بنویس ای خط نویس از حال زار من نویس

بنویس از تلخی های روزگار من نویس !

بنویس ای خط نویس از غربت وتنهایی ام

از غم واندوه وچشم اشکبار من نویس !

بنویس کز یاد دوست در سینه دارم داغها

بنویس از آه قلب ، داغدار من نویس !

همچو شمع از آتش عشق تار وپودمن بسوخت

از گداز و سوز و اشک پر شرار من نویس !

بنویس کز غصه های درد هجران سوختم

بنویس از گریهء بی اختیار من نویس !

این چی طالع است که برمن روز روشن تارشد

بنویس از اشک و آهی شام تار من نویس !

تا شود آن یار واقف از یکایک درد ها !

بنویس از داغهای بی شمار من نویس !

دامن صحراشده سرخ رنگ ز اشک قادری

بنویس از دامن چون لاله زار من نویس !

لب گشودم: دوستت دارم، صدایم را برید
در گلیمم جا نمیشد عشق، پایم را برید

صبر کردم صحبتش روشن شود، تاریک شد
صبر کردم اندک اندک رفتنش نزدیک شد

گرچه عطر رفتنش را در هوا پیچاند و رفت 
خاطراتش را، غمش را، در کنارم ماند و رفت

از منِ تاریک تا آن روشنِ پرنور رفت
از منِ نزدیک تا ناآشنایی دور، رفت

دست‌هایش را از عمق آرزوهایم کشید
فکر بودن با خودش را از خیالی خام چید

چشم را می‌بندم اینک، بلکه آزادش کنم
چشم می‌پوشم از او، هرقدر هم یادش کنم

لاادری

ای ماه عالم سوز من از من چرا رنجیده ای
ای شمع شب افروز من از من چرا رنجیده ای

یک شب تورا مهمان کنم تا جان دل قربان کنم
جای تورا درچشمان کنم از من چرا رنجیده ای

ای جان من جانان من بر من نگر سلطان من
یک شب بیا مهمان من از من چرا رنجیده ای

من عاشق زار توام از جان وفادار تو ام
تا زنده ام یار توام از من چرا رنجید ه ای

من عاشق دیوا نه ام اندر جهان افسانه ام
تو شمع و من پر وانه ام از من چرا رنجید ه ای

رنجید ه ای رنجید ه ای از من گنه چه دیده ای
دایم گنه بخشید ه ای از من چرا رنجید ه ای

بنگر زعشقت چون شدم سر گشته و مجنون شدم
چون لاله دل پر خون شدم از من چرا رنجید ه ای

گر من بمیرم در غمت خونم فتد در گردنت
فردا بگیرم دامنت از من چرا رنجید ه ای

ای سر و خوش بالای من ای دلبر رعنا من
لاله لبت حلوای من از من چرا رنجیده ای

غزلیات بیدل دهلوی

تا به در یوزه راحت طلبیدن رفتم

مژه‌ گشتم سر مویی به خمیدن رفتم

صبح از بی نفسی قابل اظهار نبود

زین‌ گلستان به غبار ندمیدن رفتم

تا به مقصد بلدم‌ گشت زمینگیری عجز

همه جا پیشتر از سعی رسیدن رفتم

نبض جهدم شرر کاغذ آتش زده است

یک مژه راه به صد چشم پریدن رفتم

چون هلالم چقدر نشئهٔ تسلیم رساست

سرکشی داغ شد از بس به خمیدن رفتم

شور این بزم جنون خیره دماغی می‌خواست

دل نپرداخت به افسانه شنیدن رفتم

این شبستان به چراغان هوس یمن نداشت

که به صد چشم همان داغ ندیدن رفتم

یأس بر حیرت حال‌ گهرم می‌گرید

قطره‌ای داشتم از یاد چکیدن رفتم

سیر گلزار تمنای تو طاووسم کرد

غوطه در رنگ زدم تا به پریدن رفتم

بیدل آندم‌ که به تسلیم شکستم دامن

تا در امن به پای نرسیدن رفتم

 آخـــرش مــی آیـــم و یــک روز غـوغا می کنم

آن چـــه را گـــم کـــرده ام نـزد تو پیدا می کنم

مـــوقـــع رفــتــن سپـــردم مـن دلم را دست تو

گـــر امـــانـتــدار بـــاشــی بـا توسودا می کنم

مــن پـشـیـمـان نـیـستـم تـنـهــا کمی آزرده ام

بـــاز مــی گــــردم بــه سویت جای خود وا کنم

مـــن هــــزاران رمــــز طــنــازی نـهان دارم بدان

یــک بــه یــک را پیش چشمانت هویدا می کنم

می نشینم رو به رویت چشم در چشمت چنان

تـــا تــــو را هـــم مـثــل خود مجنون و شیدا کنم

حــتـــم دارم مـی شــود دیـوانه و عاشق شوی

دل بـبـنــدی ، دل بـگـیـری ، مـن تـمـنا می کنم

چـــون کـــه مـجـنـونـم شــدی بار دگر لیلا صفت

عشــق را در چشم مست تــــو تماشا می کنم

« رضا » می سپارد بار دگر دل به تو این را بدان

زنـــدگــیــم خـــوب تـــر از تـــو چگونه باز پیدا کنم

طوق لعنت
سرودۀ از محترم ستار للندری

این چه شوریست به دور قمر میبینم 
این وطن را خاک بر سر میبینم 
هر روز انتحار و انفجار و حادثه 
طالب را در ارگ وچهارراهی قمبر میبینم 
آنقدر بی عقل وسبک سر شده بسیار 
فکر چیز فهم اش قر ضدار ز خر میبینم 
از قضا لعنت کرده است این ملک 
طوق لعنت در گردن هر رهبر میبینم 
ملک داری شده پیشه ای طفلان 
بچهُ شیرخوار در دیوان ودفتر میبنم 
صبح و چاشت و شام در مساجدش 
همه چرند در محراب ومنبر میبینم 

نیست دیگر خبر خوش درین خاک 
همه پیام وخبر از تیغ وخنجر میبینم 
از سحر تا به شام در سرک وبازارش 
همه در جنگ وبالای یکدیگر قهر میبینم 
هر شمائیل که آمد گفت آن پیشوا 
این قضا را به آسمان ها جسر میبینم 
میکنند انتحاری و همیش میگویند یا حق 
خواب از حوریان و آب کوثر میبینم 
می کُشند هر روز خیلی بی گنا هان را 
فتوا وقول از هر دیوانۀ ابتر میبینم 
میرسد آنروز جسور باش "ستار"
بییچون وچرا همه را آخر در سر جَر میبینم

هیاهوی غریب و مبهمی پیچیده در جانم

پرم از حس دلگیری که نامش را نمی دانم

تو اقیانوس سرشار از تلاطم های آرامی

و من دریاچه ی اشکی که دائم رو به طغیانم

بزن نِی باز غوغا کن ، بزن دَف شور برپا کن

به هر سوزی بگریانم ، به هرسازی برقصانم !

ببین آیینه وار از حس تصویر تو لبریزم

تو آرامی من آرامم ، پریشانی پریشانم 

 صائب تبریزی 

چه خیال است که دیوانه و شیدا نشویم؟

بوی مشکیم، محال است که رسوا نشویم

عشق ما را پی کاری به جهان آورده است

ادب این است که مشغول تماشا نشویم

پرده راز بود حرف دلیرانه زدن

با تو گستاخ ازانیم که رسوا نشویم

خون بر هم زدن اوقات بزرگان هدرست

بی حجابانه چو سیلاب به دریا نشویم

عیش ما چون سر ناخن به گشاد گره است

تا نیفتد به گره کار کسی، وا نشویم!

پای پر آبله باشد صدف بحر سراب

بهتر آن است پی عشوه دنیا نشویم

این غزل آن غزل خواجه نظیری است که گفت

تا سر شیشه می وا نشود وانشویم

 فاضل نظری

راحت بخواب ای شهر ، آن دیوانه مرده است
در پیله ی ابریشم اش پروانه مرده ست
در تُنگ ، دیگر شور ِ دریا غوطه ور نیست
آن ماهی دلتنگ ، خوشبختانه مرده ست
یک عمر زیر پا ، لگد کردند او را
اکنون که میگیرند روی شانه مرده ست
گنجشک ها ! از شانه هایم برنخیزید
روزی درختی زیر این ویرانه مرده ست
دیگر نخواهد شد کسی مهمان آتش
آن شمع را خاموش کن ، پروانه مرده ست

گردون پُر است ز  هی هی و هیهاي مولوی

عرشِ ِ برین گواهِ ِ  ردِ  پاي مولوی

شعر است  جاریي هیجان ِ نماز عشق

شمس است روی قبله ، تماشاي مولوی

چرخان عشق ِ اوست سراپای  بیخبر

گم  کرده خود که او شده پیداي مولوی

زیباست این  فراز و نشیب ِ حواس ِ شعر

با روشناي دیده ِ  بیناي مولوی

آبي شور ِ عالم بالاست  ربناکِی گوید

غیر لاله قصۀ پر درد مجنونی؟

خیزآب ِ موج پر تب دریاي مولوی

معناست او،  تبسم و زیبایی ِ غزل

مبداست او،  کلام و الفباي مولوی

موسیقیی شگفت ِ نیستانیی زمان

شیوایی سرود ِ لبِ  ناي مولوی

خوشبوست با   نسیم ِ  َوزان از پی قرون

همگام با زمانه یی،  آواي مولوی

فـوران سِر چشمه ی خورشید اش بدان ..

