار نیستم ، جواب رد داد و  گفت : " من  می خواهم که  شوهرم آدم باشد ،  نه غریب و لچ مرغ  ."

بیست و نهمین دختری که  او را  برایم  طلبگاری کردند،  هردو چشمکش کور بود و یک گوشکش کر. او نیز  مرا قبول نکرد و به طلبگاران گفت :  "  شما می بینید که من کورم  و  نمیتوانم  ببینم ، پس  از چه بفهمم که  او خوش تیپ و مقبول است  یانی . " 

ـــــــــــــ

بلی ،  در همین  یکسال اخیر که 29 دختر  از  نامزد  شدن  با من شانه خالی کرده  ، من نیز از 21   دختر که می خواستند با من  ازدواج کنند ،  منصرف  شده  ام.

می خواهم زن بگیرم ، اما شما  خود تان بگویید که ، آیا  زن گرفتن  کار آسان است ؟

پایان ،2013

دکتور فرید طهماس

کدام ما هشیار بودیم ؟

( طنزک کوتاه )

هر روزی که میگذشت ، علاقه اش به من بیشتر میشد و دست دوستی خود را  به سویم دراز تر میکرد  !

من که  به دلایل مختلف نمیتوانستم دستش را بفشارم ، با خود گفتم ، بیا بهانه یی بتراش تا از سرت دست بردار شود !

چندین روز فکر کردم و بالاخره به  او  گفتم :  میدانم که شما مرا سخت دوست دارید ، اما  آیا خبر دارید که من اصلاً هیچ  احساس عاشقانه ندارم ؟

دیدم به خندیدن شروع کرد.  پرسیدم ، چرا مگر چیزی خنده آور گفتم ؟  این بار بلند تر خندید و گفت :  "  مگر  در دنیای امروز کسی پیدا میشود که احساس داشته باشد ، چه رسد  به  احساس عاشقانه ؟!

حیران شدم که دیگر چه بگویم .  باز چندین روز چرت زدم ،  بالاخره  برایش گفتم : آیا  خبر دارید که  من  چرس  میکشم  ؟

قاه قاه خندید و گفت : "  هیچ مهم نیست ،  شما بیخی آدمی عادی و نورمال هستید ؛  مردم  حتی فیس بوک میکشند  ، شما چرس را میگویید  !

تعجب کردم که هیچ بهانه یی را قبول نمیکند ؛ این بار به او گفتم ،  شما باید بدانید  که من شدیداً  مرض عقلی و عصبی دارم ؛  این تصدیق داکتر !

این بار بسیار بلند خندید و از خودم پرسید  :  مگر در عصر ما کسی را  میشناسید که تصدیق نداشته باشد ؟

گفتم :  آیا میدانید که من با عمل جراحی پلاستیکی ، تغییر جنسیت داده  ام ؟

شانه هایش را بالا انداخت و با بیتفاوتی گفت : جنسیت هیچ مهم نیست ، انسان بودن مهم است !

دیدم که انسان بودن برایش بسیار مهم است ، گفتم :  من اصلاً انسان هم  نیستم  !

همین گفتم انسان نیستم ، نگاهی عمیقی به چهره ام انداخت و خندید و گفت : مهم نیست ، تشویش نکنید ؛  قلت انسان در زمان مولانا  نیز وجود داشت ، حالا که  قرن بیست و یک است ،  مگر  نخوانده اید که مولانا  گفته بود  :

دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر

کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست

گفتند : یافت می نه شود ، جسته ایم ما

حیران ماندم چه بگویم ،  باز فکر کردم و گفتم :  آیا  خبر دارید که دوستی من با شما ، سبب کشته شدن شما میشود ؟

گفت ، چقدر عالی ، چقدر خوب  که در راه عشق و دوستی شما حتی کشته شوم ، مگر نه شنیده اید که حافظ گفته است

راهیست راه عشق که هیچش کناره نیست

آنجا جز آنکه جان بسپارند ، چاره نیست

دیدم که راستی هیچ چاره دیگر نمانده و حتی از کشته شدن خود هم نمی ترسد ،  این بار صد دل را یک دل کرده و گفتم :  من به یک اندازه پول ضرورت دارم .

پرسید چند کار دارید ؟ گفتم  1000 ،  گفت :  اوفففففف   کاشکی دیروز میگفتید داشتم .  گفتم فرق نمی کند هر وقتی که داشتید باز بیاورید  و بعد ازآن به خیر و به خوبی دست دوستی یکدیگر خود را  میفشاریم !

ـــــــــــــــــــــــــــ

همان بود که رفت و رفت .   اینک 6 ماه و 18  روز میشود که چشم خود را به چشمم نه زده است .

 دیروز، دلم برایش سوخت و فکر کردم  در این مدتی که نیامده ، شاید از غم عشق من مریض شده باشد ؛  لیکن پسان  خبر شدم  که  نه تنها بکلی صحت دارد ، بل چند ماه  میشود که دست دوستی نوبتی خود را به کدام شخص دیگری دراز کرده ،  اما  جانب مقابل ، دستش را  تا هنوز فشار نداده است !؟

پایان ،

جولای 2012 ،   آخین  (جرمنی(

 دکتور فرید طهماس

طنز کوتاه

در مجلس نماینده گان

از  1015  نماینده ، 25 نفر در جلسه حضور نداشتند .

رییس،  خطاب به حاضران گفت :

 "اجازه بدهید  تا امروز در  بارهء بهبود وضع تعلیم و تربیه  و انکشاف علوم در کشور تصمیم بگیریم  و ... "

رییس هنوز گپ خود را تمام نکرده بود که  پُس پُس وغُم غُم  و سرو صدا هایی از میان سالون بلند شده رفت. در همین دقایق نا گهان از کدام طرف ، یک لِنگ بوت زنانهء نمره 45  و  یک قوطی نسوار  و یک چیزکی دیگر که معلوم نه شد چه بود ، به شدت بطرف هیأت رییسه پرتاب گردید.

رییس در حالی که نمیفهمید  چه گپ شده و چرا  همین که از تعلیم و تربیه و انکشاف علوم نام برد، با این عکس العمل شدید مواجه شد ، به گپ خود  ادامه داد و گفت : "  نماینده گان محترم !  شما یکبار اجازه  بدهید که گپم را خلاص کنم  ،  اجازه بدهید ؛  امروز  می خواهیم در بارهء بهبود تعلیم و تربیه و انکشاف علوم ... "

همین که  رییس  کلمه های " تعلیم و تربیه و علوم "  را تکرار کرد ، این بار 3 لاشتک جراب زنانه ، 2 واسکت انتحاری  و 11 واسکت غیر انتحاری،  18  بند تنبان و 12 تنبان بدون بند ،  4  لنگی و 2 چپن و 3 کلاه  و 2 پاکت مواد مخدر، 1 چوکی  و 3 جوره جراب مردانه و 1  لِنگ جراب زنانه  و 3 کلوش  و 26  کرتی  و 11  بتو ،  6  تنبان کوتاه مردانه و 2  سلتراج زنانه و 18  چپلک مردانه و 2  دستکول زنانه و 45 قوطی نسوار ،  6 دانه کارد گردن بری و 14 سرمه دانی و 2  عینک نمره دار و 74 مسواک و 2  برس دندان و 1 چادری مردانه با 1 سینه بند مردانه   به سوی  هیأت رییسه پرتاب گردید.

