غزلی از رضا جمشیدی

لعنت به پاییز

لعنت به پاییز و تمام برگ‌ریزانش

بر آن غمی که می‌نشیند بر خیابانش

یک آن تصور کن تمام هستیت ریزد

بگذار خود را لحظه‌ای جای درختانش

دق می‌کند آدم در این دلتنگی محضش

می‌میرد از آن حالت غمگین چشمانش

بادش پریشان می‌کند حال تو را بدجور

ویرانِ ویران می‌شوی در زیر بارانش

آهنگ تلخی می‌نوازد مهر دلگیرش

خون می‌چکد از لحظه‌های سرخ آبانش

جان می‌دهد عاشق شدن در فصل پاییز

اما امان از بیقراری‌های گریانش

من کی تحمل می‌کنم این حال زردش را

من عاشقم، دیوانه‌ام، دستم به دامانش

عمریست که دین گفتیم وبا دین نرسیدیم
قدرت بگرفتیم به مساکین نرسیدیم
روزان وشبان ذکر بگفتیم و بگفتیم
چون صاف نبودیم به آمین نرسیدیم
بتخانه نرفتیم ، نه شدیم لایق مسجد
ما راه نبردیم وبه تمکین نرسیدیم
مارا که پدر گندمی را خورد چی ها دید
عبرت نگرفتیم به عناوین نرسیدیم
ما مرکب چون عقل سلیم را بگرفتیم
از تنبلی خود به روی زین نرسیدیم
عمریست که بر حلقۀ هر در زده رفتیم
مانند گدایان ، به سلاطین نرسیدیم
گاوی نپرستیم و خدارا نشناختیم
گرفاش بگوییم به آیین نرسیدیم
عمریست به خوابیم و سحر خیز نگشتیم
آلودگی داریم به بلورین نرسیدیم
یک ارزش والا که همه زادۀ آدم
ازیک نگذشتیم و به چندین نرسیدیم

 دلا دیشب چه می‌کردی تو در کوی حبیب من

الهی خون شوی ای دل تو هم گشتی رقیب من

خیال خود به شبگردی به زلفش دیدم و گفتم

رقیب من چه می‌خواهی تو از جان حبیب من

نهیبی می‌زدم با دل که زلفت را نلرزاند

ندانستم که زلفت هم بلرزد با نهیب من

خوشم من با تب عشقت طعبیب آمد جوابش کن

حبیبم چشم بیمار تو بس باشد طعبیب من

در آن زلف چلیپایی که دلها خود صیلب اوست

نوازد مریم عدزا به لا لا یی صیلب خود

غروبی زاید از زلفت که دل باشد غریب آنجا

حبیبم با غروبت گو نیاز دارد غریب من

عجب دارم که زلفت را پریشان می‌کنم از دور

به آه خود که آه از این دل و آه عجب من

نصیب از ظلمت هجران به جز حسرت نخواهد بود

حساب روشنی دارد دل. حسرت نصیب من

من از صبر و شکیبم (شهریار) را شهره ی آفاق

همه آفاق هم حیران از این صبر و شکیب من

 

شهریار

تجلیل از روز استقلال ؟

استقلال 
شعری از عبدالمنان فراهی

نه خويش از جهل و ظلم آزاد كرديم
نه خانه نى وطن آباد كرديم
نه ميراث كهن بر سر نهاديم
نه هم انديشه اجداد كرديم
به ويرانى كشور حلقه بستيم
وطن از بيخ و بن بر باد كرديم
شكستيم آبرو ريختيم به هر در
غلامى نزد هر شداد كرديم
نه آزاديم نه استقلال داريم
نه اين انگيزه را بنياد كرديم
به هر جا شعر آزادى سروديم
وليكن خدمت افراد كرديم
نه از لندن شديم آزاد نه مسكو
نه ارواح نيا كان شاد كرديم
زيك رفتيم به پاى چهل نشستيم
دل شاد و طن نا شاد كرديم
فراهى جشن استقلال نداريم
فقط آن روزگار را يا د كرديم

28-اسد-1397

تصویر ناله
اشک بیتاب کِی ام رو به چکیدن رفتم
ره سیلاب شدم ،و به دویدن رفتم
بسکه از چشم کسی ناوک مژگان خوردم
چشم بسته همه تن پای خلیدن رفتم
شوق دیدار به دل غنچه شگفتن دارد
تا به صحرای جنون آبله چیدن رفتم
نیست کس محرم اسرار جنون و هوشم
هر طرف رفتم و بی بال وپریدن رفتم
سیر و تحقیق درین انجمن آرا کردم
بسمل ناز تو ام یک مژه دیدن رفتم
تشنه کامم دمَن و دشت نزاکت دارد
چو غباری لب ساحل به مکیدن رفتم
لذتی ذوق دو عالم به عدم نفروشم
جوهرم عشق و پی درد خریدن رفتم
حیرت افزود ز آتشکده ی عریانم
ز گلو ناله به تصویر کشیدن رفتم
شش جهت تجلی گاه حضورت خفته
شبنم ام پای جمالت به رسیدن رفتم
قطره ی درد و سرشکم به کجا دلبندم
به امیدی که بمانم به فتیدن رفتم
قطره بقایی/۵/۱۹/۱۴۰۱

 ظاهرم قصر است. اما از درون، ویرانه ام

من صدای خسته ی پروانه ای بی خانه ام

عاشق صیادم و عمدا به دام افتاده ام

آه...او پنداشت من دنبال آب و دانه ام

باد،میزد شانه مویش را !!!... تلافی میکنم

گیسوان او،فقط مال من است و شانه ام

باد در مویش روان و من روانی میشوم...