اسرار پَر گرفته ِ  دنیاي مولوی

شمس است آفتاب ،  که مهرانه هر طرف

روییده   در  تجلی زیباي مولوی

دلپیچ هرغزل شده تصویر ِ تازه گی

گلباغ  عاشقانه ترینهاي مولوی

راهیست صد دل آتش ِ آتش نفس ز عشق

همراه   سوی عالم  ِ بالاي مولوی

ماناست گنج مثنویی معنوی ازین

در   شیوه بیان ِ مطلاي مولوی

خواهی اگر تو هم  برسی تا به اصل جان

همراه شو طریقت ِ والاي مولوی

همراه شو این سفر خاکیان به عرش

با روح ِ شاد و زنده و پویاي مولوی

انجیلا پگاهی

سرود لاله

به دامانت وطن لاله بروید

ز داغ کشتگانت راز گوید

فراوان قصه و افسانۀ درد

ز مأیوسانه شیون های هر فرد

زغوغا آفرین آهنگ قطره

به وقت ریختن در خاک و صخره

چه قطره؟ قطرۀ خونی.

چه خونی؟ خون محزونی.

چه وقتی؟ لحظۀ شومی.

به هنگام وداع از زندگی با زخم نا سوری

کِی گوید غیر لاله قصۀ پر درد مجنونی؟

کِی داندغیر او، راز دل افتاده در خونی؟

توای لاله که هر جا سر کشی از خاک این خانه

به کوهستان و صحرا و چمن ها بی محابانه

تویی پیغمبر آن خفتگان گوشۀ نمنا ک

که خوانند با زبان تو، سرود پاک صلحانه

جرمنی 2009 

از مجموعۀ «آه نارسا»                                                                                                                       

سرودۀ از هیلا صدیقی

از خاکم و هم خاک من از جان و تنم نیست

انگار که این قوم غضب، هموطنم نیست

اینجا قلم و حرمت و قانون شکستند

با پرچم بی رنگ بر این خانه نشستند

پا از قدم مردم این شهر گرفتند

رای و نفس و حق همه با قهر گرفتند

شعری که سرودیم به صد حیله ستاندند

با ساز دروغی همه جا بر همه خواندند

با دست تبر سینه این باغ دریدند

مرغان امید از سر هر شاخه پریدند

 وفا گر از کسی بینم زخود بیگانه می گردم

من آن شمع ام که خود گرد سر پروانه می گردم

من از تو جدا نمیتوان بود ، مردود وفا نمیتوان بود

ای شوخ پری وحش گل اندام، ای یار ستم شعار خود کام

ای نخل بهار زندگانی ، ای حاصل عمر جاوید انی

ای روی تو کعبه ی تیازم ،ابروی تو قبله ی نمازم

ای مونس غمگسار شاعر، دلدارستم شعار شاعر

ای داغ تو حاصل وفایم، تا عشر غم تو آشتایم

من از تو جدا نمیتوان بود ، مردود وفا نمیتوان بود

روزی که شدم اثیر دام ات ،شد وردزبان بنده نامت

دادم دل و دین خود بدستت، از ترس شدم زچشم مستت

از خنجر ناز گشته بسمل، یک لحظه نمودم از تو غافل

چو نور زپیش دیده رفتی ، از خانه دل رمیده رفتی

تصویر تو پیش رو گذارم ، خوننابه دل زدیده بارم

من از تو جدا نمیتوان بود ، مردود وفا نمیتوان بود

فرخنده دمی که از سر ناز ،در کلبه من نهی قدم باز

باد از سر زلفت ای محسیها، بر بنده شاه زر زریها

دستی به سرم نهی زالفت ، از دیده بریزی اشک حسرت

من دیده به چهره ات بدوزم ، از آتش قربت ات بسوزم

آن لحظه نگاه آخرینت، باشد به رخ تو نازنین ات

من از تو جدا نمیتوان بود ، مردود وفا نمیتوان بود

تا روز جزا خجل نباشم ، در پیش تو منفحل نباشم

این نیم نظر که مانده موجود ، قربان تو میکنم بیا زود

باشی تو اگر به منزل من ، این است از عمر حاصل من

مردم تو مرا به خاک بگذار ،تا خاک شود زدیده گلزار

در قبر فتم به یاد رویت ، آسوده شوم زجستجویت

بوی خوشت از مزارم آید ، تا روز جزابه کارم آید

من از تو جدا نمیتوان بود ، مردود وفا نمیتوان بود

در عشق تو صد الم کشیدم ،خون خورده به هر طرف دویدم

من بی سرو پا تو مست ومغرور ، من از تو جدا تو از وفا دور

نی زرکه فرستم از برایت ، نی سر که نهم به خاک پایت

شبها به غم تو ناله کردم ، صد تیر و درو حواله کردم

امد به برم قد بلندت ، شد ناله زار من پسندت

سرشار می وصال بودم ، آسوده زهر خیال بودم

یکباره سر جفا گرفتی ، از خانه دیده پا گرفتی

من از تو جدا نمیتوان بود ، مردود وفا نمیتوان بود

برف آمد و سیاهی شهررا سپید کرد

دل های غم گرفته ی ما پٌر امید کرد

برف آمد و صفای طبیعت به باغ داد

با رنگ مهر، رنگ سیاه  ناپدید  کرد

برف آمد و به کوی وطن زینتی کشید

زینت  سرای  کشور ما  پر نوید کرد

برف آمد و نشانهء رحمت  دمیده شد

غمدیده گان  کشور  ما  را سعید  کرد

برخیز« بشیر»که بارش برف است عنایتی

هرچند که  سوزِ سردِ دما را شدید کرد 

قیوم بشیر

به همم ریخته ای با مژه بر هم زدنت
برده هوش از سر من عطر خوش پیرهنت

زیر و رو می شوم از لرزه و پس لرزه ی تو
حین رقصیدنت و پا به زمین کوفتنت

هی نپیچان من بر خط لبت دوخته را
بی نصیبم نکن از سرخی سیب دهنت

مثل یک بام که دارد دو هوا گیج توام
غرق بدخلقی ات و هرم لطیف بدنت

دل به دریا زده ی حضرت عشقم چه کنم
کارم افتاده به موهای شکن در شکنت

بی تو یک حس بهم ریخته شد سهم دلم
مست بگذار بپیچم به تب زن شدنت

از چه باید که دلم بنده ی عشقت نشود ؟؟
وحی منزل شده وقتی که برایم سخنت

هادی نژادهاشمی

آشفته دلان را هوس خواب نباشد
شوری که به دریاست به مرداب نباشد
هرگز مژه برهم ننهد عاشق صادق
آنرا که به دل عشق بود خواب نباشد
در پیش قدت کیست که از پا ننشیند
یا زلف تو را بیند و بیتاب نباشد
چشمان تو در آینه ی اشک چه زیباست
نرگس شود افسرده چو در آب نباشد
گفتم شب مهتاب بیا نازکنان گفت
آنجا که منم حاجت مهتاب نباشد

گر رحم کنی جانا جان بر سرت افشانم
ور زخم زنی دل را بر خنجرت افشانم

معلوم* من از عالم جانی است، چه فرمائی
بر خنجر تو پاشم یا بر سرت افشانم

بر سوزن مژگانم صد رشته گهر دارم
در دامن تو ریزم یا در برت افشانم

آئی به کف آن خنجر چون چشم من از گوهر
من گوهر عمر خود بر گوهرت افشانم

گر گوهر جان خواهی هم در کمرت دوزم
ور دانهٔ دل خواهی هم در برت افشانم

طاووس خودآرائی در زیور و زیبائی
گر دیده قبول آید بر زیورت افشانم

با من به سلام خشک ای دوست زبان ترکن
تا از مژه هر ساعت لعل ترت افشانم

خاک در سلطان را افسر کن و بر سر نه
تا سر به کُله داری بر افسرت افشانم

آن پیکر روحانی بنمای به خاقانی
تا دیدهٔ نورانی بر پیکرت افشانم

خاقانی

با عجزودعا 

ازجور فلک نــا له کنــــم زار بگیرم 
فـارغ نشود دل که دوصد باربگیرم
خـورشید،بــرآرد سراز خــاور امیــد
بی باور از این بخت نگونساربگریم
محــروم زآزادی و پا مال حقـو قــــم
عسرت زده ام با دل افگار بگــر یــم
چـون ابـر بهـارازغم بـیـدادگری هــا
در دام غمی خــانه و دیـــوار بگر یـم
سخت است زمین وآسمان نیز بلنداست
باعجزو دعاشب همه شــب زاربگریـم
چـون مــرغ قفس دل به نـوا آمده دربر 
بشکسته پــرم بــــا غم وآزار بگــــریم
بــاآنکــه منـم نیمـۀ از پـیکـــرهستـی
در پنجـۀ این دهر تبه کــار بگـــریــم
تا چند (عزیزه) به غمی بانوای افغان
با سوزدل و دیده ء خونبار بگـــر یــم 
عزیزه عنایت