رییس ، در حالی که  او هم  از اثر اصابت اشیای پرتاب شده ، زده و زخمی شده بود ، به مشکل کلهء خود را از زیر انبار اشیأ بیرون کشید و خود را به مایکروفون نزدیک کرد و  با صدای لرزان گفت :

 "  شوشوشوشو..... ما ما ما ما ..... خو خو خو خو ..... یکککککککک ..... باااااااررر .....   مه مه مه مه.... مره ....   اج اج اج اج ..... جاجاجاجا .....  زه زه زه زه ......  ب ب ب  ب .....  ت ت ت  تین .....   اج ...  !

این بار هم از نسوار گرفته تا سلتراج ،  همه را بعنوان احتجاج و تنفر نسبت به تعلیم و تربیه و علوم،  به سوی هیأت رییسه  پرتاب کردند.

 چندین تن از هیأت رییسه به شول رییس که زخمی شده بودند ، همه به کوما رفتند و آنها را به شفاخانه انتقال دادند . چندین نماینده از تعصب زیاد به   بهبود  تعلیم و تربیه ، از بس همه چیز خود را پرتاب کرده بودند  ،  بیخی  لچ و برهنه به نظر می رسیدند . از بس که اوضاع خراب شده بود،  یکتن از اعضای هیأت رییسه  که کمتر آسیب دیده بود و هنوز می توانست گپ بزند ، مجبور شد جلسه را ملغی اعلام کند .

 نماینده گان،  با ملغی شدن جلسه ، در حالی که  احساس آرامش میکردند ، به  احتجاج خاتمه دادند  و سالون را ترک  گفتند.

همین که سالون خالی شد ،مؤظفین به پاک کاری و جمع آوری  پرداختند . در بین اشیای پرتاب شده همه چیز دیده میشد به جز : پاسپورت تابعیت کشور خارجی ، تکت طیاره ، بکسک پول ، کاغذ  ، قلم  و ماشین ریش !

  پاسپورت خارجی و بکسک پول و تکت طیاره که حاجت به توضیح ندارد ، اما کاغذ و قلم  و ماشین ریش تراشی به خاطری دیده نمیشد که هیچکس آنها را با خود نداشت یا اصلاً   نمیشناخت . شاید آنها را کسانی می شناختند که در جلسه  حاضر نبودند... 

پایان ،  سال 2008

از خود بلاي جان خود

>•<*>•<*>•<*>•<*><

جايزه صلح نوبل يکي از شش جايزه نوبل و از معتبرترين و باارزش ترين جوايز بين المللي است.

امسال خبر شديم اين كميته همان اشتك همسايه ء ما كه مرمي ره خورده بود ، درشهر استهكلم دعوت كرده اند و تصميم دارند كه نان خوردن را يادش بدهند .

اين طفلك هنوز چارغوك ميكند .

افتان و خيزان گام بر مي دارد .

به مناسبت گام برداشتن "جايزه صلح نوبل " و مبلغ يك ميليون يرو برايش تفويض گرديد .

كه منبعد طفلك به جاي مرمي از غذا هاي متنوع خارجي ميل كند .

و همچنان پيتاجي دختر دوستش براي حمايت بيشتر وي در گام برداشتن و تمرين گام هاي سريع وتند يك پايروك برايش بخرد .

اكنون اين طفلك قصد كرده در آينده دال و چپاتي راترك و" قابلي پلو وچلوافغاني " نوش جان كند. يك تعداد بانوان روشنفكر اعتراض كردند اطفال ما كه هر روز مرمي ، ماين ، اشك چشم و خون دل ميخوردند .

جايزه ما كو؟

برگزاركننده گان كميته ء نوبل فرمودند

درد شما يكي نيست كه دوا گردد .

شما چيز هاي را مي خوريد ، كه اصلاً قابل خوردن نيست !

در كشورهاي ما حتي حيوانات آن را نمي خورند !

مثلاً شما از روز تولد تا دم مرگ كمربند ، سيلي ، قفاق ، مشت ، كور مشتي ، لگد ، چُندي ، چاقو ، ،قيچي ، دشنام و فحش را شكم سير نوش جان مي كنيد .

بخوريد نوش جان تان !

شما خو دل و گرده و معده خوب داريد !

و به زودي هضم ميكنيد .

و از اين گوش تا او گوش كسي خبر نمي شود .

جامعه جهاني چي حتي همسايه و همخانه خبر نمي شود .

پس از ما ني بلكه از روساي فاميل تان شكايت كنيد .

كه مينوي نفقه ي تان را تغير بدهند !

اقلاً اگر از جايزه نوبل محروم هستيد .

از مواد خوراكي وغذاهاي انساني مستفيد شويد .

فرشته كمال 

2014/12/10

پ ن = اشتك همسايه ملالي يوسفزي !

غربالگري نطفه

=*=*=*=*=*=

اوغايتا كه مردم كوپون داشتند و از مغازه آرد و روغن مي گرفتند ، زنها خمير كردن و را هم ياد داشتند .

آرد را الك ميكردند ، پوست و پخل و سنگ و ريگشه جدا و بعداً ، خمير مي كردند .

نان هاي گرم وداغ تندوري ، داشي و روغني مي پزيدند.

خانم ها برعلاوه ء امور منزل در تربيت اطفال و رسيده گي به سرو وضع خويش نيز ، دست والاي داشتند.

خلاصه انواع و اقسام غربال و چغيل در خانه بود .

حتي گل آرد را از سبوس جدا ميكردند و گوش خميررا تَو داده ؛ آشك ، بولاني ، قطلمه وگوش فيل هاي لذيذ ونفيس پخته مي كردند .

از روزيكه ناجوانا آرد از روي ما گرفتند ، كار از دست و لقمه از دهن رفت !

حالا آنقدرعقب رفتيم كه كسي غربال را نمي شناسد .

مردم به عوض تَو دادن گوش يك "كار " هر روز گوش هاي يكديگر خود را ، تَو ميدهند.

در كشور هاي غربي گپ از غربال كردن غله جات تير شده ، حالا جنين را "در بطن مادر" غربال ميكنند .

و نطقه ء ناقص در گل هوا از بين ميبرند.

دنيا گل و گلزار؛ هم گوش خودشان وهم گوش مردم آرام !

ذهن هاي " عقب مانده " مثلي نان سنگ و ريگ دارخوش هيچ كس نمي آيد!

كاشكي طبيبان ما نيز يك غربالك مي داشتند كه خس و خاشاك زنده گي را جدا مي كردند .

امروز از هر كسيكه بشنوي ، يكي به ديگري " رواني "خطاب مي كنند .

همين كه يك تارموي يا ساق پاي يك زن را ديدن وقت تشخيص و پيش داوري ميكنند كه بيمار رواني است .