با همین عاشق کشی ها میکند دیوانه ام

عاشقم...دیوانگی های مرا جدی بگیر

آنقدر دیوانه،حتی با خودم بیگانه ام...

ای رفته ز دل، رفته ز بر، رفته ز خاطر
بر من منگر، تاب نگاه تو ندارم
بر من منگر، زانکه به جز تلخی اندوه
در خاطر از آن چشم سياه تو ندارم
ای رفته ز دل، راست بگو! بهر چه امشب
با خاطره ها آمده ای باز به سويم؟
گر آمده ای از پی آن دلبر دلخواه
من او نيم، او مرده و من سايه اويم
من او نيم، آخر دل من سرد و سياه است
او در دل سودازده از عشق شرر داشت
او در همه جا، با همه کس، در همه احوال
سودای تو را ای بت بی مهر! به سر داشت
من او نيم، اين ديده من گنگ و خموش است
در ديده او آن همه گفتار، نهان بود
وان عشق غم آلود در آن نرگس شبرنگ
مرموزتر از تيرگی شامگهان بود
من او نيم آری، لب من اين لب بی رنگ
ديري ست که با خنده يی از عشق تو نشکفت
اما به لب او همه دم خنده جان بخش
مهتاب صفت بر گل شبنم زده ميخفت
بر من منگر، تاب نگاه تو ندارم
آن کس که تو ميخواهيش از من به خدا مرد
او در تن من بود و ندانم که به ناگاه
چون ديد و چه ها کرد و کجا رفت و چرا مرد
من گور ويم، گور ويم، بر تن گرمش
افسردگی و سردی کافور نهادم
او مرده و در سينه من، اين دل بی مهر
سنگی ست که من بر سر آن گور نهادم
(سیمین بهبهانی)

بچه ی شیطان

من ندانم کجا و درچه زمـــــــان      این حکایت چه کس نمود بیـان

که عزازیل صبح یا شامـــــــی       خواند در پیش خویش فرزندان

کرد بر پای آن چنان جشنـــی         که سزاوار باشد از شیطــــان

صرف کردندچون طعام وشراب        امتحان خواست کرد از پسران

تا بداند که بهر نوع بشــــــــــر        میرسد از کدام بیش زیــــــــان

وان که زین امتحان شود پیروز        از پس او بود رئیـــس همــــــان

چون شنیدند این حدیث از وی        همه گشتند سرخوش وشادان

به امید ریاســـت و قـــــــــدرت       هر یکی کار خویش کرد عیــان

آن یکی گفت من فلانـــــی را         سربریدم شبی به دست فلان

دیگری گفت داد کوشش مــن        بر کف مســــــــت خنجــر براّن

وان دیگر گفت شیخ مدرسه را       دوش بردم به ورطه ی عصیـان

گفت آن دیگری که گشت ازمن      روستایی به خاک وخون یکسان

قصه کوته که هر یکی بنهـــــــاد     با پدرشرح کار خود به میـــــــان

نوبت آخرین پسر چو رسیــــــــد     گفت بابا فدای تو سر وجــــــان

نیـــک دانـــی که بنـــده نو کارم      نیستم کهنه کار چون دگـــــران

بر نیامد ز دست من هنـــــــــری     که توان کرد افتخـــــار بـــــر آن

بود در کشوری ستم دیــــــــــده     سفله مردی ستمگر و نـــــادان

در تکبــــــر فراتــــر از فرعـــــــون      در خباثـــت فــزون تر از هامــان

منطقش ظلم وجهل وخودخواهی   حکمتش توپ و موشک و هاوان

مایه ی فخر هیتلر و چنگیــــــــز      ننگ تازی و ازبک و افغـــــــــــان

کردمش نامدار و صدرنشیـــــــن      تا به فرزانگان دهد فرمـــــــــــان

چون شنیداین سخن ازو ابلیس      اشک شوقی فشاند وشدخندان

بگرفتش ز مهـــر در آغـــــــــوش      گفت چون رخت در برم ز جهــان

تو ولی عهد و جانشین منــــی      می سزد بر تو مسند شیطـــان

از زمین تا به آسمان فرق است      شر تو از شـــــــرارت دگـــــــران

ملک گردد خراب و خلق تبـــــاه

کار دیوان فتـــــد چو با دیــــوان

************************************************************************************************

 دیدن روی تو ظلم است و ندیدن مشکل است 

چیدن این گل گناه است و نچیدن مشکل است 
هر چه جز معشوق باشد پرده
ی بیگانگی است
بوی یوسف را ز پیراهن شنیدن مشکل است 
غنچه را باد صبا از پوست می
آرد برون 
بی
نسیم شوق، پیراهن دریدن مشکل است 
ماتم فرهاد کوه بیستون را سرمه داد 
بی هم
آوازی نفس از دل کشیدن مشکل است 
هر سر موی ترا با زندگی پیوندهاست
با چنین دلبستگی، از خود بریدن مشکل است 
در جوانی توبه کن تا از ندامت برخوری 
نیست چون دندان، لب خود را گزیدن مشکل است 
تا نگردد جذبه
ی توفیق صائب دستگیر
از گل تعمیر، پای خود کشیدن مشکل است