شعله ورم هنوز

رفتـی ولی نرفتـه تبت از تنم هنوز

در کوچه ها چو شمع به رهت روشنم هنوز

پیچـیـدم بدامنـت تا وارهـم ز درد

دردا که دست میکشی ازدامنم هنوز

یک بوسه از دو بـرگ شقایق گرفتـم

با جُرم بوسه شعله ورست خرمنم هنوز

تنــها ز تو بوی دلاویـز مـانده است

پـیچیده درکلبه و پـیـراهـنم هـنوز

شیرین خیـالم که خیالت نمی رود

دارم خیال تیشه بـه سرکوهکنم هنوز

با عشق آتشین به دلت راه نیافتـم

با درد واپسین به دلـت جـا زنـم هنـوز

سعی کن کریمیا که خیال نیست عاشقی

این ورطـه پُر خطر و تو گویی منـم هنوز

کریمی استالفی

پیراهنت

این برگ های زرد که پیراهنت نشد

نه...شد ولی عزیز رفیق تنـت نشد

با این قدر ستم که غمت داد بر دلم

حتی برای ثانیه ای دشـــمنت نشد

آخر چه کار کرد که مثل گذشته ها

آرامشی که حاصل ازین دیدنت نشد

بستی دوباره عهد که ابراز می کنی

مـــثل هزار بار دگر گفتــــنت نــــشد

خوش باش و بگذران همه شب های عمر را

این مرگ نیز...آه که بر گردنت نشد

هدیه ارمغان

ستیز سنگ و شیشه

پر از ستاره میشوم به لحظه ی رسیدنت

حریص میکند مرا نیاز داغ دیدنت

چراغ شعر می شود به برگ های دفترم

به سبزه زار گفتگو چو ناله قد کشیدنت

ستیز سنگ و شیشه ام به شب نشینی ِ دلم

خموشی ِ سپیده ام به شوق بر دمیدنت

چه دسته بسته میشود به دست های عاشقت

شکوه همزبانی از حضور عشق چیدنت

نماز عاشقانه ای به پنج فصل همدلی

نیاز هر ترانه ام ؛ به واژه ها تنیدنت

شبم شکسته میشود به دامن صدای تو

سپیده زاده میشود ز مشرق شنیدنت

بگو که سنگ وا شود لبِ ترانه زا شود

به سادگی ِ گفتنت به ستره گی ِ دیدنت

*****

گفتم ترا که بی تو بسیار گریه کردم؟

از ابتدای باور تا یار گریه کردم

ازسایه های یادی دورم حصار بستم

بنشستم و شکستم ،خونبار گریه کردم

دریا شدی و رفتی تو در صدای موجی

من خشت پخته گشتم دیوار گریه کردم

در عکس های لرزان در قطره ی گریزان

تکرار خنده کردی تکرار گریه کردم

دستان تو کجایند؟ -خورشید های وحشی

من چار فصل غم را ناچار گریه کردم

بنشسته ای تو اینجا خاموش روبرویم

می بینییم که بی تو بسیار گریه کردم

پر بود خانه از تو در هر طرف تو بودی

من در هوای جشن دیدار گریه کردم

حميرا نگهت دستگيرزاده 

16.02.06

 اگــــر از بلا بتــرسـی

شب عاشقان بي دل ، چه شبي دراز باشد

تــو بمــان كـز اول شـب ، در صبـح بـاز باشـد

عجب است اگر توانم ، كه سفر كنم ز کویت

بكجـا رود كـبوتــر ، كـــه اسيـر بـاز بـاشــد ؟

ز محبتـت نخـواهـم كـه نظـر كنـم بـه رويـــت

كـه محـب صادقا نـت  همـه پـاكبــاز باشــد

بـه كرشمه ي عنايت ، نگهي به سوي ما كن

كـه دعـاي دردمنـدان ز ســر نيــاز باشــــــــد

همه شب در اين خيالم كه حديث وصل جانان

بـه كدام دوست گـويـم ، كـه محـل راز بـاشـد

چـه نمـاز باشد آن را ، كه تـو در خيال باشـي

تـو صنـم نمـي گـذاري ، كـه مـرا نمـاز بـاشـــد

نه چنين حساب كردم ، چو تو دوست مي گرفتم

كــه ثنــا و حمـد گـوييـم و ، جفـا و نــاز بـاشـد

دگـرش چـو بـاز بينـي ، غـم دل مگـوي سعــدي

كـه شـب وصـال كـوتـاه و ، سخـن دراز بـاشــد

قـدمـي كـه بـر گـرفتـي ، بـه وفـا و عهـد يـاران

اگــــر از بلا بتــرسـي ، قـدمــي مَجـاز بــاشـــد

شـاعـر» سعـدی

باز هم دلتنگي باز هم گريه هاي شبانه ام

يه عاشق غمگين در حسرت شبهاي بي ستاره ام

سخت دلتنگم .. سخت بي قرارو بي تابم

كجاست شانه هاي گرم و مهربانت تا گريه كنم ؟

كجاست آن لبخند هاي عا شقا نه ات تا باز هم

ديوانه شوم ؟

آنقدر دلتنگ چشمانت هستم كه نمي توانم در هيچ

چشم ديگري نگا ه كنم

آنقدر بيقرارم كه هيچ اتفاقي دل غمگينم را شاد

نمي كند

براي گريستن شانه هايت را كم دارم

شانه هايي كه بارها و بارها در خواب و خيال

تكيه گاه دل عاشقم بود

براي عاشقي نگاههاي زيبايت را كم دارم

نگا ههاي كه تنها دليل زندگي و عشقم بود

صبر مي كنم و عاشق ميمانم كه خوشبختي از آن

عاشقان است

دوستت دارم

همه جا دکان رنگ است همه رنگ می فروشد

دل من به شیشه سوزد همه سنگ می فروشد

به کرشمه نگاهش دل ساده لوح ما را

چه به ناز می رباید چه قشنگ می فروشد

شرری بگیر و آتش به جهان بزن تو ای آه

ز شراره یی که هر شب دل تنگ می فروشد

به دکان بخت مردم که نشسته است یارب

گل خنده می ستاند، غم جنگ می فروشد

دل کس به کس نسوزد به محیط ما به حدی

که غزال چوچه اش را به پلنگ می فروشد

مدتیست کس ندیده گهری به قلزم ما

که صدف هر آنچه دارد به نهنگ می فروشد

ز تنور طبع فانی تو مجو سرود آرام

مطلب گل از دکانی که تفنگ می فروشد 

)رازق فانی(

بت فرنگ

ای بت فرنگ آیین رحم بر دل ما کن

میتپم به خاک و خون حال من تماشاکن

یا رضای خود میخواه یا بگفته یی ماکن

شوخ آرمنی زاده یکدمی مدارا کن

یا بیا مسلمان شو یا مرا نصارا کن

از رخ چو خورشیدت نوک برقه بالا کن

بر سر اسیرانت صبح حشر برپا کن

شانه زن به زلف خود پیچ کاکلت واکن

شوخ آرمنی زاده یکدمی مدارا کن

یا بیا مسلمان شو یا مرا نصارا کن

سرمه یی مروت  را زیب چشم شهلا کن

خاکسار عشقت را جان من تسلا کن

پیچ و تاب زلفت را اندک اندکی وا کن

شوخ آرمنی زاده یکدمی مدارا کن

یا بیا مسلمان شو یا مرا نصارا کن

یا قدم سفلی نه یا وطن به علیا کن

یا میان ظلمت باش یا بنور ماوا کن

هرچه خواهشت باشد ای مه یی دل آراکن

شوخ آرمنی زاده یکدمی مدارا کن

یا بیا مسلمان شو یا مرا نصارا کن

عشقری اسیرت شد جانبش تماشا کن

عقده یی دل اورا با کرشمه یی وا کن

حاجتش برار آخر آرزویش اجرا کن

شوخ آرمنی زاده یکدمی مدارا کن

یا بیا مسلمان شو یا مرا نصارا کن

صوفی  عشقری

مردان ونامردان

ای دل مروسوی خطر،اګرمیروی لرزان مباش

ازرهزنان غافل مشو،ازدشمنان ترسان مباش

چون باکسی همره شدی، ازنیمه ره برنګرد

چون ازپی مردان روی،دیګرزنامردان مباش

دشمن اګرجانت دهد ، بااودم ازیاری مزن

دردوستی ګرجان دهی،ازدوست روګردان مباش

ګرعاشق مستانه یی ، زاهدریایی را بسوز

ورهم نشین زاهدی،درحلقه رندان مباش

همدست ماګرمی شوی،پای کسی دیګرمګیر

بادوست چون پیمان کنی،باغیرهم پیمان مباش

بادبهاران شوکه درمقدمت ګل بشګفند

چون ګردبادهرزه ګرد،دردشت سرګردان مباش

فانی به کیش عاشقان،درفکرخودبودن خطاست

یاازسرو جان درګذر یاعاشق جانان مباش 

(رازق فانی

 امشب دلم را می تکانم پیش پایت

چیزی ندارم من بجز این دل برایت
امشب گلوی زخمی ام را می سرایم
یعنی تمام غربتم را در هوایت
می خواهم امشب سالها خاموشی ام را
آرام بـــــردارم بــــــریزم در صـــــــــدایت
ای با دل من آشناتر از من ای خوب
دیری است تنها مانده اینجا آشنایت
دیری است بی تو کلبه ام تاریک مانده است
بگشـــــای بر من روزنـــــی از چشــم هایت
چشم انتظار چشم زیبای تو تا چند
تا چند محــــروم از نگاه دلــــربایت
بر من اگر یک لحظه می تابید چشمت
در زیر شمشیر تو می گشتم فدایت
وقتی نگاه شرقی ات می بارد از مـــهر
من کیستم؟ خورشید می افتاد به پایت