چي بگويم به اين متخصصان بي ديپلوم ؟

جز اينكه ياد اوغايتا بخير ؛ و رواني "رواني " را مي شناسد

{{{نوشته :: فرشته كمال }}}

2014/12/07

«شنیدم از اینجا سفر میکنی»

برای برادران ناراضی حامد جان!

------------------------------

شنیدم سفر از قطر میکنی

تو آغاز جنگِ دگر میکنی

چرا خلق را دربدر میکنی

درآن واسکتِ انتحاری،تو

برای کی بم میگذاری تو؟ 

به پاس غمِ مادر خود بیا

حذر از قتل کن برای خدا

چرا میکُشی مردمِ خود چرا؟

در آن واسکتِ انتحاری ،تو

برای کی بم میگذاری تو؟ 

تو جنگ آفرین،مشکل میهنی

جدایی تو از من ولی با منی

چرا در زمینت شرر میزنی

درآن واسکتِ انتحاری،تو

برای کی بم میگذاری تو؟ 

هارون یوسفی

 دکتور فرید طهماس

طنزکوتاه

تفاوتها

در آنجا فورمهء میدان هوایی  را  خانه پری کرد و در طیاره نشست.  پس از چند ساعت پرواز ، فورمهء میدان هوایی کشور میزبان را نیز خانه پری نمود :

ــ   وظیفه در آنجا :    مرغ فروش

ـــ   وظیفه در اینجا :   معاون  وزارت  مرغ شناسی

ـــ   محل تولد در آنجا :    افغانستان

ــ   محل تولد در اینجا :    شهر کابل

ــ   سن در آنجا :    41

ــ   سن در اینجا :      61

ــ   نام مکتب در آنجا :    مکتب نخوانده ام

ــ   نام مکتب در اینجا :    لیسه حبیبیه

ــ   نام پوهنتون در آنجا :   پوهنتون نخوانده ام

ــ   نام پوهنتون در اینجا :   پوهنتون کابل

ــ   درجه علمی در آنجا :    ندارم

ــ   درجه علمی در اینجا :   سه دکتورا   در رشته های مرغ شناسی،   تخم شناسی   و چوچه کشی مرغ

ــ   دانستن زبان خارجی در آنجا :    زبان خارجی نمیدانم

ــ   دانستن زبان خارجی در اینجا :  عربی

ــ   وضع خانواده گی در آنجا :    مجرد

ــ   وضع خانواده گی دراینجا :    متأهل   (دارای  3  زن نکاحی ،  4 دختر  و 6  پسر نا بالغ)

 ــ   پول نقد در آنجا :     55  هزار  دالر امریکایی

ــ   پول نقد در اینجا :     55  سنت

ــ  علت سفر در آنجا :     تداوی مریضی عقلی و عصبی

ــ  علت مهاجرت در اینجا :    تعقیب پولیس به خاطر همکاری مخفی با مجاهدین و  مخالفت با

کودتای ثور و رژیم کمونستی .

***

پایان ،   2012

 جوانِ عجیب

(از طنزهای مردم دنمارک)

 ترجمه از روسی :

روزی، یک نفر یک جوال گندم را در کراچی گکی مانده بود و آن را به آسیاب میبرد تا آرد کند.

در راه با شخصی روبرو شد و با وی سر صحبت را آغاز کرد :

ــ  سلام ، صبح بخیر! وضع راه چطور است؟

ــ  راه  را متوجه نشدم.

ــ  آسیا کار میکرد؟

ــ  آن را ندیدم.

ــ  تو بچهء عجیبی هستی !

ــ  من بچه نیستم؛  بیست سال میشود که زن گرفته ام .

ــ  اینی بسیار خوب کار شد !

ــ  خوب شد، اما نه آنقدر.

ــ  چرا ؟

ــ  بخاطری که زنم بسیار پیر است.

ــ  اینی دیگه  بد کار شد.

ــ  نی ، آنقدر بد هم نشد.

ــ  پس خوبی اش در چیست؟

ــ  خوبی اش در این است که، زنم هم خانه دارد؛ هم  پیسهء زیاد.

ــ  اینی بسیار خوب کار شد !

ــ  خوب شد، اما پیسه هـایش بیشتر  پول سیاه است.

ــ  اینی دیگه بد کار شد.

ــ  نی آنقدر بد هم نه شد؛ با  پیسه هایش چار خوک چرب و چاق خریدم.

ــ اینی خوب کار شد !

ــ  نی، چه خوب شد؛ وقتی که مادرم میخواست چربوی خوک را  آب کند، خانه را سوختاند.

ــ  اینی دیگه بسیار بد کارشد.

ــ  نی، آنقدر بد هم  نه شد؛ من برای خود یک خانهء نو ساختم.

ــ  اینی بسیارخوب کار شد!

ــ  نی ، چی خوب شد، وقتی که زن پیرم ازخانه دیدن میکرد، پایش مرچ خورد و از زینه سرملاق افتاد و گردنش شکست.

ــ  اینی دیگه بسیار بد کار شد.

ــ  نی، آنقدر بد هم نه شد؛ من یک زن نو گرفتم؛ خیلی جوان و مقبول است!

ــ  اینی بسیارخوب کار شد!

ــ  چی خوب کار شد، زنم هر روز از صبح تا شام به آرایش سر و صورت خود مصروف میشود  و من، هم جارو میکنم؛ هم نان پخته میکنم؛ هم کالا میشویم؛ هم خانه تکانی میکنم...

ــ  اینی دیگه بسیار بد کار شد.

ــ بلی،  بسیار بسیار بد کار شد؛

برو برادر خدا حافظت!

ماه  می  دوهزار و یازده میلادی

 دکتور فرید طهماس

طنز در بارهء خودم

دوستی دارم  به نام  " طره " ، ( این که چرا نامش را  طره مانده اند  نمیدانم ، خودش هم نمیداند ؛ اما طره  در لغت ، دستهء موی تابیده معنا می دهد. )

همین طره گک قندول، از اولین روزهایی که دست دوستی فیسبوکی یکدیگر را فشردیم ،  نام خانواده گی مرا  که " طهماس "  است ،  نوشته می کند " تهماس ".

چند بار به او گفتم که او طره جان ،  لطفاً  تخلص مرا به  " ت "  نوشته نکن ، به  " ط " نوشته کن . طهماس تنها تخلص من نیست که بتوانم از اشتباه املایی ات  به خاطر دوستی فیسبوکی ، صرفنظر کنم ...

هرباری که او را به این نکته متوجه می ساختم ، می گفت، چه فرق می کند طهماس یا تهماس ، هردویش یکیست.

حیران مانده بودم چه کنم .  بالاخره  من هم مجبور شدم  نامش  را  به عوض " طره "  نوشته کنم   " تره ".

نامه یی برقی  به او نوشتم که این گونه آغاز می شد :  سلام دوست عزیزم آقای تره !

پس از چند دقیقه جواب نامه ام را این طور نوشت: "  آقای تهماس !  جداً خواهش می کنم تا پس از این  نامم  را  درست بنویسی .  مگر  نمی دانی که نام من طره  است ، نی   تره !