آیک شبی مجنون به خلوت گاهی راز

گفت ای پروردگاری بی نیاز
نامی من قیس است مجنون کرده ای
خاطر لیلی دلم خون کرده ای
سنگ وساری دستی طفلان کرده ای
کوشتی و زخمی نمایان کرده ای
نی پدر راضی زمن نی مادرم
برفگندی عشقی لیلی بر سرم 
من نگویم که به دردی دلی من گوش کنید
بهترآنست که این قصه فراموش کنید
عاشقان را بگذارید که بنالند همی
مصلحت نیست که این زمزمه خاموش کنید
میبری شب ها به گردون نالشم
کرده ای خاری مغیلان بالشم
عاطفی گفتش که ای مردی غریب
از محبت کردمت این درد نصیب
کاری لیلا نیست این کاری من است
حسنی خوبان عکسی دیداری من است
خوشم میآید مرا این کاری تو
در دلی شب ناله های زاری تو
همره ای چوپان به رمه رفتنت
راز ها همراه ای لیلی گفتنت
گر بنالی در دلی شب زاروزار
دوستداری ناله ای زارت منم

راحله یار 
عشق را با آب چشم و شیره ی جان می نویسم 
زیر باران می نشینم زیر باران می نویسم 
مصلحت درعاشقی را از دل دریا بجویم 
جلوه ی معصومیت را ازغزالان می نویسم 
لای اوراق گلی با رنگ اشک ارغوانی 
ناله را آهسته با پرکارمژگان می نویسم 
نامه را با آب انگوری طهارت می دهم من 
نسخه ی مشکل کشای دردِ هجران می نویسم 
حتم دارم عاقبت یک روز با تو می نشینم 
روز را تا شب برایت شعر باران می نویسم 
خوشه ی گندم می آرم پیش رویت می گذارم 
روبرویت می نشینم با تو پیمان می نویسم 
درسماع ِعاشقی غرق تلاوت با نگاهت 
با تو پیوند عمیقِ رشته ی جان می نویسم 
لحظه ای کوتاه دستت را به دستم می گذارم 
ازخطوط دست هایت شعر ایمان می نویسم 
نیست پروایم به دل از طعنه بی جای مردم 
آنچه دردیدار بینم پیش یاران می نویسم 
عطرآغوشت نبویم چاره ی وصلت نجویم 
شعرِ چشمان ِتورا تا سطرِ پایان می نویسم
عاشقی عیبی ندارد، صرف بهر خاطر تو 
جای نامت را دو نقطه یا بهاران می نویسم

صداي زن

صداي من  اواز يك دختر است

 صداي من اواز يك خواهر است   

صداي من  اواز  يك  زن  است 

صداي من صداي يك مادراست

      داكتر مينا نورزي مسكو 2000

ضربه خوردیم وشکستیم و نگفتیم چرا؟!

ما دهان از گله بستیم و نگفتیم چرا؟!

جای "بنشین" و "بفرما", "بتمرگی" گفتند..!

ما شنیدیم و نشستیم و نگفتیم چرا؟

"تو" نگفتیم و "شمایی" نشنیدیم و هنوز
ساده مثل کف دستیم و نگفتیم چرا؟!
دل سپردیم به آن "دال" سر دشمن و دوست
دشمن و دوست پرستیم و نگفتیم چرا؟!
چه "چراها" که شنیدیم و ندانیم چرا
ما همین بوده و هستیم و نگفتیم چرا 

سیمین بهبهانی

 به مناسبت هشت مارچ روز جهانی زن

از ملالی راه ورسم اندوختیم

غیرت و آزادگی آموختیم

رزم زهرا ها اروپا را شگفت

در مسیر او کلا را ها شکفت

از کلارا تا ثریا کارهاست

جنبش و آزادی و پیکارهاست

او سر آغاز اروپایی زنان

این نماد جنبش عصر امان

تا شفق نور انا هیتا دمید

جنبش زن بر قوام خود رسید

ساز مان و آرمانش زنده باد

پرچم آزاده اش افراشته باد

سالها وقرنها یکتا شود

رهروانش تا اناهیتا شود

حکم تاریخ است آخر یکزمان

 