خواب

تا شیشه ِ چشمم گرفت آن خواب ِ رویایی تو

صدتکه دیدم آتشم  از شور-برپایی  تو

سبز ِجوانه ریشه شد ، گل شد گلاب تازه شد

نزدیکتر نزدیکتر احساس پیدایی تو

دامن بهارین پیرهن ، وه داغ ِ برگ ِبوسه من

سرتا به پا یکدشت گل ،احسن گل آرایی تو

بیخود بروی دوش ِ موج ، آبیی دریا ،غرق نور

خودرا رها تا میکنم در چشم دریایی تو

دیدم معراج ِ سفر ، روح ِ مسافر پرده -در

پران هر هفت آسمان، با چشم بینایی تو

واشد سپیده چشم شد، یک پنجره خورشید را

آغازم این روز سَعَد رنگین معنایی تو

دسمبر ٢٠٠٨

حوا اگر نبود تو آدم نمیشدی

اشرف خلایق عالــــــــــم نمی شدی

شربودی و برای خـــــــ ـدا درد  سر

حوا اگر نبود از سر او کم نمی شدی

در جنگل ممنــــــــــــــــــوعه ی خدا

گندم که هیچ ، لایق جو هم نمی شدی

یک شب درانزوای زمان خاک می شدی

دیگر حریف لشکر مــــــــاتم نمی شدی

آدم بدان که حــــــــــــــــــــــوا اگر نبود

اصلا بساط عشـــــق فراهم نمی شدی

حوا تو هم بدان که آدمـــــــــــی اگر نبود 

هاجر ، سمیه ، فاطمه ، مریم نمی شدی

 من از ديار گريه به اينجا رسيده ام

من قصه هاي تلخ زمان را شنيده ام

من از كنار سفره ي پر غم گذشته ام

از پشت بام خانه ي عكسي پريده ام

از رد پاي وحشي شب ها شكسته ام

من آفتاب را چقدر خواب ديده ام

من شعر صبح را ز جگر داد مي زدم

از اختران و جشن شب اش هم رميده ام

حالا كه فصل، فصل بهار شما شده است

پشت نقاب، خشم گل خار ديده ام

ديشب كنار پنجره يك گل به خواب رفت

با دست خويش ساقه ي خود را بريده ام

دل سوخته تر از همه سوختگانم
از جمع پراگنده رندان جهانم
در دهنه بازیگری کهنه دنیا
عشق است قمار و من بازیگر آنم
با آنکه همه باخته در بازی عشقم
بازنده ترین است درین جمع نشانم
ای عشق از تو زهر است به کامم
دل سوخت،تن سوخت،من ماندم و نامم
عمریست که می بازم و یک برد ندارم
اما چه کنم عاشق این کهنه قمارم
ای دوست مزن زخم زبان جای نصیحت
بگذار ببارد به سرم سنگ مصیبت
من زنده ازین جرمم و بگذشته مجازات
مرگست مرا گر بزنم حرف ندامت
باید که ببازم،بادرد بسازم
در مذهب رندان این است نمازم
من در بدر عشقم و رسوای جهانم
چون سایه به دنبال سر عشق روانم

 من اگر ما نشدم صحبتی از خویش نبود

ما شدن مرهم این زخم دل ریش نبود

بعد تو هیچ کسی با دل من یار نشد

هر که آمد دل من بعد تو هوشیار نشد

من اگر ما نشدم جای تو تنها بودم

تو نبودی ولی از عشق تو من ما بودم

من اگر ما نشدم خاطر تو با من بود

گله ای نیست زتو چون که خطا از من بود

تو ندیدی که دلم در پس یک صحبت مرد

سیلی سرد غرورم به دل غربت خورد

من از آوار نگاهت قفسی ساخته ام

من اگر ما نشدم چون که تو را باخته ام

این روا نیست که من را به بدی یاد کنی

من خراب تو شوم ، خویش خود آباد کنی

من از این بازی تقدیر فقط بد دیدم

هر چه بد کرد فلک با بدی اش چرخیدم

من اگر ما نشدم چون که دلم راضی نیست

بعد تو هیچ کسی لایق این بازی نیست

من اگر ما نشدم چشم به راهت بودم

من از آن روز ازل مست نگاهت بودم

تو ولی ما شده ای بی خبری از من ها

خاطرت نیست که من مانده ام اینجا تنها

خاطرت نیست که روزی من و تو ما بودیم

من و تو رهگذر کوچه ی رویا بودیم

ولی افسوس که این قصه ی خوش پایان داشت

من اگر ما نشدم درد دلم درمان داشت

من اگر ما نشدم ، آه دریغا فریاد

من و این قصه ی تلخ و تو و عشقی آزاد

حلقه

چتري كشيده بر سر خود آسمان من

ابري شكسته مي چكد از سقف جان من

صبحي رسيد! صبح تبرهاي آشنا

ميراث خوار شب شده اين دوستان من

آرام و سرد مي پرد از گوشه هاي باغ

ققنوس در گرفته ي هر استخوان من

در پيشگاه حضرت طوفان شناورند

هر برگ خشك ديده ي اين بوستان من

پس كي خروش وحشي پاييز مي رود؟

آخر شكسته سرو بلند زمان من

گفتي مرا براي خدا دار مي زني

در حلقه زار مي رود اين دم جهان من

من هم كنون که خسته شدم از حضور خويش 

مهلت نده! تمام شد اينك امان من

 ديشب كه باز عكس مرا پاره كرده اي

در زير پا تكانده و بيكاره كرده اي

متروك مانده ام چو درخت نهان عكس

من را به كنج خانه، تو بيچاره كرده اي

شايد كه شعرهاي قشنگ مرا فقط

در آتش بخاري تان چاره كرده اي

فصل بهار رفته و اينك خزاني ام

من را چو برگ زرد، تو آواره كرده اي

«با لحظه ها کتاب دلم باز می کنم»

نام تو را برای ابد ناز می کنم

ای ماه من! قشنگترین چشم آسمان

با چشمک سپیده ی تو راز می کنم

چشمک بزن که شیشه ی قلبم شکسته شد

با ذره ها نگاه تو را باز می کنم

چون می کنی نگاه مرا تازه می کنی

این عشق کهنه را ز سر آغاز می کنم

از شام تا به صبح نگاه تو با من است

از صبح تا به شام تو را ساز می کنم

از مرگ لحظه ها تو فقط تازه مانده ای

ققنوس سینه را ز تو احراز می کنم

تنها تو را برای خودت ناز می کنم

«من در هوای سبز تو پرواز می کنم»

محمد موسی جعفری

  25 قوس 1388

 ز من مپرس کیم یا کجا دیار من است
ز شهر عشقم و، دیوانگی شمار من است

منم ستاره ی شام و تویی سپیده ی صبح
همیشه سوی رهت چشم انتظار من است

چو برکه، از دل صافم فروغ عشق بجوی
اگرچه ایت غم چهر پرشیار من است

مرا به صحبت بیگانگان مده نسبت
که من عقابم و، مردار کی شکار من است؟

دریغ، سوختم از هجر و، باز مُرد حسود
درین خیال که دلدار در کنار من است

درخت تشنه ام و، رسته پیش برکه ی آب
چه سود غرقه اگر نقش شاخسار من است؟

به شعله یی که فروزد به رهگذار نسیم
نشانی از دل پرسوز بیقرار من است

چو آتشی که گذاردْ به جای خکستر
ز عشق، این دل افسرده یادگار من است

سیمین بهبهانی

هم میهنم ز چیست که همتا نمی شویم

هم باغ و هم بهار و هم آوا نمی شویم؟

از هر گُرُه، تبار و زبانی به یک چمن

گل های گونه گونه ی زیبا نمی شویم؟

میهن فراخ و گلشن گسترده دامنش

ازچشم تنگ ماست اگر جا نمی شویم

روزی که دست خود بگذاری به دست من

در گوشه های تفرقه تنها نمی شویم

این پهنه مادر همه ی ماست از چه رو

همدامنان مهر و مدارا نمی شویم؟

امروزه گر بزرگیِ ما دشمنی ماست

ما دوستان کودک  فردا نمی شویم

هرچه بهار اخش سمن بوده هیچگه

پاییز لاله های دگر ها نمی شویم

ای هم دیار من که منم هم دیار تو 

پس از کجا، چگونه، چرا «ما» نمی شویم؟

دیار گمشده  

گر چشم دل بر آن مه آیینه رو کنی
سیر هان در آیینه روی او کنی
خاک سیه مباش که کس بر نگیردت
آیینه شو که خدمت آن ماه رو کنی
جان تو جلوه گاه جهان آن گهی شود
کایینه اش به اشک صفا شستشو کنی 
خواب و خیال من ، همه با یاد روی توست
تا کی به من چو دولت بیدار رو کنی
درمان درد عشق صبوری بود ولی
با من چرا حکایت سنگ وسبو کنی
خون می چکد ز ناله بلبل در این چمن
فریاد از تو گل که به هر خار خو کنی
دل بسته ام به باد به بوی شبی که زلف
بگشایی و مشام مرا مشک بو کنی
اینجاست یار گمشده، گرد جهان مگرد
خود را بجوی سایه، اگر جستجو کنی