در جواب نوشتم : چه  فرق می کند طره یا تره، هردویش یکیست.  گفت : نی چرا فرق نمی کند، طره به  " ط "  نوشته می شود  و  تره ،  به " ت "

فهمیدم که آزرده شده ، مجبور شدم در بارهء  فواید تره برایش معلومات بنویسم،  گرچه خودم  نیز نمی فهمیدم که تره چه فایده دارد،  چون در رشتهء تره شناسی تحصیل نکرده ام، با آنهم نوشتم که تره چندین نوع ویتامین دارد و به خصوص دستگاه هاضمه را بسیار فعال می سازد ...

همین که خبرشد  تره دستگاه هاضمه را  فعال می  سازد،  بسیار خوش شد و وعده کرد که بعد از این " طهماس "  را   صد فیصد به   " ط "  نوشته کند .

یک هفته بعد ، نامه یی به من نوشت که این طور آغاز می شد :

سلام آقای " تهماس " !  از معلوماتی که  در بارهء   تره  نوشته بودی، بسیار تشکر. از وقتی که فهمیده ام تره برای هاضمه مفید است،  هر روز از صبح تا شام  یکدم تره می خورم  و به فضل خداوند متعال ، دستگاه  هاضمه ام را آنقدر فعال ساخته که چه بگویم !  افسوس ، نیستی که ببینی !  با احترام .   طره

از همان وقت تا کنون هر باری که  تخلص مرا " طهماس" نوشته می کند، من  نیز نامش را با کمال احترام  " طره "  می نویسم ؛ و هر دفعه یی که می نویسد " تهماس " ، من نیز مجبور می شوم نامش را " تره " نوشته کنم !

  حالا  گپ در این جاست که، همین دوست قندول من، از بس  به  خوردن " تره " علاقه گرفته ، نسبت به نام خود بیعلاقه شده است و اما من ، از دست  بیتفاوتی املایی او ،  کم مانده به مرض دستگاه هاضمه گرفتار شوم .

دوستان نازنین من ،  شما احتیاط کنید که چیزی را غلط نوشته نکنید ، به خصوص نام  و تخلص کسی را  !

پایان

2012

خواب دیدم

خواب دیدم از سر کوه آمده مارشال شدم

صاحبِ چند خانه و دارایی و اقبال شدم

فارغ از رنج و مشقت بهر چند صد سال شدم

مالک یک منطقه نزدیک درمسال شدم

آمد آوازی به گوشم: کاش آدم میشدی

زین همه رسوایی و ذلت بیغم میشدی

خواب میدیدم که هر دم بینی ام میشد کلان

چون شکم فربه شده یک متر پیشرویم روان

این همه از پول ملت شد چنین ای عاقلان

شاد بودم، غرق عیش و نوش و مستی آنچنان

آمد آوازی که بینیِ تو چون شلغم شود

میرسد روزی که ملت از غمت بیغم شود

خواب میدیدم که فردا میشوم صدر وطن

دست به دست هم نهادیم ما و چند غدر وطن

میکشیم از ضرب و تقسیم آنهمه جزر وطن

مینهیم پا از سر پلوان بر بذر وطن

آمد آواز، کین چه کاری بود که باز کرده ای

در تقلب خیال آن بالونک گاز کرده ای؟

این سو و آنسو بدیدم تا شناسم آن صدا

میزند برهم تعیش مرا همچون گدا

میکند از بام تا شام بر سر من تا ندا

می بر آرد شکلکی از خویش و هم گاهی ادا

خواب دیدم آن صدا، آواز وجدان من است

هم گلویش سخت اندر هر دو دستان من است

میفشردم من گلویش را به زور بازوان

تا نمودم وجدان خویش را سخت ناتوان

پا گذاشتم بر سرش تا محو گردد، آن زمان

نی زمین در یاد من بود نی خدای آسمان

گفت وجدانم بدان گر تو نمیدانی کنون

إنا لله وإنا إليه راجعون

سخت خوردم یک تکانی و پریدم من ز خواب

شکر کردم ذات پاک رب را من با شتاب

کین همه خوابی که دیدم بود رویای کذاب

چون نمیخواهم، شوم در آتش دوزخ کباب

آمد آوازی

اما اینبار صدای مادرم بود که شورم میداد و میگفت او بچه چه گپ اس که ده خو چیغ میزنی؟

گفتم هیچ مادر جان خو دیدم که مارشال شدیم مگم خدا فضل کد

مادرم با امیدواری خاصی گفت: وی بچیم کاشکی ده بیداری مارشال میشدی

آمد آوازی که او برچوکی اش چسبیده است

مثل مار کفچه ای بر روی گنج خوابیده است

قبل از آنکه نیش مار کارت بسازد خواب کن

شال خود را گیر و فردا تعبیر این خواب کن

و این صدای پدرم بود

سلطان محمود غیاثی

چک چک

هر کی رهبر شد، ما چک چک کدیم

بی صدا و با صدا چک چک کدیم

هر کجا با نام حزب و انقلاب

شیشته و ایستاده پا چک چک کدیم

با رفیقان و برادر های خود

در عروسی و عزا چک چک کدیم

عاقلان بالای چوب دار رفت

بر سر دیوانه ها چک چک کدیم

چون که طالب بر در کابل رسید

شکر کردیم از خدا، چک چک کدیم

کرزی آمد همره ایزار خود

خشتکش دیدیم ما، چک چک کدیم

پای ناتو تا به ملک ما رسید

از هری تا پکتییا چک چک کدیم

تا که بشنیدیم ناتو میرود

خوش شده بی انتها چک چک کدیم

هر کی طنزی گفت اگر خوب و خراب

ما شنیدیم، از حیا چک چک کدیم

 هارون یوسفی

کیسه مال

کیسه می کنم چه روان کیسه می کنم

من در حمام دارالامان کیسه می کنم

 

نی فکر جا و چوکی و نی منصب و مقام

آسوده از متاع جهان کیسه می کنم

 

از تار تار کیسه من چرک می چکد

آزاده ام ز چرک زمان کیسه می کنم

 

آدم کجاست جان برادر زبخت شور

شد سالها که پشت خران کیسه می کنم

 

از زور دست و پنجه خود جیره می خورم

بی کنفرانس و نطق و بیان کیسه می کنم

 

از کیسه مالی کیسه من پر ز مفلسیت

تّف می کنم بمال جهان کیسه می کنم

 

شبها که می روم لب گلخند بخواب ناز

در خواب دست و پای زنان کیسه می کنم

 

من کیسه مال نامی و مشهور کابلم

بی خط کشی و طرح و پلان کیسه می کنم

هارون یوسفی

 طنز کوتاه

  فرامین جدید به افتخار 8  مارچ

نوشته:  دکتور فرید طهماس

او  زنها ،   او زنها  گوش کنید  که  فرامین جدید جناب رییس صاحب " ادارهء دفاع  از حقوق زنان " به شما ابلاغ  می شود. خوب بشنوید  که باز نگویید مقامات رسمی،  حقوق تان را زیر پای  میکند !