کهکشان آید به پی تعظیم شان

ای وطندار عزیز تقلید بیجا میکنی!!!
پارچه شعر انتخابی از شاعر بادرد و فرهنگ دوست جناب هاشم انوری را خدمت شما سروران تقدیم میکنم تا شود دلیلی برای برگشت بزبان شیوا ، شرین و قدیمی زبانهای مادری دری و پشتو گردد و درس عبرت ی برای سخنگویان مطرح سیاسی ، نطاقان و ژورنالستان کشور باشد.
زمانی که هلیکوپتر ما به "چرخ بال" و "چورلک"تبدیل شد قبر زبان مادری و اصیل ما با بمب های تجاوز و تعارض کنده شد
۰۰۰۰               ما همه میدانیم که برای "استحمار" و "سوارشدن" ملت - فرهنگ و زبانش را باید اول تر از همه از بین برد....
ای وطندار عزیز ای بیخبر! تقلید بیجا میکنی
حرف و لهجه را فراموش کرده ای تقلید پارس ها میکنی
تو که چند مدت در آن مُلک کردۀ تحصیل علم
کار جایــز این نباشد نام مـــادر را تو مــامـــان میکنــــی
خانۀ ما خـــونه گشته، نان ما هم نـــون گشت
در هراســـــــم، بی سبب گفتــــار چو طوطیــان میکنـــی
مــای ما را مــان کردی اختــلاف را تو تنــش
خیر نبینی تو خطا کار، این خطا را با زبان ات میکنــی
قورمۀ خوشخور ما را نام نهادی تو خورشت
با خبر باش ناجوان با این عمل صد معده افگار میکنــی
زردک بیچارۀ ما گشت هویج و بادرنگ ما خیار
چهــارمغز ما گردو، مغز ها را سخت پریشــان میکنــی
شــیریخ مشـــــهور ما را نام نهــادی بســتنــی
مصلــحت هیچـــگاه نباشد مـــاست را جورغــات کنــی
دفتر و دیـــوان و اوراق داشــتیـم در سالهــــا
دیــــــــوان و اوراق را، تــبــدیــــل به برگه میــــکنــی
دوسیه را پرونده ساختی، خاص را تو ویژه کردی
مشکلات را خوانی چالـــش، مشـــکلات زیاد میکنــــی
من به قربان ات وطندار، تو که غربون میشوی
دیــده و دانســته عاشـــــــق را، تو عاشــــــغ میکنــــی
شاعر : هاشم انوری                                                                                                                                                                           20-04-2018

دوچشمت مستی ساغر گرفته 
تبسم را لب ات در بر گرفتـه 
به این زلف پریشانت بنـــازم
که رمز دلبری از سر گرفته 
بیبین هنگامه کلــــک هنر را 
زتصویر تو کاغذ در گرفتـــه
فتاده زلف ات روی جبین ات
مســـلمان دامن کافر گرفتــــه

ازجور فلک نــا له کنــــم زار بگیرم                                         

فـارغ نشود دل که دوصد باربگیرم
خـورشید،بــرآرد سراز خــاور امیــد
بی باور از این بخت نگونساربگریم
محــروم زآزادی و پا مال حقـو قــــم
عسرت زده ام با دل افگار بگــر یــم
چـون ابـر بهـارازغم بـیـدادگری هــا
در دام غمی خــانه و دیـــوار بگر یـم
سخت است زمین وآسمان نیز بلنداست
باعجزو دعاشب همه شــب زاربگریـم
چـون مــرغ قفس دل به نـوا آمده دربر 
بشکسته پــرم بــــا غم وآزار بگــــریم
بــاآنکــه منـم نیمـۀ از پـیکـــرهستـی
در پنجـۀ این دهر تبه کــار بگـــریــم
تا چند (عزیزه) به غمی بانوای افغان
با سوزدل و دیده ء خونبار بگـــر یــم 
عزیزه عنایت

نغمـۀ نــاب میشـوم یــارربــاب میشوم
چنـگ بنالـه میزنم ابــروسحـاب میشوم
نــای فـلک نـوا کنــد دل زتنم جــدا کند
بــال کشم بسوی تـوپیک شهـاب میشوم
عشق زند شعله بجان رمزدلم شودعیان
وانگه که درشط غمت قطرۀ آب میشوم
نوش کنم شـراب تو تاکه شوم خـراب تو
طالب عفـو وکرمت روزحسـاب میشوم
ذرۀ دردفــتـر تومحــو شـوم محضــرتو 
تــا سخنــت را شنوم زیـب کتاب میشوم
نخل تن ازهــوای توپـرزشگوفــه میشود
هــرسحرازنسیم تــوعطــر گلاب میشوم
زنده شوم زبوی تومست جمال وروی تو
چـون گــل تـازۀ بهـارازتـو شباب میشوم
شـاد (عزیزه) میشود هـرنفــسی زیـاد تو
گرتـو نباشی، تشنه لب گم بسراب میشوم
عزیزه عنایت :2018/1/10-
 