هوشنگ ابتهاج 

داغ جفا کاری

بخانهء ویران دلم نشستی

چون ستارهء درخشان آرزو

کلبهء ویران دلم ، روشن کردی ز نور مهر بربن وفا

در صبح نا امید پیری ام ، نور امید افروختی

آرزو ها شگوفان شد به بهار دستبرد خزانم

ولی افسوس ! چه زود شکست ، آرزو های شگفته

که نی خزان ماند و نی بهاری ازنو گرفته

آه ! چه کوتاه بود این خیال و این امید

آنچه بودم ، آن به یغما رفت ز ستمگر

نه از بهارم اثر و نه از خزانم نشان

توقع پخته ز پندار خامه ام خطا کرد

حدیث عشق درگوشم سرود و بر من جفا کرد

تنها شدم ، تنهاتر از همیشه

زغم سوزم چو شمع در این انجمن

روشنی بخشم و آهسته آهسته، روان بردیار نیستی

نشانی جز دود آهم نخواهد بود در محفل یاران

زپیکر سرد و خموشم نخیزد بویی ، جز بوی جفا کاری ها وبیوفایی ها

که نشانی نبرده ام جز جفا کاری ها و بیوفایی ها

همش رنج و همش درد و همش غم 

امین الله مفکرامینی

ترا بیاد دارم

دردردناکترین لحظاتم ، ترا بیاد دارم

دردناکترین تر از آن فراموشی تُست

امکان دارد ترا فراموش کردن؟

ابدا

این یک خواب است و خیال است ومحال است

من در تو آمیخته ام و تو در من

چو بادام دو مغزی ، دو جسم و یک جان

سکوت من فراموشی نیست

خیال انگیز ترین لحظات عمر من است

زیرا در خلوت و سکوتم تویی ، آرام و بیصدا

فارغ ز ماجرا وکشمکش تو و من

رفتن تو ز خیال درهم کردن سکوت است

من سکوت را دوست دارم ، زیرا در سکوتم تویی

و ترا من دوست دارم

ترا بیاد دارم

ترابیاد دار م 

امین الله مفکر امینی                     

گفتا ز خوبرویان این کار کمتر آید

گفتم غم تو دارم گفتا غمت سر آيد

گفتم که ماه من شو گفتا اگر برآيد

گفتم ز مهرورزان رسم وفا بياموز

گفتا ز خوبرويان اين کار کمتر آيد

گفتم که بر خيالت راه نظر ببندم

... گفتا که شب رو است او از راه ديگر آيد

گفتم که بوی زلفت گمراه عالمم کرد

گفتا اگر بدانی هم اوت رهبر آيد

گفتم خوشا هوايی کز باد صبح خيزد

گفتا خنک نسيمی کز کوی دلبر آيد

گفتم که نوش لعلت ما را به آرزو کشت

گفتا تو بندگی کن کو بنده پرور آيد

گفتم دل رحيمت کی عزم صلح دارد

گفتا مگوی با کس تا وقت آن درآيد

گفتم زمان عشرت ديدی که چون سر آمد  

گفتا خموش حافظ کاين غصه هم سر آيد

 یکی میگفت از سنگم، یکی میگوید از خاکم

ولی من خود نمیدانم، چه باشد تیره و تاکم

همیشه در مسیر راه قاچاقم، چه میدانم

که شاید شکل دگر دارم و از جنس تریاکم

همیشه دیده ام، آنگه، که آب و دانه ام داده

به فصل چیدن شیرم، زند نوع دگر، چاکم

بروی شعله میسوزانَدم، تا عیش فرماید

بمانَد دود و خاکستر، بجای جسم نمناکم

بنوش! از خون قلب من که بر او سخت معتادی

بنوش از شیره ی جانم، ز شیر مادرت پاکم

همیشه روی آتش بوده ام، کی خام میمانم؟ 

ازین پس پخته فولادم، چو رقص شعله، بیباکم

یاد گرفته ام چگونه بی صدا گریه کنم

 راه رفتن در این دنیا را بدون تو یاد گرفته ام

یاد گرفته ام چگونه بی صدا گریه کنم

یاد گرفته ام هق هق گریه هایم را با بالشم بی صدا کنم

تو نگران مشو که همه چیز رو یاد گرفته ام

یادگرفته ام چگونه با تو باشم بی آنکه تو باشی

یاد گرفته ام نفس بکشم بی تو اما با یاد تو

یاد گرفته ام چگونه نبودنت را با رویای با تو بودن

و جای خالیت رو با خاطرات با تو بودن پر کنم!

یاد گرفته ام بی تو بخندم

یاد گرفته ام بی تو گریه کنم و بدون شانه هایت

یاد گرفته بودم دیگر عاشق نشوم اما

یاد گرفته بودم دیگر دل به کسی نبندم اما

مهمتر از همه یاد گرفته ام که با یادت زنده باشم و زندگی کنم

اما هنوز یک چیز است که یاد نگرفته ام 

...که چگونه نبودنت رو باور باور کنم

کهنه ها نویاد  بودند، لیک اینها رَو شده

تخم گندم بود، اما خوشه هایش جو شده

کهنه ها نویاد  بودند، لیک اینها رَو شده

پیش ازین تنها ز مسکو میرسید فرمان ظلم

شهر های نیم دنیا، جای یک مسکو شده

وارثان انقلاب خلق و ارباب جهاد

پیش دیو غرب هریک نقد مُردَه گَو شده

جملگی فرمانروایان جهاد و انقلاب

سر به پاهای اجانب مانده یک یک خَو شده

حرف از ناموس و از فرهنگ مردم میزدند

چشمه های این دو را خشکاند، یا پرچَو شده

آنکه در راه دفاع از خاک و ناموس وطن

خونها دادست اکنون بیشتر جَو جَو شده

سر به کف در جنگ ظلمت سالها جنگیده ایم

حاصل آن جنگ این شد، روز ها هم شَو شده

کهنه شد مردانگی و غیرت و ناموس و ننگ

. . . کشی و . . . مالی، نام  و رسم  نو شده

خورد و برد و کشت، خلق خسته و بیحال را

رهبران لاغر دیروز، چون  نر گو شده

فرض بنما، هندوکش از برف باشد استوار

وقتی فصل نو رسید، آن کوه یکجا اَو شده

آمدند از غرب، تا بر ما دموکراسی دهند

این شعار پوچ و خالی در حقیقت دَو شده

این شعار حق مردم یا حقوق مرد و زن

یا دروغ محض بوده یا که اینها سَو شده

صد دروغ شاخدار و مکر پیشاپیش بود

ماده گاو شاخدارش، بهر ما اینَو شده

دوقطعه شعر زیباز از محترم علی اکبر نجوا

((نقش رندی ))

تابه کی این بی عمل ، گفتار میماند بجا ؟

رسم نامردی دراین بازار میماند بجا

تاکجامردم فریبی ، تابه چند زهد دروغ ؟

فتنه این ننگ در انزار میماند بجا

گرنکوشی خویش را از چنگ نفرت وارهی

عاقبت، یک فطرت بیمار میماند بجا

ای سوار مَرکبِ جهل مٌرکب ، هوشدار

یادگارت ، یک دو گز افسارمیماند بجا

ماچرا بازنده ؟درمیدان علم ومعرفت

سر برفت و ، نی بما دستار میماند بجا

هان مگو: نجوا برفت ونام او هم پاک شد

بعد ما ، این دفتر واشعار میماند بجا

ای خوشا رندی که در پس کوچه های عاشقی

نقش او برهر در ودیوار میماند بجا

کدامین چشمه سمی شد، که آب از آب می ترسد ؟
و حتی ، ذهن ماهیگیر از قلاب می ترسد

کدامین وحشت وحشی گرفته روح دریا را
که توفان از خروش و موج از گرداب می ترسد

 گرفته وسعت شب را ، غباری آنچنان مبهم
که چشم از دیدگاه و ماه از مهتاب می ترسد

شب است و خیمه شب بازان و رقص وحشی اشباح
مژه از پلک و پلک از چشم و چشم از خواب مي ترسد

فغان زین شهر کج باور، که حتی نکته آموزش
ز افسون و طلسم و رمل و اسطرلاب می ترسد

فضا را آنچنان آلوده  دود نفرت ونفرين
که موشک هم  ز سطح سکوی پرتاب می ترسد

 

 طنین کار سازی هم زسازی بر نمی خیزد
که چنگ از پرده ها و سیم از مضراب می ترسد

سخن دیگر کن ای بهمن! کجا باور توان كردن
که غوک از جلبک و خرچنگ از مرداب می ترسد

آرزو

چشمان مرا به« بلخ» زیبا ببرید

دستان مرا به لمس «بابا» ببرید

خاکستر قلب داغ هجرت زده ام

بر سینه ی داغدار« بکوا» ببرید

یا پیکر من روان« آمو» دارید

یا روح مرا به جسم دریا ببرید

سوز جگر نشسته در خونم را

بر مرهم «کندهار » بی ما ببرید

خشت و گل و سنگ ز استخوانم سازید

بر ساختن « کابل » فردا ببرید

سد بوسه ی عاشقانه از لب هایم

بر چهره ی سنگ سنگ کوه ها ببرید

دامن دامن شکفتن شعرم را

بر جلوه ی لاله های صحرا ببرید

خوانندگان گرامی! فردید(منظور) من درین سروده از نام « بابا » همانا « کوه بابا » میباشد، نه کدام شخص سیاسی، در سروده های من هیچگاهی نام اشخاص سیاسی جای ندارد(بگذریم از اینکه این شخص خوب باشد یا بد) زیرا من یک سراینده ی آزاده هستم که هیچگاهی سیاسی نبوده ام، نیستم و نخواهم بود٠

همچنان من شهر شهر، کوچه کوچه و وجب وجب خاک میهنم را و فرد فرد باشندگان خوب آنرا بدون کدام قید شرطی دوست دارم و میستایم خواهشمندم که از این سروده ی میهنی من و یا کدام سروده ی دیگرم بهره برداری های سیاسی نشود٠