فرمان شماره  1 ــ  در بارهء چادری عمومی :

به خاطر احترام بیشتر به حقوق زنان ، 251 مغازه جدید چادری فروشی در نقاط مختلف شهر افتتاح گردد . چادری هایی که در این مغازه ها به فروش می رسد، دارای کیفیت عالی ، به رنگهای مرغوب و سایز های مختلف و قیمتهای مناسب باشد 

فرمان شماره  2 ــ  در بارهء چادری نطاقی :

    برای نطاقان زن، به خصوص نطاقه های تلویزیون، چادری های مخصوص نطاقی، به طور مفت و رایگان توزیع  گردد. چادری نطاقی به عوض جالی، باید  دارای چار شکاف کوچک به اندازهء نیم سانتی متر و یک شکاف بزرگ به اندازهء  هشت ونیم سانتی متر باشد که دوشکاف کوچک آن برای چشم های نطاقه ، دوشکاف کوچک دیگر آن برای بینی نطاقه و یک شکاف بزرگ آن برای دهن نطاقه ،  که  از طریق آن بتواند هم  تنفس  کند و هم کلمات عربی را  به درستی تلفظ  نماید، تخصیص داده شود.

نطاقه های رادیو نیز از این گونه چادری استفاده نمایند ؛ با این تفاوت که  اندازهء شکافهای چادری آنها  از اندازهء شکافهای چادری نطاقه های تلویزیون ، دو چند بزرگتر باشد .

فرمان شماره  3 ــ  دربارهء سنگهای نیم کیلویی :

بعد از این هیچ مرد حق ندارد که با سنگهای بیش از نیم کیلو گرام،  زن را سنگسار کند . فاصله پرتاب سنگها به فرق زنان نیز نسبت به گذشته  دو برابر  ساخته شود. به فابریکه  سنگتراشی  هدایت داده شود تا سنگهای مخصوص برای سنگسار  زنان را که هر سنگ آن  بیش از نیم کیلو کرام وزن نداشته باشد، تولید کند .

فرمان شماره 4 ــ  دربارهء تیزاب :

پاشیدن تیزاب به چهره زنان ممنوع  گردد .  بعد  از این  به عوض تیزاب، از سرکه طبیعی غورهء انگور اعلای وطنی استفاده شود.

فرمان شماره  5 ــ  در بارهء بریدن بینی:

  هیچ مرد حق ندارد بدون اجازهء رسمی مقامات، خود سرانه به بریدن بینی زنان اقدام نماید. در صورت تخلف ، مردی که بینی زن را بریده ، مکلف است تا در  روز 8 مارچ  یک بینی ساخته گی پلاستیکی  به همو زنی تحفه بدهد که بینی او را بریده است؛  ویا تمام مصارف  عملیات جراحی  نصب بینی جدید را  که در امریکا صورت میگیرد،  متقبل گردد. 

پایان ؟

ری نزن

هارون یوسفی

ری نزن این گدودی آخر به پایان میرسد

چون زمستان میرود فصل بهاران میرسد

 

سیب سرخ از چاردهی و گندنه از تالقان

از مزار خربوزه و لعل از بدخشان میرسد

 

کشمش وبادام ز پروان و انار از قندهار

نرگس از لغمان و زرد آلو ز پغمان میرسد

 

کیسه از غورات و از خواجه سیاران سنگ پا

بند تنبان از فراه،زردک ز خنجان میرسد

 

پسته از هرات وبادام وقروتی از قلات

برق ما از نغلو و گاز از شبرغان میرسد

 

چارتراش از پکتیا و مرچ سرخ از چاریکار

اکثرن انگور و مرچ یکجا ز پروان میرسد

 

گر فشار گشنگی«آبت کند مسکین مشو»

آشک از فرخار و منتو از سمنگان میرسد

 

روغن از کندز نیامد ای برادر غم مخور

روغن زرد عنقریب از راه شغنان میرسد

 

گر ز ننگرهار و ماهی از سروبی و فراه

پالگ از گردیز و شلغم از ارزگان میرسد

 

گر نخوردی توت پنجشیر را تو در فصل بهار

در خران تلخان آن از راه پروان میرسد

 

ساز فیض آباد هارون را به رقص آورده است

نالهء غیچک ز اطراف بدخشان میرسد

  ******************************

مُردن مُردن

شنیدم که چون کرزی ما بمیرد

فهیم و خلیلی چه زیبا بمیرد

یکی زوروالا دگر پول والاست

چو لالا نباشد دو والا بمیرد

چنان خاک و دود است این جا که ترسم

صنم از مریضیِ اسما بمیرد

شنیدم اگر طالب آید به کابل

صبوری و فرهاد دریا بمیرد

زمستان رسید و دلم در تکان است

مبادا غریبی،ز سرما بمیرد

گناهی کند شیرخان و اما

به جایش فریبا و رویا بمیرد

چنان گدودی شد به دنیا که بینی

سفیر فرانسه به لیبیا بمیرد

ازآن ترس دارم در این مُلک خشخاش

که گوساله در کُرد نعنا بمیرد

چنان وحشتی را ببینی به میهن

که کاکا به همرای ماما بمیرد

اگر احمقی را به کرسی نشانند

ز دستش دوصد مرد دانا بمیرد

دعایم همین شد که ظالم به هرجا

به زور خدای تعالی بمیرد

 هارون یوسفی

 نمرهء تلیفون

(طنزـ دیالوگ)

گل آغا،  یک کارت تلیفون خریداری میکند و از طریق آن به دوست  خود  قندآغا  زنگ میزند  و نمرهء تلیفون  قندیگل را میپرسد.  قندآغا  نمره  را به گل آغا  دیکته میکند:

 قندآغا:     هلوووو، هلوووو ،  گلوجان  تو  یکدقه باش که بپالم  ده کجا نوشته کدیم...

گل آغا:    قندو جان ، تا که نمره  ره  پیدا کنی، باش که یک خبری خوشه  بریت بگویم.

قندآغا:   بگو بگو، کدام خبری خوش؟

گل آغا:  میگن وزارت مخابرات  افغانستان گفته اس که ،" هشتاد درصد جمعیت این کشور از خدمات مخابراتی برخوردارند و در نظر است برای گسترش این خدمات، در سال جاری سی میلیون دالر دیگر هزینه شود"

قندآغا:   خوب اس نی که تمام مردم ما تلیفون موبایل داشته باشن و  وطن ما یک  مملکت بسیار عصری و پیشرفته مالوم شوه !

گل آغا:  کاش که هشتاد فیصد مردم ما  باسواد  هم  میبودن و سی ملیون دالر دگام  بری گسترش سواد آموزی به مصرف میرسید؛ باز اوو  وخت  هم مشکل مخابراتی حل میشد و هم دیگه مشکلای مردم...

قندآغا:   خوب اس که ما و تو بیسواد نیستیم، گلو جان !

گل آغا:  میفامم که ما و تو بیسواد نیستم؛ اما دل مه به حال مردم بیسواد  وطنم میسوزه؛ بیچارا  !!