بیا تا همصدا گردیم، صدا دیوار می سازد
صدای ما جهان خفته را بیدار می سازد

بیا دستم بگیر اینجا و من دست تو می گیرم
شب است و گرگ گشنه حمله ی بسیار می سازد

بیا از خواب برخیزیم کنون یک چاره یی سازیم
که فردا تیر دشمن خانه را آوار می سازد

بیا اینجا بفهمانیم که رمه کار چوپان است
و پای خانه ی ما را فقط معمار می سازد

ع.ساحل

اشک شمع

گلرنگ گشته دشت ازین اشک زار ما
جز خون نبارد ابر به فصل بهار ما

غمگین و بینوا و فقیرم چو جان دهم
رنجه قدم کسی نکند بر مزار ما

گوش سخن شنو نبود در زمانه بین
تا آسمان ناله رسد هم شرار ما

بی مهری فلک کشدم روز و شب همیش
اختر شما ر شد دل شب زنده دار ما

در این دیار بیکسی ام همدمی نشد
از روی رحم تا بشود غمگسار ما

اشکم روان چو شمع به غربت مقیدم
کس نیست همنوا بجز کردگار ما

در عزلتم عزیزی همه درد و غم کشم
بر حال مردم و وطن سوگوار ما

ع.ع.هوفیانی بلخی 2017
هشتم جنوری دو هزار و هفده میلادی تورانتو

 غم نخور دوباره باران میشود

کوچه باغ ماچراغان میشود

باغ خاطرات که پژمرده شده

سبزوتازه ساران میشود

من اسیر رسم قریه مانده ام

دامن از وصل تو من تکانده ام

نامه ات آمد وکوکی سواد

مکتب  ومدرسه را نخوانده ام

غم نخو هر مشکل آسان میشود

از ملا قریه پرسان میشود

شهر حافظ میدهم زیادتر بخوان

جان من درد تو درمان میشود

ای عزیزمن روان کو خواستگار

پیش بابایم  یکی چابک سوار

طاقت دوری نمانده ای عزیز

دیده ام درراه تو باشد انتظار

باش تا گندم همه خرمن شود

کمک غیب خدا بامن شود

دست خالی کار ها مشکل بود

 شام تار دورها روشن شود

عشق  پاک تو شکارم کرده است

می نیشنینم من به یادت سالها 

 سبز شاداب ونو بهارم کرده است  

شده ام عاشق تو، وای که حالا چه کنم ؟
مانده ام در طلبت عرق تمنا چه کنم ؟
گفته بودی که رعایت کنم آن حد و حدود
من پذیرفتم و حالا نشد اما ، چه کنم ؟
تو پر از خاطره ای ، داشنت حق منست
بادل من تو بگو حق خودم را چه کنم ؟
دل من هر نفس ولحظه فقط با یادت 
میشود شاعر و دیوانه وشیدا چه کنم ؟
همه را از دل من عشق تو بیرون کرد ،
مانده یی دردلم اما تک و تنها چه کنم ؟
مسپارمت بتو این دغه دغه ها را، اما
تو نباشی تو بگو با غم دنیا چه کنم ؟
خسته ام جز تو دگر از همه چیز وهمه کس
تو بگو بادل افسرده و لب ریز تمنا چه کنم؟

تو را آن گونه مي‌خواهم که باغي باغبانش را
شبيه مادر پيري که مي‌بوسد جوانش را

تو را در يک شب باراني غمگين سرودم که
نمي‌دانم زمانش را، نمي‌يابم مکانش را

من آن سرباز دلتنگم، که با ترديد در ميدان
براي هيچ و پوچ از دست خواهد داد جانش را

پريشانم شبيه پادشاهي خفته در بستر
که بالاي سرش مي‌بيند امشب دشمنانش را

تو در تقويم من روزي نوشتي دوستت دارم
از آن پس بارها گم کرده‌ام فصل خزانش را

پرستويي که با تو هم قفس باشد نمي‌ ترسد
بدزدند آب و نانش را، بگيرند آسمانش را

تو ماهي باش تا دريا برقصد موج بردارد
تو آهو باش تا صياد بفروشد کمانش را

من آن مستم که در مي‌خانه‌اي از دست خواهد رفت
اگر دستان تو پر کرده باشد استکانش ر

سرودۀ از واصف باختری ،
ز شهر فجر پیام آوری ظهور نکرد
چریک نور ز مرز افق عبور نکرد
دگر نداشت توان ستیز مرغ اسیر
مگو به پنجره ها حمله از غرور نکرد
دلم جزیرة متروک آرزوها شد
مسافری گذر از آن دیار دور نکرد
روایتیست ز سنگ صبور در گیتی
کسی حکایت ازین شیشة صبور نکرد
تنور سرکش سوگ جوانه هاست دلم
که نسل هیمه چرا شکوه از تنور نکرد
شهید من چه کنم دشنة یتیم ترا
دگر کسی گذر از کوچه باغ نور نکرد
منم سیاه ترین سطر دفتر هستی
خوشا کسی که چنین سطر را مرور نکرد

دیشب به یاد تو تنها گریستم
مستانه گریه کردم، دریا گریستم
طوفان غم چو داد گلستان دل به باد
بر حال پر پر گلها گریستم
من بودم و خیال تو در نیمه های شب
بر بخت خویش و این دل شیدا گریستم
بیخود شدم ز گریه و رفتم به اشتیاق
معراج دل نمودم و آنجا گریستم
در جستجوی او ، من آواره ابروار
بر کوه و دشت و دامن و صحرا گریستم
بر زورق دلم شب تیره به موج غم
پنهان به آه بود و پیدا گریستم
هر چند نکته سنج و سخن آورم ولیک
شب در خیال لعل شکرخا گریستم 
موسی به عشق روی تو خودش بود تا سحر
تنها ترانه گفتم و تنها گریستم