با سپاس فراوان

بهار سعید

این مناظره شعری با شعر ” آزار ” سیمین بهبهانی

شروع می شود : و با جوابیه رند

 تبریزی پایان می گیرد

                               شروع مناظر بااین شعر ازسیمین بهبهانی

یا رب مرا یاری بده ، تا سخت آزارش کنم

 هجرش دهم ، زجرش دهم ، خوارش کنم ، زارش کنم

از بوسه های آتشین ، وز خنده های دلنشین

 صد شعله در جانش زنم ، صد فتنه در کارش کنم

 در پیش چشمش ساغری ، گیرم ز دست دلبری

از رشک آزارش دهم ، وز غصه بیمارش کنم

 بندی به پایش افکنم ، گویم خداوندش منم

 چون بنده در سودای زر ، کالای بازارش کنم

    گوید میفزا قهر خود ، گویم بخواهم مهر خود

گوید که کمتر کن جفا ، گویم که بسیارش کنم

     هر شامگه در خانه ای ، چابکتر از پروانه ای

رقصم بر بیگانه ای ، وز خویش بیزارش کنم

     چون بینم آن شیدای من ، فارغ شد از احوال من

منزل کنم در کوی او ، باشد که دیدارش کنم

                                      جواب ابراهیم صهبا به سیمین بهبهانی

یارت شوم ، یارت شوم ، هر چند آزارم کنی

    نازت کشم ، نازت کشم ، گر در جهان خوارم کنی

 بر من پسندی گر منم ، دل را نسازم غرق غم

باشد شفا بخش دلم ، کز عشق بیمارم کنی

گر رانیم از کوی خود ، ور باز خوانی سوی خود

با قهر و مهرت خوشدلم کز عشق بیمارم کنی

 من طایر پر بسته ام ، در کنج غم بنشسته ام

من گر قفس بشکسته ام ، تا خود گرفتارم کنی

  من عاشق دلداده ام ، بهر بلا آماده ام

 یار من دلداده شو ، تا با بلا یارم کنی

ما را چو کردی امتحان ، ناچار گردی مهربان

رحم آخر ای آرام جان ، بر این دل زارم کنی

گر حال دشنامم دهی ، روز دگر جانم دهی

کامم دهی ، کامم دهی ، الطاف بسیارم کنی

                                           جواب سیمین بهبهانی به ابراهیم صهبا

گفتی شفا بخشم تو را ، وز عشق بیمارت کنم

    یعنی به خود دشمن شوم ، با خویشتن یارت کنم؟

گفتی که دلدارت شوم ، شمع شب تارت شوم

خوابی مبارک دیده ای ، ترسم که بیدارت کنم

                                          جواب ابراهیم صهبا به سیمین بهبهانی

دیگر اگر عریان شوی ، چون شاخه ای لرزان شوی

در اشکها غلتان شوی ، دیگر نمی خواهم تو را

گر باز هم یارم شوی ، شمع شب تارم شوی

شادان ز دیدارم شوی ، دیگر نمی خواهم تو را

گر محرم رازم شوی ، بشکسته چون سازم شوی

تنها گل نازم شوی ، دیگر نمی خواهم تو را

گر باز گردی از خطا ، دنبالم آیی هر کجا

ای سنگدل ، ای بی وفا ، دیگر نمی خواهم تو را

                              جواب رند تبریزی به سیمین بهبهانی و ابراهیم صهبا

صهبای من زیبای من ، سیمین تو را دلدار نیست

  وز شعر او غمگین مشو ، کو در جهان بیدار نیست

گر عاشق و دلداده ای ، فارغ شو از عشقی چنین

   کان یار شهر آشوب تو ، در عالم هشیار نیست

صهبای من غمگین مشو ، عشق از سر خود وارهان

   کاندر سرای بی کسان ، سیمین تو را غمخوار نیست

سیمین تو را گویم سخن ، کاتش به دلها می زنی

       دل را شکستن راحت و زیبنده ی اشعار نیست 

با عشوه گردانی سخن ، هم فتنه در عالم کنی

بی پرده می گویم تو را ، این خود مگر آزار نیست؟

   دشمن به جان خود شدی ، کز عشق او لرزان شدی

زیرا که عشقی اینچنین ، سودای هر بازار نیست

   صهبا بیا میخانه ام ، گر راند از کوی وصال

      چون رند تبریزی دلش ، بیگانه ی خمار نیست

خانه بی سقف ما

خانه بی سقف ما را آسمانی بود و نیست

بین ما و زندگانی ریسمانی بود و نیست

دوستی ها محکم و دیوارها پیوسته بود

پای دیوار جدایی نردبانی بود و نیست

یک پیاده صبح روشن یک سبد ابر بهاری

بر سر هر سفره ای رنگین کمانی بود و نیست

سال باران های تند و فصل تندرهای سخت

خانه دیروز ما را ناودانی بود و نیست

خاندانی خانمانی دودمانی بود و نیست

خاندانی خانمانی دودمانی بود و نیست

غزل

صاحب دل را نزیبد گفت‌وگو با هیچکس

محرم آیینه چون تمثال باید بی‌نفس

جز ندامت پرتوی از شمع هستی گل نکرد

نخل ماتم راست اشک از میوه‌های پیشرس

در بیابانی که مابار خموشی بسته‌ایم

با نگاه چشم حیران می‌دمد شور جرس

الفت اسباب دل را جوهرآیینه شد

آب می‌گردد نهان آخر ز جوش و خار و خس

ای ندامت آب گردان خاک بنیاد مرا

تا در این صورت توانم دست شستن از هوس

تیغ استغنای قاتل رنگی از من برنداشت

دست خون بسملم در دامن چاک است و بس

نیست‌گر پرواز سیر بیخودی هم عالمی‌ست

از شکست رنگ پیداکرده‌ام چاک قفس

خاکساری می‌رسد آخر به داد سرکشی

اضطراب موج راساحل بود فریادرس

چون‌ حیا غالب‌ شود غیر از خموشی‌ چاره نیست

هرکه باشد چون گهر در آب می‌دزدد نفس

لذت درد محبت هم تماشاکردنی‌ست

دل به‌ذوقی می‌خورد خونم‌که نتوان‌گفت بس

کاروان عمر بیدل مقصدش معلوم نیست

می‌چکد اشک و قیامت می‌کند شور جرس 

بیدل دهلوی  

کورکورانه 

یک عُمر، گپ مفت ز هر شحنه خریدیم

گفتند و شنیدیم ولی بهره ندیدیم

رفتیم پی هرکه به یکباره علم شد

نا دیده شط و آب ز پا موزه کشیدیم

هر آنکه نپرسید و چو ما گشت، ز ما شد

وآنکس که بپرسید از او صله بریدم

دیوانه نبودیم، ز هوشیاری بسیار

با خویش جفا کرده و بیگانه گزیدیم

کورانه سپردیم سر و تیشه به جلاد

از چاله جهیدن چه، که در چاه خزیدیم

بستیم خرد را چو به دروازه اسطبل

هرگونه که همسایه صلاح دید، چریدیم

 لبریزدرد

دردیست درین خطه که ارمان نتوان کرد

بیمار شده جامعه درمان نتوان کرد

من کلک تعجب به لبم زانکه یک عمر ی

ویرانی این دهکده عمران نتوان کرد

ای چشم کبود! قافله ران تازه غروب است

اتراق درین لانه شیران نتوان کر د

این خانه من هست ، این باغ ، بهشتم

گرسرو شکست!چاره وجبران نتوان کرد

ای بادجنوب! زاهد معجول بگر دان

در خاک خراسان، خور آسان نتوان کرد

من معتصمم بار خدایا به « کریمی»

لطف دگری کن! که هجران نتوان کرد

نوشته : لطیف کریمی استالفی

آزادگاه فارغ

خوش آن روزیکه در کوی تو ای آرام جان فارغ

نشینـــم شـــادمان و از زبـــان ایـــن و آن فـــارغ

نمیـــــدانستم از اول طـــریق گوشـــه گــــیری را

نگــــاه چشــــم میـــگون تو کردم از جهـان فارغ

شــــدی دیوانه، تا از قیــــد عــــالم وارهـــی ایدل

به صحرا هم نخواهم شد ز سنگ کودکان فارغ

مـــزن گل بر سر دستـــار از گلزار بیـرون شو

اگر خــــواهی شـــوی از گفتگو با باغبان فارغ

درخت ار بارور شــــد سنگســـار خلق میگردد

بود از فتنـــــۀ دوران، چو ســرو آزادگان فارغ

کسی را کز ازل با شیـــر غــم  پرورد  دورانش

عجب دارم که گردد در بهشـــت جــاودان فارغ

مــــده از شـــــکوۀ بیجـا ملال دوستان مخفی

بعــــالم کس نگــــــردد از زبان دشمنــان فـارغ

 *********

خط خوبان

خط آمد بر رخت ای سیـــم تن آهستـــه آهستــــه

برون شد سبـــزه ات گرد سمن آهستــه آهستــه

ببین ای باغبان گل کرد آن حرفی که دی میگفت

نسیــم صبــح در گوش چمـــن آهستــه آهستـــه

بت نا مهـــــــربانم مهـــربان گردیده میتــرســم

مبـــادا بشنـــود چـــرخ کهن آهستــــه آهستــــه

بود افســــون طفـــلی را که بــفریبنــد با شــکر

دلم را برد آن شیـــــرین سخـــن آهستـه آهسته

فدایت جان من قاصد چو بردی نامه ام سویش

زبانی هم بگـــــو احوال من آهستــــه آهستــــه

نبودت گر ســـــر آزردن مخفـی چرا گفــتی 

سخـــن با مدعی در انجمـــن آهستــه آهستــــه

 زندگی بر دوش ما بار گرانی بیش نیست

عمر جاویدان عذاب جاودانی بیش نیست

لاله بزم آرای گلچین گشت و گل دمساز خار

زین گلستان بهره ی بلبل، فغانی بیش نیست

می کند هر قطره ی اشکی، ز داغی داستان

گر چو شمعم شکوه ی دل را زبانی بیش نیست

آن چنان دور از لبش بگداختم کز تاب درد

چون نی اندام نحیفم استخوانی بیش نیست

من اسیرم در کف مهر و وفای خویشتن

ورنه او سنگین دل نامهربانی بیش نیست

تکیه بر تاب و توان کم کن، که در میدان عشق

آن ز پا افتاده ای، وین ناتوانی بیش نیست

قوت بازو سلاح مرد باشد که آسمان

آفت خلق است و در دستش کمانی بیش نیست

هر خس و خاری در این صحرا بهاری داشت لیک

سر به سر دوران عمر ما خزانی بیش نیست

ای گل از خون رهی پروا چه داری؟ کان ضعیف

پر شکسته طایر بی آشیانی بیش نیست

 