قندآغا:    اینه ، اینه  یافتم نمری قندیگله ؛  بگی بگی نوشته کو،   چار صد و یازده ..

گل آغا:  چند؟ چند؟

قندآغا:   چی ؟ چی؟

گل آغا:      قندو جان، تلیفون غرغر میکنه ؛ صدایت هیچ شنیده نمیشه...

قندآغا:      هلوووو، هلوووو،  صدایمه میشنوی ؟

گل آغا:     بگو، بگو، حالی صاف شد.

قندآغا:      چی صاف شد؟

گل آغا:     چی چه شد؟

قندآغا:      نمره ره  نوشته کدی؟

گل آغا:     تو باش که یک قلم پیدا  کنم  !

قندآغا:      تا حال نوشته نه کدی؟

گل آغا:     تو باش که قلم نیس ؛  یافتم ، یافتم ، بگو چند اس ؟

قندآغا:      نوشته کو ، چار صد و یازده ...

گل آغا:    چارصد و دوازده؟

قندآغا:      کدام  چارصد و دوازده ؟  گفتم  چاااااااااااار صدووووو  یاااااااااازززززده ...

گل آغا:      نمره تلیفون موبایل قندیگله بگو .

قندآغا:      تو نمری تلیفون خانه قندیگله کار داری یا نمری موبایل اوره ؟

گل آغا:    نمری موبایلشه.

قند آغا:    کدام نمری شه؟

گل آغا:    قندیگل چند تا موبایل داره؟

قند آغا:    سه تا.

گل آغا:    خو یکیشه بتی دگه!

قندآغا:      خو مه بریت گفته رایی ستم  نی ، چارصد و یازده...

گل آغا:      خو  مام  نوشته کده رایی ستم ، چارصد و دوازده... 

قندآغا:      کدام چار صد و دوازده ؟

گل آغا:      خو  تو میگی نی ! 

قندآغا:       نمره تلیفون قندیگل چار صد و دوازده نیس ، چار صد و یازده اس !

گل آغا:      باز صدایت شنیده نمیشه قندو، تلیفون غرغر میکنه ... 

قندآغا:       گلوجان، نمره ره نوشته کدی؟

گل آغا:       آن، نوشته کدم. 

قندآغا:        تو بخوان که چند نوشته کدی!

گل آغا:       گوش کو که بریت بخوانم؛  اولش چار، باز  دوازده ، باز دوازده ، بازهشت ... 

قندآغا:         کدام  دوازده ؛ کدام هشت، مه کی گفتم هشت؟

گل آغا:        توباش که  کارتم خلاص میشه؛ اگه  تلیفون قطع شد، وارخطا نشی !  

 

تووووت

تووووت

تووووت

تووووت

تووووت

*

پایان؛

ماه  می  دوهزار و یازده میلادی

 جلال نورانی

یک چیزک دیگر بنویس!!

من او را دوست داشتم. برایم موجود عزیزی بود، عزیز و دوست داشتنی. اما افسوس! بلایی به سرش آمد که جگرم را خون ساخت. من او را بردم پیش داکتر، خواهش کردم که به دقت او را ببیند. اما میدانید در غیاب من داکتر با او چی کرد...؟ قصه اش جالب است

داکتر به دقت او را دید، برایش گفت

- دهنت را باز کن

او دهنش را باز کرد. داکتر با دیدن دندانهای او گفت

- اوهو... بسیار تیز است... بسیار

چهار پنج دندان او را کشید. بعد دوتای دیگر را کشید. گوشهایش را هم دید. یکی از گوشهای او، داکتر را خوش نیامد

 با کاردی که در پهلویش بود یک گوش او را برید. آیا این برخورد ظالمانه قابل تحمل است؟ اما مثل این که دل داکتر یخ نکرده بود، شکمش را پاره کرد. یکی از گرده هایش را کشید به دقت معاینه کرد و آنرا دور انداخت. گرده دوم او را هم کشید، نزدیک بود آنرا هم دور بیاندازد، ولی دلش سوخت. بیست سانتی از روده هایش را قطع کرد و با آن گرده را دو باره محکم بست، اما نه در جایش، نیم شش او را برید و گرده آن مظلومک را در پهلوی آن محکم کرد

حالا نوبت جگر و قلب بود. داکتر بدون دلسوزی هر دو را بیرون کشید. بلی هم قلب و هم جگر را. خوب معاینه کرد. آنها را هم دور انداخت. باز داکتر به سر و پای آن مظلوم نگاه کرد. کنار دستش یک رنده بود. داکتر مقداری سر او را رنده کرد بعد از آن کمی چرت زد. شاید فکر میکرد که او اگر روی یک پای ایستاده باشد چی میشود. اره را گرفت و یک پای آن بدبخت را ابتدا از بجلک وبعد از زانو اره کرد. درین وقت بود که او دیگر تحمل کرده نتوانست وگریه کرد. داکتر پیچکش را بر داشت و یک چشم او را بیرون آورد، او غم غم کرد. داکتر شاید تصور کرد که او دشنام می دهد، در حالیکه من مطﻤﺌن هستم او خیلی با نزاکت و با تربیه بود

دکتر زبان او را بیرون آورد. خوب نگاه کرد وبعد زبانش را هم برید. داکتر باز به سر و پای او نگاه کرد. او قیافه معصومانه یی به خود کرفته بود. اما داکتر چینی به پیشانی خود افگنده چرت میزد. سر انجام خلق داکتر تنگ شد. او را بر داشته با غضب به چاه انداخت و زیر لب غرید

- هی بابا نورانی هم دل خود را خوش کرده... این چیست که برای من آورده؟ من این طنز را چی گونه چاپ کنم؟

آری دوستان عزیز... او داکتر نبود، مدیر مسوول بود وآن مظلوم نوشته طنز من بود که بعد از آنهمه شکنجه و قطع اعضا به چاه ببخشید به باطله دانی افتاد. جالب اینست که فردای آن مدیر مسوول برایم تیلفون کرد

- فلانی سلام... تو بگیر نی یک "چیزکی دیگر" بنویس و روان کن... طنز دیروزت را کمی "دست" زدم، اما میدانی دگه... یک کمی "چیز" بود. گمش کو تو یک "چیزک" دیگر نوشته کن

 دکتور فرید طهماس

(طنز

قندآغای پوسته رسان، واقعاً که قندآغای پوسته رسان است!

دیروز صبح درمقابل شاروالی کابل  قندآغا را دیدم که یک بکس چرمی بسیارکلان و سنگین را  زور زده   زور زده ، برقنجغه بایسکل بالا میکرد.

نزدیکش رفتم وگفتم : سلام سلام قندوجان، کومک بکار است  چه میکنی ، چه زور میزنی ؟

پس از سلام علیک و بغلکشی و روبوسی گفت، میخواستم همی خطهای مردم را به آدرسهای احزاب سیاسی و سازمانهای اجتماعی برسانم.

گفتم، مثلی که پوسته رسانی میکنی چطور؟  گفت، والله چی کنیم...