شعر از استاد لطيف ناظمى

هر چه امشب فکر کردم طبع شعرم وا نشد

مصرع اول بگفتم دومی پیدا نشد

بر در ذهنم نمیدانم کسی قفلی زده

هر چه من در را زدم این در برایم وا نشد

قافیه تنگ آمده شعرم نشد کامل شود

هر چه گشتم دفترم را، قافیه پیدا نشد

تا که آمد یاد تو ، شعر و غزل ها آمدند

بیت ها آمد چه سود اما، قلم پیدا نشد

این همه مصراع و بیت و قافیه آمد ولی

قطره قطره جمع گشت و وانگهی دریا نشد

 كى فراموش شود ، كابل ويرانك ما
جاده و شهرنو و آن پل لرزانك ما
با رفيقان شب مهتاب ز يادم نرود
تا و بالا شدن تپه پغمانك ما
دلم از بى وطنى، پشت خودم مى سوزد
كه چه بازيچه شده ، خاك غريبانك ما
حرص دنيا چقدر خاطره ها داد به باد
چشن آزادي و شب هاى چراغانك ما
خوش هـوا بود به آن شاعر حماسه سرا
تخت رستم به سر كوه سمنگانك ما 
ما به اين مردم دنياى گرسنه چه كنيم
دست هر دزد فتاده به ، گريبانك ما
با يكى كأسه شوربا و دو سه نان فطير
هرچه ميشد بخدا ، عزت مهمانك ما
ياد لاندى پلو و قصه و افسانه بخير
پته صندلى و كيف زمستانك ما
نمك خوان وطن ، ديده شان كور كند
چه بگويم كه شكستند نمكدانك ما
فارغ از كينه واز عقده وازدردوالم
چقدر لطف و صفا بود، به دورانك ما
هردم از كوه خرابات صدا بود بلند
از همه نغمه سرايان غزلخوانك ما 
دشمنان خاك مرا زيروزبر كرد , ولى
يك دل دوست نيآمد به پرسانك ما
ميله هاي گل نارنج ، زيادم نرود
ساز و آواز ، بر گوشه لغمانك ما
موتر و بايسكل و اسپ و كراچى همه سو
چه جمع جوش ، به بازار خيابانك ما
فرش از لإله وگل بود ز خيرات بهار
كوه گك و دره گك و دشت و بيابانك ما
ميله بود به هر باغ و به هر عيد و برات
قرغه و بابر و استالف و پروانك ما
من ندانم كه در آن آتش بيدادچه سوخت
خانه و كوچه و پسكوچه و دالانك ما
سخن از خامه كهزاد به افسانه كشيد
غزلش غوره بدل ماند ، به ديوانك ما
    
شعر از: استاد يوسف كهزاد

بی حیا
این غم بی حیا مرا باز رها نمی کند
از من و ناله های من هیچ حیا نمی کند
گشته ز ناله نای من خوشتر از گلوی نی
ناله اثرنمی دهد نای نوا نمی کند
رفته و میرود هنوز هر کی به هر کجا بُود
تکیه به زندگی مکن عمر وفا نمی کند
گفت هم نی آه تورا گریه ز چیست گفتمش
آنچه که اشک می کند آب بقا نمی کن
 

خواهم چو راز پنهان، از من اثر نباشد
تا از نبود و بودم، کس را خبر نباشد
خواهم که آتش افتد، در شهر آشنایی
وز ننگ آشنایان، بر جا اثر نباشد
گوری بده، خدایا! زندان پیکر من
تا از بهانه جویی، دل دربدر نباشد
پایم چو پایه رز، یارب شکسته بهتر
تا از حریم خویشم، بیرون گذر نباشد
پیمانه تنم را، بشکن که بر لب من
لب های باده نوشان، شب تا سحر نباشد
چون موج از آن سزایم این سرشکستگی شد
کز صخره های تهمت، دل را حذر نباشد
در شام غم که گردد، همراز و همدم من؟
اشکم اگر نریزد، آهم اگر نباشد
سیمین! منال کاینجا، چون شاخ گل نروید
چون دانه هر که چندی خاکش به سر نباشد.

سیمین بهبهانی

عاشق شدم و عشق مرا سر برید و رفت 

ماهی شد و به ساحل قلبم تپید و رفت 
صبحی شدم که عاشق من گشت مرد شب
دستش رسید جامه ز من بر کشید و رفت 
سازی شدم که روح نوازنده گی کنم
هر رهگذر ز راه نوایم شنید و رفت 
شعری شدم که شاعر من بود عاشقم
چون عنکبوت رشته به دورم تنید و رفت 
کوهی شدم ز هیبت من تیشه میشکست 
درزم نمود و سنگ ز جسمم برید و رفت
ابری شدم که تازه کنم جان خاک را 
هر قطره بی دریغ ز دستم چکید و رفت 
بحری شدم که موج من از سر گذشته بود 
طوفان بدید موج من ارزان، خرید و رفت 
قلبی شدم که گرم کنم جسم سرد را 
خونی به روح تشنه من هم دوید و رفت 
از بس شمیم عشق مرا در برش فشرد 
پروانه بیقرار ز برگم پرید و رفت .