"رهی*

خلوت غمها 

راهـم بـده ای همنفس در خلـوت غمـهای خویش

تا خویش را من ره دهم در هجرت آوای خویش

از مـن بـرونـم کـرده ای ، برخـویشتن آورده ای

تا آشنـا کـردی مرا با شور و مستی های خویش

مـن از جهـــان دیگـــرم ، بـالاتــــرم بـالاتـــــرم

پیــونــد دادی تــا مــــرا ، با عالــم بالای خویش

دارم سفـــر سوی خـــدا ، در آبـــی بـــــی منتها

درحجم سبـز لحظه ها ، با هیات غوغای خویش

ره میبرد غــوغای من ، تا عمــق دنیــا های من

تا میـبری با خـود مـرا ، در آبـی دنیـــای خویش

پنهــان مــن پیـــدا شده ، خامــوشیم غـــوغا شده

رنگ دگــر حـاشا کنم ، با هوهو وهاهای خویش

با هست مـن آمیـخــته ! آتـش به خــونـــم ریخـته

راهــی چنینم داده ای ، در خلوت غمهای خویش

حمیرا نگهت دستگیر زاده

تـو هستـی

تویی وان قصه وافسانه ی من

منم وان عاشق دیوانه ی تو

عزیزم دلبری مستانه ی من

تو سیلابی منم ویرانه ی تو

شرابی در خمار زند گانی

که هستم هر زمان میخا نه ی تو

منم ساقی آن جام لبالب

لبانم سا غرو پیمانه ی تو

مرا در بر گر فتی در گرفتم

چو آذر بر دری بت خانه ی تو

نوای زند گانی در تو پیداست

منم ای جان من جا نانه ی تو

ز اسما گو چه خواهی جز صداقت

قریـــن عشقم وافــــسانه ی تو

اسما سخی عزیز

بازتاب 

با بال آبی نفست ای تمام من

تا اوج راز تو

تا دور تر کرانه هرفصـل قصه ات

تا روح لحظه های سخن ساز هستیم

پرواز کرده ام

پرواز را ز دیدنت آغاز کرده ام

من «خویش» را به آیینه روشن صدات

در خویش دیده ام

تو باز تاب خویش منی ای تمام من

تو بازتاب خویش منی

آن «خود» عزیز

آن خود که بار بار زمن دل بریده بود

آن خود که از من آن من خالی رمیده بود

تو بازتاب خویش منی ای تمام من!