پرسیدم، این بکس کلان را چرا با خود گرفتی؟  گفت، فریدجان، دیروز اگر میدیدی، یک بکس کلانتر از این را با خود گرفته بودم، زیاد پشت گپ نگرد؛ اگر وقت داری، بیا هم قصه میکنیم و هم چند خط  را میرسانیم.

 تصادفاً  من  در همان روز  کاری نداشتم و به پیشنهاد قندآغا که چندین سال میشد یکدیگر را ندیده بودیم، لبیک گفتم و  ابراز رضایت کردم.

قنداغا، پنج ـ شش  نامهء پستی را از جیب خود کشید و به من نشان داد و گفت:" بیا اول همین خطها را برسانیم که آدرسهای آنها  واضحتر نوشته شده است..." 

به طور مثال این آدرسها:

 ــ کابل -قلعه فتح اله بين سرک دوم و سوم

ــ  کابل – پغمان خواجه مسافر 200 متربطرف جنوب بازارخواجه مسافر گذشته از چهاراهی کنار سرک.

ــ  کابل، سرک چهارراهی پل سرخ، سرک سرای غزنی، سر چهارراهی اول، دست چپ.

ــ  کابل ،دهبوری- بين چهارراهی شهيد و ايستگاه سر کاريز

ــ  کابل، ناحيه سوم، جمال مينه

ــ  کابل، ناحيه 12، احمد شاه بابامينه

ــ  کابل منارشاه شهيد حصه سوم.

ـــ  جاده قلعه نجار ها الی سرور کائنات جناح جنوبی سرک خيابان سوم نزديک گولايی سينما، مقابل مغازه کو پراتيفی نمبر11

قندآغا، پاکتها را  دوباره در جیب خود ماند  و گفت: بنشین که بخیر حرکت کنیم ! دوپشته بربایسکل سوار شدیم و شروع کردیم به رساندن نامه یی به این آدرس:

" جاده قلعه نجارها الی سرور کائنات جناح جنوبی سرک خيابان سوم  نزديک گولايی سينما، مقابل مغازه کو پراتيفی نمبر11"

هنوز ده ــ پانزده مترنرفته بودیم که قندآغا مقابل یک دوکان نجاری ازبایسکل پیاده  شد و گفت:  تو پیش بایسکل باش، من زود پس میآیم!

رفت و ده  دقیقه بعد آمد و گفت : بنشین که برویم!

گفتم، خط را به نجار تسلیم کردی؟  گفت نی کدام نجار، نشانی "جادهء قلعهء نجارها" را  از  او پرسیدم .

همین بود که فهمیدم ، مشکل قندآغا تنها انتقال بکس کلان نیست؛ بلکه یافتن آدرسها هم برایش مشکل است . گفتم قندو جان، بیا که بکس را در دوکان نجاری بگذاریم و پس از رساندن پوسته ها ، دوباره آن را میگیریم.  گفت ، فرید جان تو پوسته رسان نیستی که بفهمی،  در این بکس لوازم و وسایل کارم را مانده ام ؛ بدون این ، پوسته رسانی امکان ندارد.

حس کنجکاوی من تحریک شد و گفتم: قندوجان، تا جایی که معلوم است، بکس پوسته رسانی اینقدر بزرگ و سنگین نمیباشد!

لاحول گفت و ازسرک کمی گوشه شد و بایسکل را ایستاد کرد؛ بکس را دونفره پایان کردیم و محتویات آن را به من نشان داد و گفت: ببین ببین که باز نگویی قندآغا دیوانه شده ...!

دربکس این چیزها دیده میشد:

 ــ  چندین بندل پاکت خط به آدرس احزاب سیاسی و سازمانهای اجتماعی ؛

ــ  یک یک جلد کتاب تاریخ، جغرافیا، هندسه، ادبیات، کیمیا، بیولوژی، فزیک، الجبر، روانشناسی، منطق، جامعه شناسی، اقتصاد، عقاید ...

 ــ  شرش بایسکل،  ریگمال،  پمپ بایسکل،  چکش،  پلاس؛   دوربین،   قطب نما؛   ذره بین؛  سانتی متر؛  چتری ...

با دیدن محتویات بکس، متعجب شده گفتم : در بارهء نامه های پستی سوالی ندارم؛ اما کتابها و وسایل تخنیکی را چرا با خود گرفته ای؟

گفت ، فرید جان، بسیار گپ میزنی، بیا بنشین که بطرف قلعهء نجارها حرکت کنیم !

  وقتی که به قلعهء نجارها رسیدیم، گفت: تو پیش بایسکل باش من زود پس میایم!  پس از چند دقیقه آمد  و گفت : بنشین که حرکت کنیم!  گفتم، خط را تسلیم کردی؟ گفت نی ، از ملاصاحب مسجد، موقعیت سرور کاینات را پرسیدم؛ ملاصاحب گفت منظورفرستندهء خط "مسجد سرور کاینات" است.  با گرفتن نشانی، خود را به آنجا رساندیم.

حالا که  جاده قلعه نجارها الی سرورکاینات معلوم شد، باید  جناح جنوبی سرک خیابان سوم  نیزمعلوم میشد؛ همینجا بود که قندآغا بکس را باز کرد و " کتاب ادبیات"  را بیرون کشید و توضیح سرک خیابان را درآن پیدا کرد. سپس "سوم"  را در کتاب الجبر یافت و بخاطر تثبیت جناح جنوبی ، از قطب نما  کار گرفت.

پس از  جاده قلعه نجارها الی سرورکاینات جناح جنوبی سرک خیابان سوم،  باید گولایی  پیدا میشد ، گولایی را با استفاده از کتاب هندسه پیدا کرد؛ سپس  سینما  را باید میافت ، سینما را در کتاب تاریخ یافت .

چون موقعیت  جاده قلعه نجارها الی سرورکاینات جناح جنوبی سرک خیابان سوم نزديک گولايی سينما  روشن شد، باقی ماند  مغازه کو پراتيفي نمبر 11. مغازه کوپراتیفی(تعاونی) را هم در کتاب تاریخ  پیدا کرد  و به من گفت: تو پیش بایسکل باش ، من زود پس میایم  !

قندآغا، پس از هژده دقیقه، مانند یک فاتح برگشت و گفت: بنشین که برویم! پرسیدم خط را تسلیم کردی؟ گفت: تسلیم کردم.

قندآغا نفسی براحت کشید و به من گفت:  ببخشی که امروز بامن به زحمت شدی ؛ راستی  نگفتی که در این چند سال کجا بودی؟ ...

***

قندو ، به خاطر یافتن یک آدرس که شش ساعت و پانزده دقیقه طول کشید، به هشت کتاب، حتی به  کیمیا و بیولوژی مراجعه  کرد؛ چارده بار از دوربین استفاده نمود ؛ یک بارآدرس را با ذره بین خواند؛ هژده دفعه قطب نما را کشید ؛ سه دفعه بایسکل را پنچری گرفت؛ بیست و شش بار لاحول گفت؛ یک دفعه عصبی شد و شصت و چار باربخود دشنام داد و یک بار به من؛ بیست و یک دفعه از من معذرت خواست؛  سه بارگریه  کرد و یک بار خنده ؛ ...