پشيمانم...

به چشمت مؤمنم اما از ايمانم پشيمانم 
از ايمانى كه ميگيرد گريبانم پشيمانم 

اسير عشق بودم آرزويم بود آزادى
و حالا كه رها از بند زندانم پشيمانم

برايت سوختم كمتر شدم هر روز از قبلم
از اينكه مثل شمعى رو به پايانم پشيمانم

نگاهم كن چه مى بينى در اين آيينه ی عبرت ؟ 
نه پيروزم ،نه مغرورم ،نه خندانم، پشيمانم

صبورى كردم و گفتم كه روزى باز مى آيى
به زودى مى رسد آن روز و مى دانم پشيمانم

چه كارى بد تر از تكرار اقرار پشيمانى 
پشيمانم پشيمانم پشيمانم پشيمانم...
پریا فهیمی

عشق می‌ورزم فراوان با تو نی، با دیگری 
کار دل شاید شد آسان با تو نی، با دیگری

تا به پایان شلوغی‌ها نشینم منتظر
در کنار این خیابان با تو نی، با دیگری

بحث‌هایی داغ‌تر از بوسه پیرامونِ لب
می‌کنم پوشیده عنوان با تو نی، با دیگری

بر سرِ آینده‌ی اشک از نگاهِ چشمه‌سار
حرف خواهد داشت باران با تو نی، با دیگری

حالِ آه خویش را روشن کنم با جزئیات 
از زبانِ باد و طوفان با تو نی، با دیگری

بعدِ شک‌کردن به هر چیزِ تقدس‌آفرین 
ریزم از نو طرحِ ایمان با تو نی، با دیگری

عشقبازی را که با تو کردم از چندی شروع 
می‌برم خوش‌خوش به پایان باتو نی، با دیگری

ضیای رفعت/ از کتاب "رفتن؛ رسیدن نیست

الهی در کمند زن نیفتی

 وگر افتی بروز من نیفتی

 میان بر بسته چون خونخواره دشمن

 دلازاری بآزار دل من

  دلم از خوی او دمساز درد است

 زن بد خو بلای جان مرد است

 زنان چون آتشند از تندخویی

 زن و آتش ز یک جنسند گویی

 

 وفاداری مجوی از زن که بیجاست

 کزین بر بط نخیزد نغمه راست

 درون کعبه شوق دیر دارد

 سری با تو سری با غیر دارد

  جهان داور چو گیتی را بنا کرد

 پی ایجاد زن اندیشهها کرد

 

 جهانی را به هم آمیخت ایزد

  همه در قالب زن ریخت ایزد

 ندارد در جهان همتای دیگر

 به دنیا در بود دنیای دیگر

 ز طبع زن به غیر از شر چه خواهی ؟

 وزین موجود افسونگر چه خواهی ؟

 اگر زن نو گل باغ جهان است

 چرا چون خار سرتا پا زبان است ؟

 چه بودی گر سراپا گوش بودی

چرخش مهر

هر کجا منظرۀ روی تو در دیدن من 
هر نوا نغمه ی عشق ِ تو پسندیدن من 
من و اسباب فراچیدن ِ آن سایه ی مهر 
تو سبب گشتی به هرگریه و خندیدن من
بی تو در پرسش من نیست سؤالی مطرح
قدمی باز گشا گاهی به پرسیدن ِ من 
تو سزاوار به لطفی و نگهدار به مهر
تو فقط واژه ی عشقی بنوازیدن ِ من 
تو مرادی و مگر هرکه نه لایق به مرید
تو فرآورده ی احسان ِ پرستیدن من 
غم ِ دنیا چه کنم زآنکه غم ِ تُست مرا 
اشک ِ یا قوتی و مرجانی بشد چیدن ِ من
عشق تو نغمه سُرائیست به آوای ِ جهان 
مهر ِ تو چرخ زند بابت ِ رقصیدن ِ من 
جذبه ای شوق لقای ِ تو به دل موج زنان 
لرزه ای عشق صفای تو به چرخیدن ِ من
شی ِ بیجان چه بداند گهی از مستی ِ عشق
می ِ عرفان چه بجوش است به نوشیدن من 
من خطا کار به هر مرحله ی کار سپهر 
تو به هر حالتی آماده ی بخشیدن ِ من 
مختصر عشق بود حال همایون بجهان
محتسب قال زنان گشته به رنجیدن ِ من

سید همایون شاه "عالمی
دهم نوامبر دوهزارو هفدهم میلادی

 فریاد میخواهم

اسیرم در سکوت شب، بیا اقرار شو در من!
که از این خواب می‌ترسم، بیا بیدار شو در من!

 

از این تنها نفس‌کَش در وجود خویش بیزارم
همه فریاد می‌‌خواهم، همه گفتار شو در من!