در من حلول تو

راه سفر به سوی خودم را گشوده است

ای خویشی خویش من

ای هست پاک من

پرواز ده مرا

تا بیکران ترین دم در خود رسیدنم

پرواز ده مرا 

حمیرا نگهت دستگیر زاده

بـــــــــــــهانــــــــــــــــــه

گفتم بمان ، نماند و هوا را بهانه کرد

...بادی نمی وزید و بلا را بهانه کرد

می خواستم که سیر نگاهش کنم ولی

ابرو به هم کشید و حیا را بهانه کرد

آماده بود از سر خود وا کند مرا

قامت نبسته دست ِ دعا را بهانه کرد

من صاف و ساده حرف دلم را به او زدم

اما به دل گرفت و ریا را بهانه کرد

اما ، اگر ، نداشت دلش را نداد و رفت

مختار بود و دست قضا را بهانه کرد

گفتم دمی بخند که زیبا شود جهان

می خواستم که سجده کنم در برابرش

می رفت سمت مغرب و اوهام دور دست

صبح سپید و باد صبا را بهانه کرد

او بی ملاحظه کمرم را خودش شکست

حال مرا گرفت و عصا را بهانه کرد

بی جرم و بی گناه مرا راند از خودش 

قابیل بود و روز جزا را بهانه کرد

ماشاید همه یک رنگ نباشیم

یکی قرمز یکی زردویکی آبی

بیاید اگر همرنگ شدیم بهتر

نشیم همرنگ کنارهم رنگین کمانی

باران بلا میبارد ازهرسو امشب

یکی اینجا یکی غربت

خورشید هنوز هم هست ولی کم نور

اگرشویم باهم شودرنگین کمانی

همه شادیم همه سرمست

که دیدیم همدگررابدورازسایه غربت

بیایید همدل وهمراه باشیم

مگرهست زیباتراز رنگین کمان جایی

بیا دستم بگیروگیرم زدستت

شادیها راکنیم تقسیم وغم راازخوددور

نباید همدگر دیدن شود عادت

بسازیم پلی دردره غم با رنگین کمانی 

بوسیدم

دیدم گل می خندد به چمن چون رویت

بوسیدم بوییدم به هوای مویت

آید از برگ گلها عطر موی تو

دل از شادی می رقصد چون گیسوی تو

زلبت ساغر می نوشم که برد این می از هوشم

گل و می ندهد چو رویت سرخوشی ما را

به دلم، ز می وصالت شعله زن یارا

ز نگاهت مستم دامن دل رفت از دستم

دگر از غم رستم تا به مویت الفت بستم

سخن از آشفته دلان با مویت دارم

که دلی آشفته تر از گیسویت دارم

ز نگاهت مستم دامن دل رفت از دستم 

دگر از غم رستم تا به مویت الفت بستم

 >> تنهای همیشگی <<

  ای کاش فاصله ها بوی آمدنت می دادن

  هر از گاهی بر من خبر آمدنت می دادن

  ای کاش ثانیه های رفته به عقب برگردند

  آغوش گرمت را برای من هدیه می آوردند

  ای کاش هرگز از من جدا نمی شدی

  تا امروز انتظار آمدنت سهم من نباشد

  امروز که تنها و چشم به راه تو هستم

  از پس فاصله ها دوان دوان به دنبال تو هستم

  نمی دانم چرا روزگار بر ما وفا نکرد

  آخر یه شب ما را از هم جدا کرد

  اگر نیایی تا ابد یه تنهای همیشگی می مانم

  ولی در دل جز وصال تو آرزویی ندارم

  همدم من یه قلم و یه کاغذ چروکیده هست

  و بغضی نشسته در دلم که آن هم از دوری تو هست

  ای کاش مرا با خود  می بردی 

  به آن جا که خود هستی           

آخرین کلمه:مرگ است

زیباترین چیز درمرد :مردانگیست

زیباترین چیز درزن:غیرت آنست

زیباترین چیز درشب:آرامش است

زیباترین چیزدردریا:هیبتش است

قویترین زبان جهان:سکوت است

ببلیغ ترین لغت جهان:اشک است

زیاده روی درنرمی:ضعف است

زیاده روی درترس :وسواس است

سخت ترین کلمه :کمال است

حفظ نسب:حسن ادب است

شیرین ترین کلمه:سلام است

آخرین کلمه:مرگ است

بهترین انتقام:بخشش است

بهترین گنج :فضیلت است

ازامروز :عبرت بگیر

ازدیروز:خبرت

وقتی گریه کردیم گفتن بچه است

وقتی خندیدیم گفتن دیوانه است

وقتی که جدی بودیم گفتن مغرور

وقتی که شوخی کردیم گفتن سنگین باش

وقتی که حرف زدم گفتند پرحرفه

وقتی ساکت شدم گفتن عاشق است

حالا که عاشقم میگن گناه

از مجله شوخک

 نیا نیا گل نرگس

نیا نیا گل نرگس، جهان که جای تو نیست

 دو صد ترانه به لب ها، یکی برای تونیست

 **

 نیا نیا گل نرگس، که در ضلال د لی

 هزار آینه نقش و، یکی ز خال تو نیست

 **

 نیا نیا گل نرگس، به آسمان سوگند

 قسم به نام و نهادت، دلی برای تو نیست

 **

 نیا نیا گل نرگس، ز رنجمان تو نگاه،

 کسی ز خلق و خلایق، فدای راه تو نیست

 **

 نیا نیا گل نرگس، بدان و آگه باش

 که جای سجده گه ما، هنوز مال تونیست

 **

 نیا نیا گل نرگس، به مجلس اشک

 که اشک ، اشک دنیا، پایگاه تو نیست

 **

 نیا نیا گل نرگس، دعای عهد کجاست

 نه این نماز جماعت به اقتدای تو نیست

 **

 نیا نیا گل نرگس، به جان تشنه عشق

 دعا دعای ظهوراست، ولی برای تونیست

 **

 نیا نیا گل نرگس، سقیفه ها برپاست

 ردای سبز خلافت، ولی برای تو نیست

 **

 نیا نیا گل نرگس، که چون صنم تنها

 به فجر صبح ظهورت، کسی کنارتونیست

 **

 نیا نیا گل نرگس، تو را به خاک زر

 که شهر ما، نه محیای گام های تو نیست

 **

نیا نیا گل نرگس، نیا به دعوت ما

 هزار نامه کوفی، یکی برای تو نیست

 **

 نیا نیا گل نرگس، فدا شوی اما

 برای عصرعجیبی که خواستارتونیست

خالق یکتا

گفتمش نقاش را نقشی بکش از زندگی

با قلم نقش حبابی بر لب دریا کشید

گفتمش تصویری از لیلی و مجنون را بکش

عکس حیدر در کنار حضرت زهرا کشید

گفتمش بر روی کاغذ عشق را تصویر کن

در بیابان بلا تصویری از سقا کشید

گفتمش سختی و درد و آه گشته حاصلم

گریه کرد آهی کشید و زینب کبری کشید

گفتمش دردو دلم را با که گویم ای رفیق

عکس مهدی(عج)را کشید و به چه بس زیبا کشید

گفتمش ترسیم کن تصویری از روی محمد ص

گفت این یک را بباید خالق یکتا کشید

شعر زیبا از پروین اعتصامی

شنیده اید که آسایش بزرگان چیست؟

برای خاطر بیچارگان نیاسودن

به کاخ دهر که آلایش است بنیادش

مقیم گشتن و دامان خون نیالودن

همی ز عادت و کردار زشت کم کردن

هماره بر صفت و خوی نیک افزودن

ز بهر بیهده، از راستی بری نشدن

برای خدمت تن روح را نفرسودن

رهی که گمرهیش در پی است نسپردن

دری که فتنه اش اندر پس است نگشودن

 تمنا

ای صبا ! نگهتِ گیسویِ نگارِ ، باز بیار

شوخی چشمِ فتانِ بتِ ، تناز بیار

که تمنای لبِ پر شکرِ او دارم

قطره ی شبنمِ ، رخسارِ ، هوسباز بیار

پرتوِ روی او ، آرامگۀ روحِ منست

شوخی و مستیِ آن چهره ی ، گلناز بیار

رفته در پای دلم ، خار ز هجرش هردم

داروی دردم از آن شوخکِ ، گلباز بیار

گذرد فصلِ جوانی ، به تمنای رخش

بیا و جوشِ طرب های شبِ ، ساز بیار

خسته ی ، خسته و رنجور ، نموده ( سامی

شاخه ی پر ز گل و ، آن بتِ دمساز بیار 

مرتضی ( سامی

 پرپر شدم چنان که پرم را کسی ندید

شب ناله های مختصرم را کسی ندید

مُردم ، به روی دفتر من واژه ای نماند

مُردم و شعرِ بی پدرم را کسی ندید

هی زل زدم به آیینه و صورتِ خودم

چشمانِ بی حیای خرم را کسی ندید

آن گونه بغض و گریه گلوی مرا برید

که سالهاست ردّ سرم را کسی ندید

که سالهاست ردّ سرم ... نه ! نگو ... نگو

شمشیر های دور و برم را کسی ندید

گر دوست آیینه ست ؛ به آیینه گی قسم 

که سالهاست چشم ترم را کسی ندید

لبهایِ همزبانی 

نشسته ام وبرایم بهانه می گیرم

دلِ شکسته ای خودرانشانه می گیرم

دگرحریفِ نگاهم نمیشو د    شورِی

ز دادها که زچشم   زمانه می گیرم

میان خانه ای تنگِ   دلم     نمی آیی

چرا  به جاده ای قلبِ تو جا نه می گیرم

اگر به محفلِ   احساس   من قدم   بَنهی

به دستِ عاطفه هایم چغانه می گیرم

هزار   بوسه   ز  لبهایِ   همزبانی   تو

عزیزِ   همنفسم   دانه   دانه    میگیرم

به بین چه گونه میانِ صدایِ شیرینت

جدار   حنجره   را    جاودانه می گیرم

قسم   به   مطلعِ    بارانیِ    غزلهایم 

برایِ   دیدنِ    نازت   بهانه   میگیرم

چشم تو روشــنای همه لحظه های من

بادا که تا همیـــــــشه فــروزان برای من

من دیده ام به چشــم تو خورشید را رها

من دیده ام به چشم تو گاهی خدای من

تاریــــــــک نیستم ز دوچشم تو روشنم

مدیون توست چشمه ی پر روشنای من

پراز ستاره ها ست زچشمم یک آسمان

که ماه میـدرخشی به سقف ِ سمای من

با عـشق و مهربانی  نگاهم بکن چنین

یخ آب کــن کمک کمک  از سر و پای من

من خوشترم  به متن خوش چشمهای تو 

ا ز مــن  خدا نگیــــــره هوا و فضــای من

        نقش سرد گريه

پرده پندار غم را از هوايم پس زدى 

سيل اشک داغ را از گونه هايم پس زدى

نقش سرد گريه بودم در بلور شيشه ها

ساحل خشکيده را از ناخدايم پس زدى

آمدى در کلبه ام مثل نسيم آرزو

ياديغمارا ز روى ياد هايم پس زدى

فال بگرفتم که خواهم مُرد از دورى تو

داغى تب را ز خط دستهايم پس زدى

آخرين روز وداعت را نوشتم در غزل

نکته هر مصرع را ازشعر هايم پس زدى

در ميان موج عصيان غرق بودم تاگلو

لحظه ترديد را از پيش پايم پس زدى

بسمل و نيم بسمل و زرد و خزان بودم زغم

آستين مردى را بهر وفايم پس زدى

ادا د حورو

د مخ ګلاب لاهو کوي، څومره ساده دی جانان

بیا مرغلرې تویوي ، څومره ساده دی جانان

زلفو نه غرونه سازوي، څومره اوښیار دی جانان

بیا یې په یو مخ نړوي، څومره ساده دی جانان

جنت د مخ ، ادا د حورو ، یوه بله دنیا

د سترګو رپ کې ړنګوي، څومره ساده دی جانان

څومره ازار د لېونو ، څومره ښېرې د زلمو

څومره کورونه ورانوي، څومره ساده دی جانان

د دې زمزم ، زمزم ښایست او زما تږی نظر

چې نور یې چاته سپموي، څومره ساده دی جانان

د دې جوزا،جوزا ښکلا او زما مسته اروا

بیا لېونیان را پاروي، څومره ساده دی جانان

نه نظرونو کې کیسې او نه په سترګوکې جنګ

په نیمه ځان نه پوهوي، څومره ساده دی جانان

بیا غزلونه ،بیا ټپې څومره اوزګار دی خسرو

جانان په ځان مینوي، څومره ساده دی جانان

شیریــن تــر ز رویـایی

تــو از جنــــسِ گل ســــــوری تـــــو دنیــایی تمنایی

ترا مــــن از خدا خواهــــم که ماننـدش تـــــو یکتایی

یکی گوید بهــار زیباست دگر گویـــد خــزان زیباست

ولی هیچکـــــس نمی دانـــد که تـو معنــای زیبایی

بـیا بنشین به چشــم دل تماشــا کــن جمـــال خود

یقیـــنت می شــود آنگـه که شیریــن تــر ز رویـایی

تمام لحظـــه هــای مــن بـــیادت جـان می گیرنــد

تو رمز شعر مــولانا تـــو شمس و قبلــه ی مایـــی

من از شیخ الاجل وحافظ شیرازچه خواهم گفت؟

که تــو پاکیـــزه تــــر از منطــــق الاســرار خیامی

زبان شعـــر سنگر بین بــــه پیــــشت بنـــــد میاید 

اگر دستی کشی بــر او قبــــول لطـــــــفِ بالای

بهترینم 

زیباترین تصویری که در زندگیم دیدم نگاه عاشقانه و معصومانه تو بود

زیباترین سخنی که شنیدم سکوت دوست  داشتنی تو  بود

زیباترین انتظار زندگی ام حسرت دیدار تو بود

زیباترین لحظه زندگیم لحظه با تو بودن بود

زیباترین احساسم دوست داشتنت بود

زیباترین هدیه عمرم محبت تو بود

زیباترین اعترافم  عشق تو بود

دیر رسیدی

من پیر شدم ،دیر رسیدی،خبری نیست

مانند من آسیــمه سر و دربـدری نیست

بســـیـار برای تـو نـوشـتـم غـم خـود را

بســـیـار مرا نامه ،ولی نامه بری نیست

یک عمر قفس بست مسیر نفســــم را

حالا که دری هست مرا بال و پری نیست

حـالا کـه مـقـــدر شــده آرام بگـیـــــرم

سیـــلاب مرا بـرده و از مـن اثری نیست

بگـذار که درها هـمگـی بسـته بـمانـنـد

وقتی که نگاهی نگران پشت دری نیست

بگــذار تبـــر بـر کـــمــر شـــاخه بکـــوبد

وقتی که بهـار آمد و او را ثمــــری نیست

تلخ است مرا بودن و تلـخ است مرا عمر

در شهر به جز مــرگ متـاع دگری نیست 

ناصرحامدی

قصه شیرین

باز اين دل سرگشته من

ياد آن قصه شيرين افتاد

بيستون بود و تمناي دو دوست

آزمون بود و تماشاي دو عشق

در زماني که چو کبک

خنده مي‌زد "شيرين"

تيشه مي‌زد "فرهاد"

نه توان گفت به جانبازي فرهاد : افسوس

نه توان کرد ز بي‌دردي "شيرين" فرياد

کار "شيرين" به جهان شور برانگيختن است

عشق در جان کسي ريختن است

کار فرهاد برآوردن ميل دل دوست

خواه با شاه درافتادن و گستاخ شدن

خواه با کوه در آويختن است

رمز شيريني اين قصه کجاست؟

که نه تنها شيرين

بي‌نهايت زيباست

آن که آموخت به ما درس محبت مي‌خواست

 جان چراغان کني از عشق کسي

به اميدش ببري رنج بسي

تب و تابي بودت هر نفسي

به وصالي برسي يا نرسي