و من که اولین باری بود پوسته رسانی را به شیوهء قندآغایی آن میدیدم، با خود میگفتم:

 قندآغای پوسته رسان، واقعاً که  قندآغای پوسته رسان است !

پا یا ن

آصف بره کی

دست بیکار بشکنه

چند روزپیش به دوستم ناظرخان زنگ زدم و ضمن عرض مبارکی نوروز، پرسیدم در این روزها که "سر و درک" اش معلوم نبود، پس مصروف چه کاروباری بود؟ ناظرخان طبق عادت همیشه گی ازمصروفیت های چند روزپیش ضمن گپهای دیگر از این سرگذشت محفل نوروزی خود هم گزارش داد.

برادر گل برنامه ی خاص نوروزی داشتیم و محفل در سالن قشنگی که به رنگ نوروزی زینت شده بود، برگزار گردید. کمره های تلویزیونهای محلی هم که این روزها شکر زیاد اند، در حال ثبت جریان محفل بودند تا جریان را به زودی از طریق شبکه های "سوته لیس" امریکا به سراسرجهان پخش کنند؛ مگر محفل ما "بی نقل میدان" یعنی انانسر هم نبود، یک انانسرک خوب گوشتی و فیشنی هم داشتیم.

در آغاز چهره های اشتراک کننده ها کمی جدی و گرفته ولی چهره آنانی که در صدر مجلس برابر میز هیات رییسه نشسته بودند، خیلی شاد و بشاش به نظرمی رسید. برخی ها مثل من که برای نخستین بار برای نشستن به صدر مجلس و میان برگزیده گان هیات رییسه دعوت شده بودم، درحالی که در دل خود خیلی خورسند بودم ولی ظاهرا زیرتاثیر این احساس وجودم داغ و سر و تنم پر از آب و عرق شده بود.

طبعا که ما اعضای هیات رییسه طبق معمول روبه روی حاضران محفل نشسته بودیم، و از همان شروع محفل زمانی که با آشنایان چشم در چشم شده بودم، به رسم ادای احترام و نشاندادن صمیمیت نیم خیزشده، دست به سینه برده ادای احترام می کردم. به زبان خاموش، لبان محرک و با حرکات چشم و ابرو با ایشان پرسانی می کردم. محفل با گرمی و در اوج احساسات سخنرانان یکی پس دگری جریان داشت که ضمن آن از دو سوی خود چیزهایی می شنیدم، مثل... نوروزباستانی، سال نو خورشیدی، آریانای کبیر، خراسان باستان، افغانستان صغیر، نوروز باستانی از ماست، وطن اصلی ما آریانای کبیر، هفت سین، هفت شین، هفت نون، هفت خون همه از ما و به ما تعلق دارند، سمنک، هفت میوه، مزارشریف و ژنده ی سخی، زردهشت، پیشدادیان بلخ، ساسانیان، سامانیان، حلوا، ماهی، جلبی، شور نخود، کچری قروت، لاندی پلو، حلوای سرسوته ، کنجد پلو، حلوای کنجد...".

در لحظه ی دیگر که تازه در ردیف های  آخر سالن آشنای را که سالها با هم ندیده بودیم، یافته بودم، با اشاره ی چشم، ابرو و حرکت لبان گرم پرسانی بودیم که صدای سلفون بلند شد: دوستم شاه قل بود که صدای بلند زن و فرزندان نیز در اطرافش شنیده میشد و از من پرسید:

- کجاستی، کجاستی...؟

گفتم: "... ده محفل نوروزی، باور کو بین هیات رییسه شیشتیم، تلویزونام ثبت میکنه، یادت نره که مره از طریق تلویزونای (سوته لیس) امریکا ببینی".

ولی شاه قل مثل این که تنها گپهای خود را می شنید و نه گپهای مرا، پیهم می پرسید که راستی محفل نوروزی برپا شده یا نشده... ساز"ش" کیس؟

گفتم، چرا ایقدر بی باورهستی، بیا و ببین، گوشی سلفون را کمی از گوش خود دور کرده، آن را به سوی میز خطابه دور دادم، خدا گردنم را نبندد سخنران نهم یا چندم بود که پس از دونیم ساعت شروع محفل نوروزی با احساسات و صدای خیلی بلند و نطاقانه در مورد سیاستهای قبیله سالار دولت، سیاست تبعیضی زبان، در مورد تجاوزات خارجی و جنسی، تشنه گی و گرسنه گی، کشتار مردم بیگناه، امر امروز و فردای جهاد بر ضد کفار و وطنفروشان، حق ملیت ها، تبعیض بر ضد زنان و اقلیتها، چمن حضوری، میله ی گلسرخ مزار، شورنخود، پکوره، تره ی نلغه و تخمی، میله ی تپه ی سلام، سگ جنگی میدان کمپنی، گدی پرانبازی تپه ی خیرخانه و... سخنرانی میکرد.

گوشی را دوباره به گوش خود نزدیک بردم و از آن سوی خط سلفون صدای خشم و اعتراض شاه قل و اینبار صدای ماه گل خانم شاه قل را می شنیدم که در حال دو و دشنام به من و سخنران پیهم می پرسیدند: ...هنوز که بیانا "بیانیه ها" خلاص نشده، ساز چه وخت شروع میشه، آیا محفل نان داره یا نداره؟

به اطراف خود نگاه کردم، به سوی چپ هیات رییسه جایی برای دسته ی ساز که آلات شان با سوند سیستم قبلا عیار و آماده شده بود، به چشم می خورد، اینبار با اطمینان و باور گفتم:

 ساز ان شا الله هر لحظه میتانه شروع شوه، بوی قورمه هم به وضاحت به مشام میرسه، هر چه زودترخوده برسانین، هم گپ، هم نان وهم ساز تیارس، پس عجله کنین تا دیر نشده".

سخنرانی ها، شعرخوانی ها و"حدیث نفس" گفتن ها از هر چیز و از هر کجا ادامه داشت تا این که بعد یکی دو ساعت دیگر سرانجام  انانسر ما با صدای خیلی بلند و بی "سر"اش یا شاید این که "کری" داشت و صدای خود را هم نمی شنید، اولین آواز خوان محفل نوروزی را برای اجرای نمایش (آوازخوانی) دعوت کرد و همین که نوازنده گان داشتند تازه سازهای شان را سر می کردند، انانسر ما دستانش را به هوا بلند کرده، صدا زد:

- به افتخار...فلانی جان یک کف جانانه بزنین، همه بیدار شده به کف زدن آغاز کردیم ولی نه آنچنان که یخ دل انانسر را کشیده باشد، این بار بلندتر از بار دگر صدا زد:... شنیده نشد، یک کف جانانه از زیر دل ..."

ساز شروع شد. چاشنی اول محفل نوروزی آهنگی بود با مطلع "کابل جان در گرفت دودش برآمد...."، همه بلند کف زدیم و انانسر بود که از خود بیخود پیهم صدا میزد: دست بیکار بشکنه، دست بیکار بشکنه... .