 

قفس را طرح دیگر ریختند و وسعتش دادند
از این دیوارها بگذر، بیا هموار شو در من!

 

بگیر از من، من امروز را – شرمنده‌گی‌ام را-
طلوع صبح فردا را، شکوه پار شو در من

 

حقیقت در گلوی حضرت منصور جامانده
اناالحق سر بده و تا به پای دار شو در من

 

سر خم را نمی‌خواهم، کلاه کج به من آور
به پا برخیز هندوکش، بیا تکرار شو در من!

نجیب بارور

صائب تبریزی 

چه خیال است که دیوانه و شیدا نشویم؟

بوی مشکیم، محال است که رسوا نشویم

عشق ما را پی کاری به جهان آورده است

ادب این است که مشغول تماشا نشویم

پرده راز بود حرف دلیرانه زدن

با تو گستاخ ازانیم که رسوا نشویم

خون بر هم زدن اوقات بزرگان هدرست

بی حجابانه چو سیلاب به دریا نشویم

عیش ما چون سر ناخن به گشاد گره است

تا نیفتد به گره کار کسی، وا نشویم!

پای پر آبله باشد صدف بحر سراب

بهتر آن است پی عشوه دنیا نشویم

این غزل آن غزل خواجه نظیری است که گفت

تا سر شیشه می وا نشود وانشویم

 باران که شدی مپرس این خانه ی کیست

سقف حرم و مسجد و میخانه یکی ست

باران که شدی پیاله ها را نشمار

جام و قدح و کاسه و پیمانه یکی ست

باران! تو که از پیش خدا می آیی

توضیح بده عاقل و فرزانه یکی ست

بر درگه او چون که بیفتند به خاک

شیر و شتر و رستم و موریانه یکی ست

با سوره ی دل اگر خدا را خواندی

حمد و فلق و نعره ی مستانه یکی ست

این بی خردان، خویش خدا می دانند

اینجا سند و قصه و افسانه یکی ست

این بی خردان، خویش خدا می دانند

اینجا سند و قصه و افسانه یکی ست

از قدرت حق هرچه گرفتند به کار

در خلقت تو و بال پروانه یکی ست

گر درک کنی خودت خدا می بینی

درکش نکنی کعبه و بتخانه یکی ست

( شاعر:مولانا)

فاضل نظری

راحت بخواب ای شهر، آن دیوانه مرده است

در پیله ی ابریشم اش پروانه مرده ست

در تُنگ ، دیگر شور دریا غوطه ور نیست

آن ماهی دلتنگ ، خوشبختانه مرده ست

یک عمر زیر پا ، لگد کردند او را

اکنون که میگیرند روی شانه مرده ست

گنجشک ها ! از شانه هایم برنخیزید

روزی درختی زیر این ویرانه مرده ست

دیگر نخواهد شد کسی مهمان آتش

آن شمع را خاموش کن ، پروانه مرده ست

 ﻋﺸﻖ ﺭﺍ ﺑﯿﻤﻌﺮﻓﺖ ' ﻣﻌﻨﺎ ﻣﮑﻦ

ﺯﺭ ﻧﺪﺍﺭﯼ ﻣﺸﺖ ﺧﻮﺩﺭﺍ ﻭﺍ ﻣﮑﻦ

ﮔﺮ ﻧﺪﺍﺭﯼ ﺩﺍﻧﺶ ﺗﺮﮐﯿﺐ ﺭﻧﮓ

ﺑﯿﻦ ﮔﻠﻬﺎ ﺯﺷﺖ ﯾﺎ ﺯﯾﺒﺎ ﻣﮑﻦ...

ﺧﻮﺏ ﺩﯾﺪﻥ ﺷﺮﻁ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﻮﺩﻥ ﺍﺳﺖ،

ﻋﯿﺐ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻭ ﺁﻥ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﮑﻦ...

ﺩﻝ ﺷﻮﺩ ﺭﻭﺷﻦ ﺯ ﺷﻤﻊ ﺍﻋﺘﺮﺍﻑ،

ﺑﺎ ﮐﺲ ﺍَﺭ ﺑﺪ ﮐﺮﺩﻩﺍﯼ، ﺣﺎﺷﺎ ﻣﮑﻦ...

ﺍﯼ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻟﺮﺯﯾﺪﻥ ﺩﻝ ﺁﮔﻬﯽ،

ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺭﺍ ﻫﯿﭻ ﺟﺎ ﺭﺳﻮﺍ ﻣﮑﻦ...

ﺯﺭ ﺑﺪﺳﺖ ﻃﻔﻞ ﺩﺍﺩﻥ ﺍﺑﻠﻬﯿﺴﺖ،

ﺍﺷﮏ ﺭﺍ ﻧﺬﺭ ﻏﻢ ﺩﻧﯿﺎ ﻣﮑﻦ...

ﭘﯿﺮﻭ ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﯾﺎ ﺁﺋﯿﻨﻪ ﺑﺎﺵ،

ﻫﺮﭼﻪ ﻋﺮﯾﺎﻥ ﺩﯾﺪﻩﺍﯼ، ﺍﻓﺸﺎ ﻣﮑﻦ...